پارچه ای که بدن خود را پس از شستشو با آن خشک کنند، حوله، پارچه ای که تن مرده را پس از غسل دادن با آن خشک کنند، برای مثال به پیمان که چیزی نخواهی ز من / ندارم به مرگ آبچین و کفن (فردوسی - ۶/۴۳۱)
پارچه ای که بدن خود را پس از شستشو با آن خشک کنند، حوله، پارچه ای که تن مرده را پس از غسل دادن با آن خشک کنند، برای مِثال به پیمان که چیزی نخواهی ز من / ندارم به مرگ آبچین و کفن (فردوسی - ۶/۴۳۱)
گمراه. بداخلاق. بدخوی کافر. زشت رفتار: هم آنگه به بیژن رسید آگهی که آمد بدست آن بدآیین رهی. فردوسی. شوی کار دیو بدآیین کنی پس آنگاه بر دیو نفرین کنی. (گرشاسب نامه)
گمراه. بداخلاق. بدخوی کافر. زشت رفتار: هم آنگه به بیژن رسید آگهی که آمد بدست آن بدآیین رهی. فردوسی. شوی کار دیو بدآیین کنی پس آنگاه بر دیو نفرین کنی. (گرشاسب نامه)
چیدن. ورچیدن. جمع کردن: تعجیه، درچیدن و کج کردن روی را. تکور، درچیده شدن. (از منتهی الارب). - خویشتن درچیدن، از مردم دوری کردن و تنهایی گزیدن: خویش را رسوا مکن در شهر چین عاقلی جو خویشتن را درمچین. مولوی. - درچیدن تری، کشیدن آب. خشک کردن آب. گرفتن رطوبت: اگر دارپلپل نیم کوفته بر کباب این جگر پراکنند تا تری آن درچینند... روا باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - درچیدن دامن، بربردن و بالا گرفتن دامن. - ، ترک علاقه کردن. کناره گرفتن: در زیر ظل عون تو کردم پناه خود درچیده دامن از همه چون آفتاب ظل. سوزنی. سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم. حافظ
چیدن. ورچیدن. جمع کردن: تعجیه، درچیدن و کج کردن روی را. تکور، درچیده شدن. (از منتهی الارب). - خویشتن درچیدن، از مردم دوری کردن و تنهایی گزیدن: خویش را رسوا مکن در شهر چین عاقلی جو خویشتن را درمچین. مولوی. - درچیدن تری، کشیدن آب. خشک کردن آب. گرفتن رطوبت: اگر دارپلپل نیم کوفته بر کباب این جگر پراکنند تا تری آن درچینند... روا باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - درچیدن دامن، بربردن و بالا گرفتن دامن. - ، ترک علاقه کردن. کناره گرفتن: در زیر ظل عون تو کردم پناه خود درچیده دامن از همه چون آفتاب ظل. سوزنی. سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم. حافظ