جدول جو
جدول جو

معنی دبید - جستجوی لغت در جدول جو

دبید
(دَ)
قسمی معجونست. (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ص 409)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عبید
تصویر عبید
بندۀ کوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دبیت
تصویر دبیت
نوعی پارچۀ نخی ساده که بیشتر آستر لباس می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عبید
تصویر عبید
عبدها، فرمان بردار، آنکه فرمان کسی را می پذیرد یا اجرا می کند، جمع واژۀ عبد، فرمان بر، فرمان پذیر، فرمان شنو، فرمان نیوش، سر به راه، سر بر خط، سر سپرده، نرم گردن، طاعت پیشه، طاعت ور، مطیع، طایع، مطاوع، مطواع، منقاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دبیر
تصویر دبیر
کسی که در دبیرستان شاگردان را درس بدهد، نویسنده، منشی
دبیر فلک: کنایه از سیارۀ عطارد
دبیر آسمان: کنایه از سیارۀ عطارد، دبیر فلک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دبیب
تصویر دبیب
خزیدن، نرم رفتن، خزیدن بر روی زمین مانند خزیدن مار، روی دست و پا راه رفتن، حشرات ریز که بر روی آب پرواز کنند، چیزی که آن را نرم کوفته باشند
فرهنگ فارسی عمید
(دُ بَ دَ)
باطل: اکل ماله به ابدح و دبیدح، خورد مال او را به باطل. (منتهی الارب). رجوع به ابدح شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دبیر
تصویر دبیر
نویسنده، کاتب، منشی، ادیب، معلم، باسواد، قلمزن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبیت
تصویر دبیت
نوعی از پارچه نخی ساده که بیشتر آستر لباس کنند
فرهنگ لغت هوشیار
خزیدن، نرم کوفته (با این آرش پارسی است برهان)، کهنگی جامه، هنایش می، هنایش بیماری -6 هنایش -7 آزار خزیدن بنرمی رفتن، هر چیزی که آن را نرم کوفته باشند، هوام ریز که در آب پرواز کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبیق
تصویر دبیق
پارسی تازی گشته دیبه دیبه دیبا
فرهنگ لغت هوشیار
امر از دادن، بدهید، بزنید و بکشید (فرمانی که در جنگهای قدیم داده میشد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبید
تصویر آبید
شراره وسرشک آتش را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبید
تصویر عبید
جمع عبد
فرهنگ لغت هوشیار
لحیم زرگری را گویند و آن چیزی است که طلا و نقره و مس را با آن بهم وصل و پیوند کنند
فرهنگ لغت هوشیار
سخن و گفتگوی، لاف و گزاف، اشاره بشاعر و قصه خوان و سخن گزار هم هست
فرهنگ لغت هوشیار
مژدگانی نوید آب افشرده که ازحبوب وجزآن گیرند، شراب خرما، خمری که ازفشرده انگور سازند: بدست راست شراب وبدست چپ زلفین همی خوریم وهمی بوسه می دهیم بدنگ. نبیذوبوسه تودانی همی چه نیک بود یکی نبیذودوصدبوسه وشراب زرنگ. (منوچهری. د. چا. 222: 2) یانبیذخام. خام می می خام مقابل می پخته میفختج. برسماع چنگ اوبایدنبیذ (نبید) خام خورد می خوش آمدخاصه اندرمهرگان بابانگ چنگ. (منوچهری. د. چا. 50: 2)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هبید
تصویر هبید
کبست (حنظل)، پیه کبست، دانه کبست حنظل، دانه حنظل، پیه حنظل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبید
تصویر عبید
((عَ))
جمع عبد، بندگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دبیب
تصویر دبیب
خزیدن، به نرمی رفتن، هر چیزی که آن را نرم کوفته باشند، هوام ریز که در آب پرواز کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عبید
تصویر عبید
((عُ بَ یا بِ))
بنده کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دبیت
تصویر دبیت
((دَ))
نوعی پارچه نخی که بیشتر برای آستر لباس از آن استفاده کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دبیر
تصویر دبیر
((دَ))
نویسنده، کاتب، کسی که در دبیرستان تدریس کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبید
تصویر مبید
Exterminator
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از مبید
تصویر مبید
exterminateur
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از مبید
تصویر مبید
exterminador
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از مبید
تصویر مبید
Vernichter
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از مبید
تصویر مبید
eksterminator
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از مبید
تصویر مبید
истребитель
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از مبید
تصویر مبید
винищувач
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از مبید
تصویر مبید
vernietiger
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از مبید
تصویر مبید
exterminador
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از مبید
تصویر مبید
sterminatore
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از مبید
تصویر مبید
नष्ट करनेवाला
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از مبید
تصویر مبید
pembasmi
دیکشنری فارسی به اندونزیایی