مقدمه، شرحی که در اول کتاب نوشته شود کنایه از روی، چهره، صورت، سیما، گونه، رخ، رخساره، گردماه، رخسار، غرّه، وجنات، محیّا، لچ، چیچک، دیمر، دیمه، خدّ، عارض، عذار، دیباجه، چهر، سج برای مثال شکسته دل آمد بر خواجه باز / عیان کرده اشکش به دیباچه راز (سعدی۳ - ۳۶۵)
مقدمه، شرحی که در اول کتاب نوشته شود کنایه از روی، چهره، صورت، سیما، گونه، رُخ، رُخسارِه، گِردماه، رُخسار، غُرَّه، وَجَنات، مُحَیّا، لَچ، چیچَک، دیمَر، دیمِه، خَدّ، عارِض، عِذار، دیباجِه، چِهر، سَج برای مِثال شکسته دل آمد بر خواجه باز / عیان کرده اشکش به دیباچه راز (سعدی۳ - ۳۶۵)
دم و دنب. (ناظم الاطباء). از دنبال + ه تخصیص نوع از جنس. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به دم و دمب و دنبال شود، چیزی که شبیه به دم باشد. (ناظم الاطباء). چیزی که مشابه به دنبال باشد و دنبال به معنی دم چهارپایان است، و در این صورت حرف هاء برای تشبیه باشد. (غیاث) (آنندراج). - دنبالۀ میوه، شاخۀ باریکی که میوه بدان به درخت پیوسته می باشد. (ناظم الاطباء). نایژۀ میوه. (از آنندراج). ، عقب و عقبه و پی. (ناظم الاطباء). پس و عقب، و در این معنی هاء زاید است. (از غیاث) (از آنندراج). عقب. عقب. (یادداشت مؤلف) : مطحه، دنبالۀ سم گوسفند. (منتهی الارب) - به دنبالۀ کسی رفتن، تعقیب. او را تعقیب کردن. به عقب او رفتن. پیرو او گشتن. (یادداشت مؤلف) : به دنبالۀ راستان کج مرو. (بوستان). آن چشم آهوانۀ عابدفریب بین کش کاروان حسن به دنباله می رود. حافظ. - دنبالۀ کاری را گرفتن، به دنبال آن رفتن. در تعقیب آن کار شدن. برای انجام آن رفتن. (یادداشت مؤلف) : بنشینم و صبر پیش گیرم دنبالۀ کار خویش گیرم. سعدی. - دنبالۀ کسی، تعبیر طنزآمیز از کسی که از دیگری منفک نشود. وابستۀ او که دایماً ملازم وی بود. که از وی منفک نشود. - دنبالۀ کوه، عقب کوه. (ناظم الاطباء). ، ذیل. (یادداشت مؤلف). انتها و ذیل هر چیز عموماً. (لغت محلی شوشتر). نوک. انتها: کسوء، دنبالۀ چیزی. (منتهی الارب). - دنبالۀ تازیانه، نوک تازیانه. (ناظم الاطباء). - دنبالۀ فلاخن، پاره ای است از ابریشم که به یک طرف آن بندند تا در وقت سنگ انداختن صدا کند. (لغت محلی شوشتر). - دنبالۀ کتابی،ذیل آن. (یادداشت مؤلف). - دنبالۀ مطلبی، تذنیب. (یادداشت مؤلف). ، تتمه، دنباله داشتن امری. تتمه داشتن آن. (یادداشت مؤلف) ، پارچه ای که بر ریسمانی بندند و در آخر کاغذ باد آویزند تا کج به هوا نرود. (لغت محلی شوشتر). - دنبالۀ بادبادک، دم گونه ای که به بن وی بندند. (یادداشت مؤلف). تکه ریسمانی که جای به جای قطعات پارچه ای باریک بر آن گره زنند و به دنبالۀبادبادک بندند تا در هوا بی چرخش و پیچش بماند. ، پس زین، گوشۀ بیرونی چشم و ماق اکبر. (ناظم الاطباء) : لحاظ، دنبالۀ چشم از سوی گوش. (دهار). ماقی العین، مؤخرالعین، ذنب، موق، دنبالۀ چشم. (منتهی الارب) ، سکان کشتی. (ناظم الاطباء). کوثل. خیزران کشتی. (منتهی الارب) ، قبضۀ شمشیر و کارد. (ناظم الاطباء). سیلان و دنبالۀ شمشیر و مانند آن. (منتهی الارب) (دهار) : اشعار، دنباله ساختن کارد و مانند آن. (منتهی الارب). شعیره، دنبالۀ کارد و جز آن که از سیم یا آهن و مانند آن جهت استواری دسته بر شکل جو سازند. (منتهی الارب)
دم و دنب. (ناظم الاطباء). از دنبال + َه تخصیص نوع از جنس. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به دم و دمب و دنبال شود، چیزی که شبیه به دم باشد. (ناظم الاطباء). چیزی که مشابه به دنبال باشد و دنبال به معنی دم چهارپایان است، و در این صورت حرف هاء برای تشبیه باشد. (غیاث) (آنندراج). - دنبالۀ میوه، شاخۀ باریکی که میوه بدان به درخت پیوسته می باشد. (ناظم الاطباء). نایژۀ میوه. (از آنندراج). ، عقب و عقبه و پی. (ناظم الاطباء). پس و عقب، و در این معنی هاء زاید است. (از غیاث) (از آنندراج). عَقِب. عَقَب. (یادداشت مؤلف) : مطحه، دنبالۀ سم گوسفند. (منتهی الارب) - به دنبالۀ کسی رفتن، تعقیب. او را تعقیب کردن. به عقب او رفتن. پیرو او گشتن. (یادداشت مؤلف) : به دنبالۀ راستان کج مرو. (بوستان). آن چشم آهوانۀ عابدفریب بین کش کاروان حسن به دنباله می رود. حافظ. - دنبالۀ کاری را گرفتن، به دنبال آن رفتن. در تعقیب آن کار شدن. برای انجام آن رفتن. (یادداشت مؤلف) : بنشینم و صبر پیش گیرم دنبالۀ کار خویش گیرم. سعدی. - دنبالۀ کسی، تعبیر طنزآمیز از کسی که از دیگری منفک نشود. وابستۀ او که دایماً ملازم وی بود. که از وی منفک نشود. - دنبالۀ کوه، عقب کوه. (ناظم الاطباء). ، ذیل. (یادداشت مؤلف). انتها و ذیل هر چیز عموماً. (لغت محلی شوشتر). نوک. انتها: کسوء، دنبالۀ چیزی. (منتهی الارب). - دنبالۀ تازیانه، نوک تازیانه. (ناظم الاطباء). - دنبالۀ فلاخن، پاره ای است از ابریشم که به یک طرف آن بندند تا در وقت سنگ انداختن صدا کند. (لغت محلی شوشتر). - دنبالۀ کتابی،ذیل آن. (یادداشت مؤلف). - دنبالۀ مطلبی، تذنیب. (یادداشت مؤلف). ، تتمه، دنباله داشتن امری. تتمه داشتن آن. (یادداشت مؤلف) ، پارچه ای که بر ریسمانی بندند و در آخر کاغذ باد آویزند تا کج به هوا نرود. (لغت محلی شوشتر). - دنبالۀ بادبادک، دم گونه ای که به بن وی بندند. (یادداشت مؤلف). تکه ریسمانی که جای به جای قطعات پارچه ای باریک بر آن گره زنند و به دنبالۀبادبادک بندند تا در هوا بی چرخش و پیچش بماند. ، پس زین، گوشۀ بیرونی چشم و ماق اکبر. (ناظم الاطباء) : لحاظ، دنبالۀ چشم از سوی گوش. (دهار). ماقی العین، مؤخرالعین، ذنب، موق، دنبالۀ چشم. (منتهی الارب) ، سکان کشتی. (ناظم الاطباء). کوثل. خیزران کشتی. (منتهی الارب) ، قبضۀ شمشیر و کارد. (ناظم الاطباء). سیلان و دنبالۀ شمشیر و مانند آن. (منتهی الارب) (دهار) : اشعار، دنباله ساختن کارد و مانند آن. (منتهی الارب). شعیره، دنبالۀ کارد و جز آن که از سیم یا آهن و مانند آن جهت استواری دسته بر شکل جو سازند. (منتهی الارب)
کرت ثانی. کرت دیگر. باز. مره اخری. بار دیگر. دیگر بار. دومرتبه. کرت دوم. مقابل یکباره. نیز. ایضاً. دگربار. مجدداً. از نو. دیگر باره. دفعۀ دوم. از سر. (یادداشت مؤلف). مکرر، چون حیات دوباره و عمر دوباره. (آنندراج). دودفعه و مکرر. (ناظم الاطباء) : اعاده، دوباره گفتن (سخن را) . (منتهی الارب). پس مرا خون دوباره می ریزی من به خونابه باز می غلطم. خاقانی. مطربی دور از این خجسته سرای کس ندیدش دوباره در یک جای. سعدی (گلستان). - امثال: دوباره نیست کس را زندگانی. (از مجموعۀ مختصر امثال طبع هند). - حیات یا عمر دوباره، زندگی مکرر. حیات از نو. (از آنندراج) : خونریزبی دیت مشمر بادیه که هست عمر دوباره در سفر روح پرورش. خاقانی. از داغ تازگی جگر پاره پاره یافت از آفتاب صبح حیات دوباره یافت. صائب (از آنندراج). از هستی دوروزه به تنگ اند عارفان تو ساده لوح طالب عمر دوباره ای. صائب (از آنندراج). - امثال: عمر دوباره نداده اند کسی را. (امثال و حکم دهخدا). خدا کی می دهد عمر دوباره. (امثال و حکم دهخدا). - دوباره شدن، تکرار گردیدن. مکرر شدن: شنیده ام که حدیثی که آن دوباره شود چو صبر گردد تلخ از چه خوش بود چو شکر. فرخی. - دوباره کردن، از سر گرفتن: اگر به روی تو باردگر نظاره کنم چو صبح زندگی خویش را دوباره کنم. صائب (از آنندراج). ، دونوبت. دوبار. یک بار به اضافۀ بار دیگر: بفرمود پس گیو را شهریار دوباره ز لشکر گزین کن هزار. فردوسی. ، مضاعف و دوچندان. (ناظم الاطباء). ضعف. (یادداشت مؤلف) : یکی را ز بن بیستگانی نبخشی یکی را دوباره دهی بیستگانی. منوچهری. ، ثانیاً. (یادداشت مؤلف)، دوبارتقطیرشده. (از ناظم الاطباء)
کرت ثانی. کرت دیگر. باز. مره اخری. بار دیگر. دیگر بار. دومرتبه. کرت دوم. مقابل یکباره. نیز. ایضاً. دگربار. مجدداً. از نو. دیگر باره. دفعۀ دوم. از سر. (یادداشت مؤلف). مکرر، چون حیات دوباره و عمر دوباره. (آنندراج). دودفعه و مکرر. (ناظم الاطباء) : اعاده، دوباره گفتن (سخن را) . (منتهی الارب). پس مرا خون دوباره می ریزی من به خونابه باز می غلطم. خاقانی. مطربی دور از این خجسته سرای کس ندیدش دوباره در یک جای. سعدی (گلستان). - امثال: دوباره نیست کس را زندگانی. (از مجموعۀ مختصر امثال طبع هند). - حیات یا عمر دوباره، زندگی مکرر. حیات از نو. (از آنندراج) : خونریزبی دیت مشمر بادیه که هست عمر دوباره در سفر روح پرورش. خاقانی. از داغ تازگی جگر پاره پاره یافت از آفتاب صبح حیات دوباره یافت. صائب (از آنندراج). از هستی دوروزه به تنگ اند عارفان تو ساده لوح طالب عمر دوباره ای. صائب (از آنندراج). - امثال: عمر دوباره نداده اند کسی را. (امثال و حکم دهخدا). خدا کی می دهد عمر دوباره. (امثال و حکم دهخدا). - دوباره شدن، تکرار گردیدن. مکرر شدن: شنیده ام که حدیثی که آن دوباره شود چو صبر گردد تلخ از چه خوش بود چو شکر. فرخی. - دوباره کردن، از سر گرفتن: اگر به روی تو باردگر نظاره کنم چو صبح زندگی خویش را دوباره کنم. صائب (از آنندراج). ، دونوبت. دوبار. یک بار به اضافۀ بار دیگر: بفرمود پس گیو را شهریار دوباره ز لشکر گزین کن هزار. فردوسی. ، مضاعف و دوچندان. (ناظم الاطباء). ضعف. (یادداشت مؤلف) : یکی را ز بن بیستگانی نبخشی یکی را دوباره دهی بیستگانی. منوچهری. ، ثانیاً. (یادداشت مؤلف)، دوبارتقطیرشده. (از ناظم الاطباء)
دیباجه (از: دیبا + چه، پسوند تصغیر، (از غیاث) (آنندراج). معرب آن دیباجه. (دزی ج 1ص 421). تصرفی است در دیباجۀ معرب بقیاس نادرست. نوعی از جامۀ ابریشمین که قباچۀ سلاطین به آن باشد که بجواهر مکلل سازند و آن از لوازم لباس پادشاهی است. (غیاث) (آنندراج). رجوع به دیباجه شود: گرمن آنم که چو دیباچۀ نو بودم چون که امروز چو خفتانۀ خلقانم. ناصرخسرو. ، (مأخوذ از دیباجه تازی) پوست رخ. (یادداشت مؤلف). روی. رخسار. رخ. دیباجه. خد. وجه. (یادداشت بخط مؤلف). روگاه، دو دیباجه، دو رخ: لوثی شنیع بدین سبب بر دیباچۀ شرف و نسب و جمال حال او نشست. (ترجمه تاریخ یمینی). شکسته دل آمد بر خواجه باز عیان کرد اشکش بدیباچه راز. سعدی. بدیباچه بر اشک یاقوت خام بحسرت ببارید و گفت ای غلام. سعدی. دیباچۀ صورت بدیعت عنوان کمال حسن ذات است. سعدی. ، به مناسبت آرایش، خطبۀ کتاب را نیز گویند و بعضی محققان نوشته اند که دیباچه با جیم عربی لفظ عربی است به معنی چهره و روی ورخساره و چون خطبۀ کتاب بمنزلۀ روی کتاب است لهذاخطبۀ کتاب را نیز مجازاً دیباچه گفتند و چون صاحب برهان و رشیدی نیز به یای مجهول و جیم فارسی نوشته اند پس از اینجا بخاطر میرسد که دیباچه به یای معروف وجیم معرب آن است و نیز بعضی محققان نوشته اند که مأخوذ از دیباج که معرب دیباه است بمناسبت زینت و رونق و حرف ’ها’ی مختفی در آخر لفظ دیباچه برای نسبت و مشابهت است. (غیاث) (از آنندراج). سر دفتر. عنوان. علوان. مقدمۀ کتاب. مقدمه. مدخل. سرآغاز. آنچه در آغاز کتاب یا نطقی برای تفهیم موضوع نویسند و یا گویند،عنونه، دیباچۀ کتاب نوشتن. (منتهی الارب) : و دیباچۀ آن را به القاب مجلس، مطرز گردانید. (کلیله و دمنه). دیباچۀ دیوان خود از مدح تو سازم تا هر ورقی گیرد از او قیمت دیباج. سوزنی. جنس این علم ز دیباچۀ ادیان بدر است من طراز از همه ادیان بخراسان یابم. خاقانی. نعش و پرن بافته در نظم و نثر ساخته دیباچۀ کون و مکان. خاقانی. در بلاد کشمیر که فهرست سواد ربع مسکون و دیباچۀ فاتحه مرکز معمور است. (سندبادنامه ص 56). دیباچۀ ما که در نورد است نز بهر هوی و خواب و خورد است. نظامی. گزارندۀ نقش دیبای روم کند نقش دیباچه را مشک بوم. نظامی. چون بیابد برده ای را خواجه ای عرضه سازد از هنر دیباچه ای. مولوی. گر همه صورت خوبان جهان جمع کنند روی زیبای تو دیباچۀ اوراق آید. سعدی. دیباچۀ مروت و دیوان معرفت لشکرکش فتوت و سردار اتقیا. سعدی. علی الخصوص که دیباچۀ همایونش بنام سعد ابوبکر سعد بن زنگی است. سعدی. آشکار پیشکار و دیباچۀ نهان باشد. بقراط
دیباجه (از: دیبا + چه، پَسوَندِ تَصغیر، (از غیاث) (آنندراج). معرب آن دیباجه. (دزی ج 1ص 421). تصرفی است در دیباجۀ معرب بقیاس نادرست. نوعی از جامۀ ابریشمین که قباچۀ سلاطین به آن باشد که بجواهر مکلل سازند و آن از لوازم لباس پادشاهی است. (غیاث) (آنندراج). رجوع به دیباجه شود: گرمن آنم که چو دیباچۀ نو بودم چون که امروز چو خفتانۀ خلقانم. ناصرخسرو. ، (مأخوذ از دیباجه تازی) پوست رخ. (یادداشت مؤلف). روی. رخسار. رخ. دیباجه. خد. وجه. (یادداشت بخط مؤلف). روگاه، دو دیباجه، دو رخ: لوثی شنیع بدین سبب بر دیباچۀ شرف و نسب و جمال حال او نشست. (ترجمه تاریخ یمینی). شکسته دل آمد بر خواجه باز عیان کرد اشکش بدیباچه راز. سعدی. بدیباچه بر اشک یاقوت خام بحسرت ببارید و گفت ای غلام. سعدی. دیباچۀ صورت بدیعت عنوان کمال حسن ذات است. سعدی. ، به مناسبت آرایش، خطبۀ کتاب را نیز گویند و بعضی محققان نوشته اند که دیباچه با جیم عربی لفظ عربی است به معنی چهره و روی ورخساره و چون خطبۀ کتاب بمنزلۀ روی کتاب است لهذاخطبۀ کتاب را نیز مجازاً دیباچه گفتند و چون صاحب برهان و رشیدی نیز به یای مجهول و جیم فارسی نوشته اند پس از اینجا بخاطر میرسد که دیباچه به یای معروف وجیم معرب آن است و نیز بعضی محققان نوشته اند که مأخوذ از دیباج که معرب دیباه است بمناسبت زینت و رونق و حرف ’ها’ی مختفی در آخر لفظ دیباچه برای نسبت و مشابهت است. (غیاث) (از آنندراج). سر دفتر. عنوان. علوان. مقدمۀ کتاب. مقدمه. مدخل. سرآغاز. آنچه در آغاز کتاب یا نطقی برای تفهیم موضوع نویسند و یا گویند،عنونه، دیباچۀ کتاب نوشتن. (منتهی الارب) : و دیباچۀ آن را به القاب مجلس، مطرز گردانید. (کلیله و دمنه). دیباچۀ دیوان خود از مدح تو سازم تا هر ورقی گیرد از او قیمت دیباج. سوزنی. جنس این علم ز دیباچۀ ادیان بدر است من طراز از همه ادیان بخراسان یابم. خاقانی. نعش و پرن بافته در نظم و نثر ساخته دیباچۀ کون و مکان. خاقانی. در بلاد کشمیر که فهرست سواد ربع مسکون و دیباچۀ فاتحه مرکز معمور است. (سندبادنامه ص 56). دیباچۀ ما که در نورد است نز بهر هوی و خواب و خورد است. نظامی. گزارندۀ نقش دیبای روم کند نقش دیباچه را مشک بوم. نظامی. چون بیابد برده ای را خواجه ای عرضه سازد از هنر دیباچه ای. مولوی. گر همه صورت خوبان جهان جمع کنند روی زیبای تو دیباچۀ اوراق آید. سعدی. دیباچۀ مروت و دیوان معرفت لشکرکش فتوت و سردار اتقیا. سعدی. علی الخصوص که دیباچۀ همایونش بنام سعد ابوبکر سعد بن زنگی است. سعدی. آشکار پیشکار و دیباچۀ نهان باشد. بقراط
دیباجه، بحسب لفظ مصغر دیباج است ودر اصل لغت فرس به معنی جامه ای است نیمچه از دیبای خسروانی مکلل که پوشش خاصۀ پادشاهان عجم بودی آن رابر بالای جامه های دیگر پوشیدندی و در هیچ پوشش چندان تکلف نکردندی که در دیباجه زیرا که آن یکی از علامات پادشاهی است مانند لواجه و سرسر و اکلیل و بعضی گفته اند که دیباجه قطعه ای است که روی کار دیبا باشد. (انجمن آرا ذیل دیبا) (آنندراج ذیل دیبا) ، روی. چهره. (مأخوذ از دیباجۀ تازی) : آن دقوقی داشت خوش دیباجه ای عاشق صاحب کرامت خواجه ای. مولوی. ، خطبۀ کتاب را بطریق مجاز دیباجه خوانند به اعتبار آنکه زینت کتاب در آن است. (انجمن آرا) (آنندراج). دیباجۀ کتاب. مقدمه کتاب: علی الفور دیباجۀ تألیفی در علم عروض و قوافی و فن نقد اشعار تازی و فارسی آغاز نهادم. (المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 301). دیباجۀ این خجسته دیبا پیرایۀ این پرند زیبا. سامانی کاشانی یکی دیباج. (از اقرب الموارد). رخساره. (منتهی الارب) : دیباجه الخد، پوست رخ. (بحر الجواهر). روی آدمی. (مقدمۀ لغت میرسید شریف جرجانی). دیباجۀ خد، پوست رخ و آن دو دیباجه است. (یادداشت مؤلف). یک رخ. (دهار) : فلان یصون دیباجته و یبذل دیباجته. در اینجا صیانت دیباجه کنایه از شرف نفس است و بذل دیباجه کنایه از دنأت آن است. (اقرب الموارد) : من بکی علی ذنبه فی الدنیا حرم اﷲ دیباجه وجهه علی جهنم. (حدیث) ، روی هر چه باشد. (مقدمۀ لغت میرسید شریف جرجانی) ، دیباجه القصیده، مطلع قصیده: لهذه القصیده دیباجه حسنه اذا کانت محبره. (اساس البلاغه.) ، دیباجه الکتاب، فاتحه الکتاب، یقال لهذا الکتاب دیباجه حسنه اذا کانت محبره. (از اقرب الموارد). اول کتاب. (مقدمۀ لغت سید شریف جرجانی)
دیباجه، بحسب لفظ مصغر دیباج است ودر اصل لغت فرس به معنی جامه ای است نیمچه از دیبای خسروانی مکلل که پوشش خاصۀ پادشاهان عجم بودی آن رابر بالای جامه های دیگر پوشیدندی و در هیچ پوشش چندان تکلف نکردندی که در دیباجه زیرا که آن یکی از علامات پادشاهی است مانند لواجه و سرسر و اکلیل و بعضی گفته اند که دیباجه قطعه ای است که روی کار دیبا باشد. (انجمن آرا ذیل دیبا) (آنندراج ذیل دیبا) ، روی. چهره. (مأخوذ از دیباجۀ تازی) : آن دقوقی داشت خوش دیباجه ای عاشق صاحب کرامت خواجه ای. مولوی. ، خطبۀ کتاب را بطریق مجاز دیباجه خوانند به اعتبار آنکه زینت کتاب در آن است. (انجمن آرا) (آنندراج). دیباجۀ کتاب. مقدمه کتاب: علی الفور دیباجۀ تألیفی در علم عروض و قوافی و فن نقد اشعار تازی و فارسی آغاز نهادم. (المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 301). دیباجۀ این خجسته دیبا پیرایۀ این پرند زیبا. سامانی کاشانی یکی دیباج. (از اقرب الموارد). رخساره. (منتهی الارب) : دیباجه الخد، پوست رخ. (بحر الجواهر). روی آدمی. (مقدمۀ لغت میرسید شریف جرجانی). دیباجۀ خد، پوست رخ و آن دو دیباجه است. (یادداشت مؤلف). یک رخ. (دهار) : فلان یصون دیباجته و یبذل دیباجته. در اینجا صیانت دیباجه کنایه از شرف نفس است و بذل دیباجه کنایه از دنأت آن است. (اقرب الموارد) : من بکی علی ذنبه فی الدنیا حرم اﷲ دیباجه وجهه علی جهنم. (حدیث) ، روی هر چه باشد. (مقدمۀ لغت میرسید شریف جرجانی) ، دیباجه القصیده، مطلع قصیده: لهذه القصیده دیباجه حسنه اذا کانت محبره. (اساس البلاغه.) ، دیباجه الکتاب، فاتحه الکتاب، یقال لهذا الکتاب دیباجه حسنه اذا کانت محبره. (از اقرب الموارد). اول کتاب. (مقدمۀ لغت سید شریف جرجانی)
ابزاری که بدان سرمه در چشم می کشند. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) ، ابزاری آهنین که بدان موی و چرک از روی ادیم دور می کنند. (ناظم الاطباء). رجوع به محلاه شود
ابزاری که بدان سرمه در چشم می کشند. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) ، ابزاری آهنین که بدان موی و چرک از روی ادیم دور می کنند. (ناظم الاطباء). رجوع به محلاه شود
واحد دیباج. یا دیباجه روم دیبای رومی حریر رومی، رومی چهره: آن دقوقی داشت خوش دبیاجه ای عاشق صاحب کرامت خواجه ای (مثنوی نیک 3 ص 110)، یا دیباجه کتاب (تالیف) مقدمه آن:) علی الفور دیباجه تالیفی در علم عروض و قوافی و فن و نقد اشعار تازی و فارسی آغاز نهادم (المعجم)
واحد دیباج. یا دیباجه روم دیبای رومی حریر رومی، رومی چهره: آن دقوقی داشت خوش دبیاجه ای عاشق صاحب کرامت خواجه ای (مثنوی نیک 3 ص 110)، یا دیباجه کتاب (تالیف) مقدمه آن:) علی الفور دیباجه تالیفی در علم عروض و قوافی و فن و نقد اشعار تازی و فارسی آغاز نهادم (المعجم)