جدول جو
جدول جو

معنی دبچیین - جستجوی لغت در جدول جو

دبچیین
جمع و جور کردن، مرتب کردن، پیچیدن، به باد کتک گرفتن، دگرگون شدن هوا
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تبیین
تصویر تبیین
توضیح، تفسیر، آشکار ساختن، بیان کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبچین
تصویر آبچین
پارچه ای که بدن خود را پس از شستشو با آن خشک کنند، حوله، پارچه ای که تن مرده را پس از غسل دادن با آن خشک کنند، برای مثال به پیمان که چیزی نخواهی ز من / ندارم به مرگ آبچین و کفن (فردوسی - ۶/۴۳۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدآیین
تصویر بدآیین
بدکیش، گمراه، ملحد
فرهنگ فارسی عمید
نام دسته ای از غلامان صاحب الزنج. (الکامل بن اثیر ج 7 ص 82)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
گمراه. بداخلاق. بدخوی کافر. زشت رفتار:
هم آنگه به بیژن رسید آگهی
که آمد بدست آن بدآیین رهی.
فردوسی.
شوی کار دیو بدآیین کنی
پس آنگاه بر دیو نفرین کنی.
(گرشاسب نامه)
لغت نامه دهخدا
(پَ جَ / جِ گُ دَ)
چیدن. ورچیدن. جمع کردن: تعجیه، درچیدن و کج کردن روی را. تکور، درچیده شدن. (از منتهی الارب).
- خویشتن درچیدن، از مردم دوری کردن و تنهایی گزیدن:
خویش را رسوا مکن در شهر چین
عاقلی جو خویشتن را درمچین.
مولوی.
- درچیدن تری، کشیدن آب. خشک کردن آب. گرفتن رطوبت: اگر دارپلپل نیم کوفته بر کباب این جگر پراکنند تا تری آن درچینند... روا باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- درچیدن دامن، بربردن و بالا گرفتن دامن.
- ، ترک علاقه کردن. کناره گرفتن:
در زیر ظل عون تو کردم پناه خود
درچیده دامن از همه چون آفتاب ظل.
سوزنی.
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(دِ رِ)
نام شهری به مشرق کشور مجارستان
لغت نامه دهخدا
(دَ)
پیروان ’دشتی’ و او در اول طریقۀ ماری الاسقف داشت از ثنویه، سپس با او مخالفت کرد. (از الفهرست ابن الندیم). و رجوع به دشتی شود
لغت نامه دهخدا
جامه ای که تن مرده را بعد از غسل دادن بدان خشک کنند، کاغذ آب خشک کن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبچین
تصویر لبچین
قسمی کفش ستبر و خشن سربازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدآیین
تصویر بدآیین
بد اخلاق، بدخوی وکافر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبیین
تصویر تبیین
هویدا شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بآیین
تصویر بآیین
((بِ))
کامل، نیکو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبچین
تصویر آبچین
حوله، پارچه ای که مرده را پس از غسل با آن خشک می کنند، کاغذ آب خشک کن
فرهنگ فارسی معین
بددین، بدکیش، گمراه، لامذهب، ملحد
متضاد: نیک آیین، بهدین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عمل مخلوط کردن آرد یا گل با آب
فرهنگ گویش مازندرانی
قرار داشتن چیزی در جایی، وجود داشتن، در بستر افتادن –
فرهنگ گویش مازندرانی
دشمن و مخالف شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
سیلی زدن، نقاشی کردن، وزن کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
ریخته شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
ریختن
فرهنگ گویش مازندرانی
پاشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
فرار کردن، گریختن
فرهنگ گویش مازندرانی
چشیدن، مزه کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
مکیدن، مک زدن
فرهنگ گویش مازندرانی
چیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
نادرست دیدن و ناردست دریافت نمودن، به عواقب بدی دچار شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
دریدن، پاره کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
دمیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
چریدن
فرهنگ گویش مازندرانی
بودن، حضور داشتن
فرهنگ گویش مازندرانی
چیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتب کن، بزن
فرهنگ گویش مازندرانی
فروچکیدن، چکیدن
فرهنگ گویش مازندرانی