واحد سنتی اندازه گیری وزن، برابر با مقدار باری که یک خر می توان حمل کند، واحد اندازه گیری وزن، برابر با ۳۰۰ کیلوگرم، مقدار زیاد، خرمانند مانند خر، شبیه خر، برای مثال نیک نگه کن به تن خویش در / باز شو از سیرت خروار خویش (ناصرخسرو - ۱۷۸)
واحد سنتی اندازه گیری وزن، برابر با مقدار باری که یک خر می توان حمل کند، واحد اندازه گیری وزن، برابر با ۳۰۰ کیلوگرم، مقدار زیاد، خرمانند مانند خر، شبیه خر، برای مِثال نیک نگه کن به تن خویش دَر / باز شو از سیرت خروار خویش (ناصرخسرو - ۱۷۸)
دستبند، چوبدستی، عصا، برای مثال وقت قیام هست عصا دستگیر من / بیچاره آنکه او کند از دستوار پای (کمال الدین اسماعیل - ۱۲۱)، دستیار، مددکار، همدست، برای مثال به ایران بسی دوستدارش بود / چو خاقان یکی دستوارش بود (فردوسی - ۸/۱۸۹)
دستبند، چوبدستی، عصا، برای مِثال وقت قیام هست عصا دستگیر من / بیچاره آنکه او کند از دستوار پای (کمال الدین اسماعیل - ۱۲۱)، دستیار، مددکار، همدست، برای مِثال به ایران بسی دوستدارش بُوَد / چو خاقان یکی دستوارش بُوَد (فردوسی - ۸/۱۸۹)
عصا. چوبدست. چوبی که پیران در دست گیرند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) عصا و چوبدستی و مانند آن. (آنندراج). دستواره. چوب ستبر و گنده که شبانان دارند و آن را باهو نیز گویند. (جهانگیری). باهو: همی رفت بر خاک بر خوارخوار ز شمشیر کرده یکی دستوار. فردوسی. زن و کودک و مرد با دستوار نمی یافت از تیغ او زینهار. فردوسی. که پیش تو دستان سام سوار بیامد چنین خوار و با دستوار. فردوسی. بود گرزهاشان سر گوسفند زده در سر دستواری بلند. اسدی. من اومید بسته بر آن قلم که دست جهان را بود دستوار. ؟ (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 159). وقت قیام هست عصا دستگیر من بیچاره آنکه او کند از دستوار پای. کمال اسماعیل آکله اللحم، دستوار به آهن در گرفته. (دستور اللغه)، همدست و دستیار. (جهانگیری) : به ایران بسی دستیارش بود چو خاقان یکی دستوارش بود. فردوسی. ، یاره. (فرهنگ اسدی نخجوانی) (اوبهی). دست برنجن. (آنندراج). دستورنجن. (جهانگیری). صاحب تاج العروس به نقل از بصائر فیروزآبادی گوید سوار عرب به معنی دست برنجن معرب کلمه فارسی دستوار است: تا دست ملک یافت ز تو دستوار عز شد پای بند دشمن دین دستوار ملک. مسعودسعد. بر پای ظلم هیبت او پای بند گشت در دست عهد دولت او دستوار باد. ابوالفرج رونی. ، هر چیز که به مقدار دستی باشد. (برهان). پاره. مقدار دست. دستوار (د ت ) {{اسم خاص}} دهی است از بخش دهلران شهرستان ایلام. واقع در 24هزارگزی باختر دهلران و 2هزارگزی شمال راه شوسۀ دهلران به نصریان. آب آن از چشمه تأمین میشود. ساکنین آن از طایفۀ مموس هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
عصا. چوبدست. چوبی که پیران در دست گیرند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) عصا و چوبدستی و مانند آن. (آنندراج). دستواره. چوب ستبر و گنده که شبانان دارند و آن را باهو نیز گویند. (جهانگیری). باهو: همی رفت بر خاک بر خوارخوار ز شمشیر کرده یکی دستوار. فردوسی. زن و کودک و مرد با دستوار نمی یافت از تیغ او زینهار. فردوسی. که پیش تو دستان سام سوار بیامد چنین خوار و با دستوار. فردوسی. بود گرزهاشان سر گوسفند زده در سر دستواری بلند. اسدی. من اومید بسته بر آن قلم که دست جهان را بود دستوار. ؟ (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 159). وقت قیام هست عصا دستگیر من بیچاره آنکه او کند از دستوار پای. کمال اسماعیل آکله اللحم، دستوار به آهن در گرفته. (دستور اللغه)، همدست و دستیار. (جهانگیری) : به ایران بسی دستیارش بود چو خاقان یکی دستوارش بود. فردوسی. ، یاره. (فرهنگ اسدی نخجوانی) (اوبهی). دست برنجن. (آنندراج). دستورنجن. (جهانگیری). صاحب تاج العروس به نقل از بصائر فیروزآبادی گوید سوار عرب به معنی دست برنجن معرب کلمه فارسی دستوار است: تا دست ملک یافت ز تو دستوار عز شد پای بند دشمن دین دستوار ملک. مسعودسعد. بر پای ظلم هیبت او پای بند گشت در دست عهد دولت او دستوار باد. ابوالفرج رونی. ، هر چیز که به مقدار دستی باشد. (برهان). پاره. مقدار دست. دستوار (دَ ت ِ) {{اِسمِ خاص}} دهی است از بخش دهلران شهرستان ایلام. واقع در 24هزارگزی باختر دهلران و 2هزارگزی شمال راه شوسۀ دهلران به نصریان. آب آن از چشمه تأمین میشود. ساکنین آن از طایفۀ مموس هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
شبیه به خار، (فرهنگ شعوری ج 1 ص 362) : شده بس خارواری هر مژه از گریۀ حسرت که شد پای نگه مجروح و می مانده ست در دیده، ابوالمعانی (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 362)
شبیه به خار، (فرهنگ شعوری ج 1 ص 362) : شده بس خارواری هر مژه از گریۀ حسرت که شد پای نگه مجروح و می مانده ست در دیده، ابوالمعانی (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 362)
عبدالرحیم علی بن حامد ملقب به مهذب الدین. او راست: مختصر حاوی محمد بن زکریا. ابن ابی اصیبعه گوید او از بزرگان و یکه تازان زمان خود بود وصناعت طب بدو ختم شده است. مولد و منشاء وی دمشق و از مردم قرن هفتم است. رجوع به عیون الانباء ج 2 ص 239 و الاعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص 308 و عبدالرحیم بن علی شود
عبدالرحیم علی بن حامد ملقب به مهذب الدین. او راست: مختصر حاوی محمد بن زکریا. ابن ابی اصیبعه گوید او از بزرگان و یکه تازان زمان خود بود وصناعت طب بدو ختم شده است. مولد و منشاء وی دمشق و از مردم قرن هفتم است. رجوع به عیون الانباء ج 2 ص 239 و الاعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص 308 و عبدالرحیم بن علی شود
کسی است که سمت معاونت ’دفترخانه’ را داراست و برحسب پیشنهاد ’سردفتر’ و تصویب وزارت عدلیه انتخاب میشود. (فرهنگ حقوقی). و رجوع به دفترخانه در ردیف خود و دفتر اسناد رسمی و سردفتر ذیل دفتر شود
کسی است که سمت معاونت ’دفترخانه’ را داراست و برحسب پیشنهاد ’سردفتر’ و تصویب وزارت عدلیه انتخاب میشود. (فرهنگ حقوقی). و رجوع به دفترخانه در ردیف خود و دفتر اسناد رسمی و سردفتر ذیل دفتر شود
مقدار بار یک اشتر. اشتربار. شتروار. صاع. (بحر الجواهر). حمل بعیر. وسق. (مهذب الاسماء) : گروهی گویند دویست و پنجاه سرهنگ اسیر بودند و دویست و پنجاه وشش اشتروار از زر و گوهرها. (ترجمه طبری بلعمی). جز او از خسروان هرگز که داده ست به یک ره پنج اشتروار دینار. فرخی. و گفت هزاروهفتصد استادشاگردی کردم و چند اشتروار کتاب حاصل کردم. (تذکرهالاولیاء عطار). و رجوع به اشتربار شود
مقدار بار یک اشتر. اشتربار. شتروار. صاع. (بحر الجواهر). حمل بعیر. وسق. (مهذب الاسماء) : گروهی گویند دویست و پنجاه سرهنگ اسیر بودند و دویست و پنجاه وشش اشتروار از زر و گوهرها. (ترجمه طبری بلعمی). جز او از خسروان هرگز که داده ست به یک ره پنج اشتروار دینار. فرخی. و گفت هزاروهفتصد استادشاگردی کردم و چند اشتروار کتاب حاصل کردم. (تذکرهالاولیاء عطار). و رجوع به اشتربار شود
دارندۀ دفتر. صاحب دفتر. دفتردارنده، حافظ و نگهبان دفتر، آنکه شغلش ثبت نامه ها در دفتر است. (فرهنگ فارسی معین) ، خزانه دار. (ناظم الاطباء) : توأمان او را دفتردار و کمربند کمترین. (ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 31) ، مواظب مالیات، محاسب. (ناظم الاطباء). حسابدار، کسی که دفترهای حساب را به دستور حسابداری می نویسد. (لغات فرهنگستان). نویسندۀ دفاتر حساب و نگهدارندۀ آنها. در عهد صفویه وظیفۀ اساسی و اصلی دفتردار عبارت بود از بایگانی کردن یا ضبط پرونده های دفتر خانه همایون اعلی، اما علی الرسم این صاحب منصب مسؤول توقیع و گذراندن بعض اسناد متعلق به دائره و دستگاه ایشیک آقاسی باشی و غیره نیز بود، و از رسومی که از امراء و دیگران وصول میشد وی سهمی بطور مستمر داشت. (سازمان اداری حکومت صفوی ص 142) : دفتردار مبلغ نه تومان مواجب... رسوم داشته. (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 62). فصل پانزدهم، در بیان تفصیل شغل دفتردار دفتر خانه همایون اعلی. (تذکره الملوک ص 43) ، رئیس ادارۀ دفتر، صاحب دفترخانه. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به دفترخانه در ردیف خود و دفتر اسناد رسمی ذیل دفتر شود
دارندۀ دفتر. صاحب دفتر. دفتردارنده، حافظ و نگهبان دفتر، آنکه شغلش ثبت نامه ها در دفتر است. (فرهنگ فارسی معین) ، خزانه دار. (ناظم الاطباء) : توأمان او را دفتردار و کمربند کمترین. (ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 31) ، مواظب مالیات، محاسب. (ناظم الاطباء). حسابدار، کسی که دفترهای حساب را به دستور حسابداری می نویسد. (لغات فرهنگستان). نویسندۀ دفاتر حساب و نگهدارندۀ آنها. در عهد صفویه وظیفۀ اساسی و اصلی دفتردار عبارت بود از بایگانی کردن یا ضبط پرونده های دفتر خانه همایون اعلی، اما علی الرسم این صاحب منصب مسؤول توقیع و گذراندن بعض اسناد متعلق به دائره و دستگاه ایشیک آقاسی باشی و غیره نیز بود، و از رسومی که از امراء و دیگران وصول میشد وی سهمی بطور مستمر داشت. (سازمان اداری حکومت صفوی ص 142) : دفتردار مبلغ نه تومان مواجب... رسوم داشته. (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 62). فصل پانزدهم، در بیان تفصیل شغل دفتردار دفتر خانه همایون اعلی. (تذکره الملوک ص 43) ، رئیس ادارۀ دفتر، صاحب دفترخانه. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به دفترخانه در ردیف خود و دفتر اسناد رسمی ذیل دفتر شود