جدول جو
جدول جو

معنی دحشمان - جستجوی لغت در جدول جو

دحشمان
(دُ شُ)
سیاه. (نسخۀ خطی مهذب الاسماء کتاب خانه مؤلف). رجوع به دحسان و دحمسان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دارمان
تصویر دارمان
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از سرداران خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از درزمان
تصویر درزمان
رشته ای که برای دوختن چیزی به سوزن بکشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دودمان
تصویر دودمان
خاندان، خانواده، خانمان، تبار، قبیله، دوده، دودخانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوزمان
تصویر دوزمان
رشته ای که به سوزن بکشند برای دوختن چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوشمال
تصویر دوشمال
دستمال، حوله، لنگی
فرهنگ فارسی عمید
پارچۀ دستمالی که قصابان استعمال کنند، (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(جِ)
دهی است از دهستان قشلاق کلارستاق بخش چالوس شهرستان نوشهر. در 65 هزارگزی شمال باختری چالوس و کنار شوسۀ چالوس به شهسوار. دارای 120 تن سکنه. آب آن از رودخانه و سردآب رود است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
ریشمانی، ابریشمین، (ناظم الاطباء)، به معنی ریشمین است، (از آنندراج)، رجوع به ابریشمین و ریشمین شود
لغت نامه دهخدا
(دَرَ)
رشته و ریسمان تافته را گویند که در سوزن کشند. (برهان) (از آنندراج). ریسمانی باشد که در سوزن کشند. (مجمعالفرس سروری). رشته و ریسمان تافته که در سوزن جهت خیاطی کشند. (ناظم الاطباء) :
جهد کردن بیش از آن در حرب طاقتشان نبود
بگسلد چون بیش از آن تابی که باید درزمان.
لامعی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 99).
در شهرگاه دوختن جامۀ عدوش
بر درزمان کنند همی درزیان زیان.
لامعی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 119).
رجوع به درزمون و درزنان شود
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ)
فی الفور. درحال. بزودی. بمجرد. (ناظم الاطباء). فوری. علی الفور. فی الحال. یکایک:
شنید این سخن شاه شد بد گمان
فرستاده را جست هم در زمان.
فردوسی.
میان کیی تاختن را ببست
از آن شهر هم درزمان برنشست.
فردوسی.
ببردند هم درزمان پیش شاه
بدو کرد شاه از شگفتی نگاه.
فردوسی.
بریدند و هم درزمان او بمرد
پر از خون روانش به خسرو سپرد.
فردوسی.
چو بوسید شد درزمان ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید.
فردوسی.
نوندی برافکند هم درزمان
فرستاد نزدیک رستم دمان.
فردوسی.
درزمان گرددآتش و انگشت
گر بگیرم به کف گل و شمشاد.
مسعودسعد.
آن پریزاده درزمان برخاست
چون پری می پرید از چپ و راست.
نظامی.
دادند به شوهر جوانش
کردند عروس درزمانش.
نظامی.
شهنشاه برخاست هم درزمان
عنان تاب گشت از بر همدمان.
نظامی.
گر درافتد در زمین و آسمان
زهره هاشان آب گردد درزمان.
مولوی.
طوطی اندر گفت آمد درزمان
بانگ بر درویش بر زد کای فلان.
مولوی.
پس طلب کردند او را درزمان
آقچه ها دادندو گفتند ای فلان.
مولوی.
جان بدهند درزمان زنده شوند عاشقان
گر بکشی و بعد از آن بر سر کشته بگذری.
سعدی.
در زمان از بخارا بطرف نسف متوجه شدم. (انیس الطالبین ص 139)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
نام ناحیتی به خراسان قدیم. صاحب حدود العالم گوید: از دو ناحیت است یکی از بست و دیگر از گوزگانان و این به ربوشاران پیوسته است و از این ناحیت آبها برود و با آبهای ربوشاران یکی شود و رود مرو ازاین آبهاست و مهتر این ناحیت را درمشی شاه خوانند
لغت نامه دهخدا
مرکب از یالقوز ترکی + کاف علامت تصغیر فارسی، یالقوز. آنکه از معاشرت مردمان گریزد. انزواجو. تنهایی پسند. ناآمیزگار. مردم بدور. آدمی بدور. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
نام دهستانی است از بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان محدود از شمال به دهستان سیاهکل از جنوب و باختر به دهستان عمارلو از خاور به دهستان سمام. منطقه دهستان کوهستانی با شیب ملایم و محصور به ارتفاعات منشعبه از کوه درفک هوای آن سردسیر خوش آب و هوا و قسمت عمده اراضی آن مستور از چمن و مراتع و چشمه سارهای متعدد مناظر زیبا و هوای نشاطانگیز دهستان خاصه در فصل بهار بسیار جالب توجه و یکی از نقاط ییلاقی بسیار خوب کشور بشمار میرود سرچشمه رود خانه چاک رود که به پلرود متصل میشود از ارتفاعات شمال، باختر و جنوبی این دهستان است مرکز دهستان قصبه قدیمی دیلمان و قراء مهم آن عبارت است از: اسپیلی که در یک هزارگزی شمال دیلمان واقع مرکز بخشداری و خوانین نشین دهستان بوده دارای ساختمانهای مهم وزیباست قریه آسیا برکه در 9 هزارگزی باختر دیلمان است و مرکزیت دارد. جمع قراء دهستان 134 آبادی بزرگ وکوچک و صدها مرتع. جمعیت آن در حدود 9 هزار نفر است. زمستان قسمت عمده سکنه اولاً برای تأمین معاش در ثانی برای استفاده از هوای معتدل گیلان به سیاهکل و نقاط دیگر شهرستان لاهیجان می روند و گله داران بخش سیاهکل در بهار و تابستان به نواحی مختلف دیلمان آمده بااجاره نمودن مراتع چند ماهی در این دهستان ساکن می شوند و سپس مراجعت مینمایند. شغل عمده سکنۀ دهستان زراعت، گله داری و کسب است. لبنیات دهستان از حیث مرغوبیت در منطقه گیلان بی نظیر است. مهمترین مراتع دهستان عبارت است از: مراتع خلش کوه و سنگ سره و سیاخانی و حیدرسرا و اربستان - شیعه کن. راه به دهستان از هر سمت مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
حدود العالم چنین نویسد: ناحیتی بسیار است. با زبانها و صورتهای مختلف که بناحیت دیالم باز (خوانند) مشرق این ناحیت خراسان است و جنوبش شهرهای جبال است و مغربش حدود آذربایجان است و شمالش دریای خزران است. (حدود العالم). بمعنی دیلم است که شهر باشد از گیلان. (برهان). نام شهری است از گیلان که موی مردم آنجا مجعد باشد و اکثر و اغلب حربۀ ایشان زوبین بود. (فرهنگ جهانگیری) :
سپاهی بیامد ز هر کشوری
ز گیلان واز دیلمان لشکری.
فردوسی.
رجوع به دیلم و نیز رجوع به تاریخ سیستان ص 223، 224، نزههالقلوب ص 162، قاموس الاعلام، تاریخ رشیدی ص 164، عیون الانباء ص 17 ج 2، مازندران و استرآباد رابینو، تاریخ بخارای نرشخی ص 116 تاریخ ایران باستان ص 1492، 1491 ج 2 شود، جمع واژۀ دیلم به معنی فردی از قوم دیلم. سپاهیان اهل دیلم:
چو دیلمان زره پوش شاه و ترکانش
به تیر و زوبین بر پیل ساخته خنگال
درست گویی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجۀ آهنین چنگال.
عسجدی.
قریب سی سپر بزر وسیم دیلمان و سپرکشان در پیش او (حاجب غازی) می کشیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 133). دیلمان و همه بزرگان درگاه و ولایت داران و حجاب با کلاههای دوشاخ و کمر زر بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290). از سرهنگان و دیلمان و دیگر اصناف که با وی نامزد بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 272).
چو باد یافته از دست دیلمان زوبین.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
مرکّب از: دیلم + ان، پسوند مکان، مکان دیلمها سراسر گیلان را در قدیم دیلمان و دیلمستان نامیده اند
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان حومه بخش مشیز شهرستان سیرجان با 310 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(شِ پَ سَ)
دیرماننده، که دیرماند، که دیرپاید:
کز عمر هزار سالۀ نوح
صد دولت دیرمان ببینم،
خاقانی،
، بقا و پایداری و بمعنای باقی و پایدار، (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دِ یِ)
دهی است از دهستان دلدوز بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار با 150 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دُ شَ)
دهی است از بخش گوران شهرستان شاه آباد. واقع در 36 هزارگزی شمال گهواره و 6 هزارگزی شمال بانسوله ها. 150 تن سکنه. آب آن از نهر آب بییان و چشمه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دُ سُ نی ی)
مرد گندم گون فربه گرداندام. (منتهی الارب). دحسم. دحسمان
لغت نامه دهخدا
نام موضعی است نزدیک شیراز. (ناظم الاطباء) (برهان). یک فرسخ بیشتر میانۀ جنوب و مشرق شیراز است و مظفر بن یاقوت در سال سیصد هجری قمری از جانب المقتدر باﷲ عباسی فرمانروای لشکر فارس بود و قریۀ دودمان رااحداث فرمود. (فارسنامۀ ناصری). و دودمان و دیه کور از جملۀ آن است (از جملۀ تیر مردان و جویگان. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 143). دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان شیراز. 311 تن سکنه. آب آن از قنات. راه آن فرعی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
دوده، سلسله، سلاله، نسل، (یادداشت مؤلف)، طایفه، (ناظم الاطباء)، آل، (دهار) (ناظم الاطباء)، صی، اسره، (دهار)، خانواده، (از برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (لغت محلی شوشتر) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا)، بطن، (دهار)، فصیله، (ترجمان القرآن)، عتره، (دهار)، خاندان، (شرفنامۀ منیری) (از برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج)، قبیله، (از برهان) (دهار) (ناظم الاطباء) (تفلیسی) (غیاث)، عشیره، (مهذب الاسماء) (دستوراللغه)، خانمان، فامیل، (یادداشت مؤلف) :
که هرگز بدین دودمان غم نبود
فروزنده تر زین جهان کم شنود،
فردوسی،
به توران همه دودمان پرغم است
زن و کودک خرد را ماتم است،
فردوسی،
رهایی نیابیم یک تن به جان
نه خرگاه یابیم و نه دودمان،
فردوسی،
بسی سروران را سرآمد به گرد
همه دودمان غارت و برده کرد،
فردوسی،
بخواهد شدن بخت ازین دودمان
نماند بدین تخمه کس شادمان،
فردوسی،
خود و دودمان نزد خسرو شوی
بدان سایۀ مهر او بغنوی،
فردوسی،
هر آن دودمان کآن نه زین کشور است
برآیدهمی دود از آن دودمان،
فرخی،
قرارم چون شکسته کاروان است
روانم چون کشفته دودمان است،
(ویس و رامین)،
بدل داد از شکوفه و برگ و میوه
عم و خال و تبار و دودمانت،
ناصرخسرو،
ای صدر خاندان نبوت چو باب خویش
خورشید اقربا شدی و فخر دودمان،
سوزنی،
خدای داند کز تو به دودمان نروم
و گر برآرد دودم ز دودمان آتش،
وطواط،
لافد زمانه ز اقلیم در دودمان رفعت
کز ملت مسیحا خود قیصری ندارم،
خاقانی،
وحدت گزین و همدمی از دوستان مجوی
تنها نشین و محرمی از دودمان مخواه،
خاقانی،
نوروز را به خدمت صدرت مبارکی است
در مدحتت مبارکی دودمان ماست،
خاقانی،
ای قاهری که به زخم نیش پشه دود از دودمان نمرود به آسمان رسانیدی، (سندبادنامه ص 143)،
اولیای دولت دیلم در اختیار کسی از دودمان ملک که پادشاهی را مترشح باشد مشاورت کردند، (ترجمه تاریخ یمینی)، دیو فتنه ... ملک قدیم دودمان کریم آل سامان بر باد داد، (ترجمه تاریخ یمینی)، در دودمان او کسی نبود که شایستگی پادشاهی داشتی، (ترجمه تاریخ یمینی)، نحوست بغی و طغیان و شومی طمع در خاندان قدیم و دودمان کریم بدو رسید، (ترجمه تاریخ یمینی)،
گفت با هر یکی گناه تو چیست
از کجایی و دودمان تو کیست،
نظامی،
، (اصطلاح جانورشناسی)، خانواده، رسته، دسته،
- دودمان زاینده، بسیاری از جانوران پست می توانند به وسیلۀ تولید مثل غیر جنسی زیاد شوند و هرگاه قطعه ای از بدن آنان جدا گردد بعد از مدتی به حیوان کامل تبدیل می گردد (شبیه به قلمه زدن گیاهان)، برخی از دانشمندان جانورشناس معتقدند که از ابتدای نمو رویانی سلول هایی که بعداً گامتها را تشکیل دهند از سلول های دیگر بدن جداشده و سرنوشت مستقلی دارند به قسمی که بین سلولهای تناسلی که با یکدیگر جفت شده و تخم را درست کرده اند و گامتهایی که از این تخم اخیر زاییده شده اند هیچگونه جدایی و فاصله ای وجود ندارد و یک پیوستگی دایمی برقرار است، این فرضیه را فرضیۀ دودمان زاینده نامند که برای نخسیتن بار دانشمندی آلمانی به نام ویسمان آن را بیان کرد، (از جانورشناسی فاطمی صص 28 - 29)، طایفۀ بزرگ نیک نام، نژاد، (ناظم الاطباء)، اصل، (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ لغات مؤلف)، تبار، (ناظم الاطباء) (غیاث)، تخمه، نسل، (یادداشت مؤلف) :
از رایتش آفتاب نصرت
در مشرق دودمان ببینم،
خاقانی،
با شما گویم نیازم نیست با بیگانگان
کاین نهان گنج از کدامین دودمان آورده ام،
خاقانی،
- بادودمان، اصیل، والاتبار، با اصل و نسب،
- ، باخانواده، باخویشان:
سپهدار گودزر بادودمان
که باشند برسان آتش دمان،
فردوسی،
، جای دود، دودگاه، (یادداشت مؤلف)، خانه:
ملت به جوار تو بیاسود
چون صید به دودمان کعبه،
خاقانی،
ز دود سینۀ اهل سخن سیاه شده ست
دل دویت که آن هست دودمان سخن،
کمال الدین اسماعیل،
، عطر و بوی خوش، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ جُ)
آنچه برآمده باشد از زمین مانند حره. دحجاب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ سُ)
مرد گندم گون فربه گرداندام، و انه لدحسمان الامر، بدرستی که او فسادکننده در کارست. (منتهی الارب). دحسم. دحسمانی
لغت نامه دهخدا
(دُ مُ)
رجل دحمسان، مرد گندم گون درشت فربه. (منتهی الارب). دحمس. دحسمانی، احمق. (منتهی الارب) ، دحسان. (مهذب الاسماء). سیاه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
نشان و علامت، میان خانه، کوشک و قصر، (ناظم الاطباء)، به همه معانی رجوع به لسان العجم شعوری ج 1 ص 309 شود
لغت نامه دهخدا
نام یک سپهسالار ارمنی که معاصر خسروپرویز بوده است:
چو گردوی و شاپور و چون اندیان
سپهدار ارمینیه دارمان،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
نام قریه ای از ناحیت براآن به اصفهان، (نزههالقلوب مقالۀسوم چ اروپا ص 51)، (و شاید صحیح کلمه رادان باشد)، رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10 ذیل رادان شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دشمن. (زمخشری). در اصل دوشمان بوده که به پارسی افادۀ معنی دو ضد می کرده است و در حقیقت دو ضد با یکدیگر دشمن باشند. (آنندراج). اما این گفته بر اساسی نیست و دوشمان صورتی است از دشمن
لغت نامه دهخدا
(دُ)
عبدالرحمن بن عمرو ملقب به دحمان الاشقر از موالی لیث بن عبدمناه دانای به خنیاگری و از ظرفاء مغنیان مشهور عهد مهدی و هادی خلفاء عباسی است و در زمان هارون درگذشته است. از سعید خنیاگری آموخت و نبوغ یافت و به خلیفه مهدی پیوست. او را در اغانی آوازها است. مردی نیکوصلاح و بسیارنماز بود. از گفته های اوست: ’از خنیاگری باطلی شبیه تر به حق ندیدم’. وفات وی به سال 165 هجری قمری بوده است. (اعلام زرکلی ج 2 ص 502). رجوع به عبدالرحمن ج 1 ص 308 و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(شَ شَ)
شحیح. (از اقرب الموارد). زفت. (منتهی الارب) ، حریص. (منتهی الارب) ، دراز از هر چیزی. شحشح، مرد بسیاررشک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دودمان
تصویر دودمان
سلاله، نسل، طایفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دودمان
تصویر دودمان
((دِ))
خاندان، طایفه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیدمان
تصویر دیدمان
تیوری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دودمان
تصویر دودمان
فامیل، سلسله، سلسه، نسل، سلسله
فرهنگ واژه فارسی سره