گرزی آهنین که در جنگ ها به کار می رفته، کوپال، گرزه، دبوس، لخت، چماق، سرپاش، سرکوبه، عمود، مقمعهبرای مثال ز باد دبوس تو کوه بلند / شود خاک نعل سرافشان سمند (فردوسی - ۱/۲۳۱)، چوب دستی ستبری که سر آن کلفت و گره دار باشد
گرزی آهنین که در جنگ ها به کار می رفته، کوپال، گُرزِه، دَبوس، لَخت، چُماق، سَرپاش، سَرکوبِه، عَمود، مِقمَعِهبرای مِثال ز باد دبوس تو کوه بلند / شود خاک نعل سرافشان سمند (فردوسی - ۱/۲۳۱)، چوب دستی ستبری که سر آن کلفت و گره دار باشد
دبل. (منتهی الارب). نیرو دادن زمین را به سرگین و مانند آن، پیراستن هر چیز، رسیدن حوادث و سختی: دبلته الدبول، رسید او را حوادث و سختی، بمعنی ثکلته الثکلی است، یعنی گم کناد او را مادر او. (منتهی الارب) ، هو انتقاص حجم الجسم بسبب ماینفصل عنه فی جمیع الاقطار علی نسبه طبیعیه. (تعریفات جرجانی)
دبل. (منتهی الارب). نیرو دادن زمین را به سرگین و مانند آن، پیراستن هر چیز، رسیدن حوادث و سختی: دبلته الدبول، رسید او را حوادث و سختی، بمعنی ثکلته الثکلی است، یعنی گم کناد او را مادر او. (منتهی الارب) ، هو انتقاص حجم الجسم بسبب ماینفصل عنه فی جمیع الاقطار علی نسبه طبیعیه. (تعریفات جرجانی)
دبوس. معرب دبوس است به معنی گرز آهنی. ج، دبابیس. (منتهی الارب). در شواهد ذیل از مولوی دبوس با باء مشدد آمده است: چونکه از عقلش فراوان بد مدد چند دبوس قوی بر خفته زد. مولوی. خفته از خواب گران چون برجهید یکسوار ترک با دبوس دید. مولوی. پس چو دانستی که قهرت میکنند بر سرت دبوس محنت میزنند. مولوی. میربیرون جست و دبوسی بدست نیمشب آمد بزاهد نیم مست. مولوی. مطرب آغازید نزد ترک مست در حجاب نغمه اسرار الست می ندانم تا چه خدمت آرمت تن زنم یا در عبادت آرمت می ندانم که تو ماهی یا وثن می ندانم تا چه می خواهی ز من ای عجب که نیستی از من جدا می ندانم من کجایم تو کجا چون ز حد میشد ندانم از شگفت ترک ما را زین حراره دل گرفت برجهید آن ترک دبوسی کشید با علیها بر سر مطرب دوید. مولوی. (در حاشیۀ مثنوی درباره ’علیها’ی مذکور در مصرع اخیر توضیحی داده اند و هدایت در انجمن آرا و بتبع او صاحب آنندراج بر نقد آن شروح پرداخته و نوشته اند: ’در تمام نسخ مثنوی با علیها با عین مهمله نوشته اند و شرحی در حواشی بیان کرده اند که با ترک مست که شعر فارسی نمیدانست مناسبتی ندارد و اگر ’باعلالا بر سر مطرب دوید’ خوانندمعنی آن درست آید و ظن غالب مؤلف اینست که چون ترک مست متغیر بوده و دبوسی کشیده است که او را فروکوبدبترکی با چاکران خود گفته است ’باغلی ها’ یعنی ببندید او را و ’ها’ از برای تأکید در خطاب است، شاید تصحیف خوانی شده ’باغلی ها’ را که ’ها’ جدا بوده متصل کرده با علیها نوشته اند واﷲاعلم’. انتهی. اما توجیه اخیر بر اساسی نیست و همان ’علالا’ موجه است بمعنی بانگ و فریاد و هلالوش
دبوس. معرب دبوس است به معنی گرز آهنی. ج، دبابیس. (منتهی الارب). در شواهد ذیل از مولوی دبوس با باء مشدد آمده است: چونکه از عقلش فراوان بد مدد چند دبوس قوی بر خفته زد. مولوی. خفته از خواب گران چون برجهید یکسوار ترک با دبوس دید. مولوی. پس چو دانستی که قهرت میکنند بر سرت دبوس محنت میزنند. مولوی. میربیرون جست و دبوسی بدست نیمشب آمد بزاهد نیم مست. مولوی. مطرب آغازید نزد ترک مست در حجاب نغمه اسرار الست می ندانم تا چه خدمت آرمت تن زنم یا در عبادت آرمت می ندانم که تو ماهی یا وثن می ندانم تا چه می خواهی ز من ای عجب که نیستی از من جدا می ندانم من کجایم تو کجا چون ز حد میشد ندانم از شگفت ترک ما را زین حراره دل گرفت برجهید آن ترک دبوسی کشید با علیها بر سر مطرب دوید. مولوی. (در حاشیۀ مثنوی درباره ’علیها’ی مذکور در مصرع اخیر توضیحی داده اند و هدایت در انجمن آرا و بتبع او صاحب آنندراج بر نقد آن شروح پرداخته و نوشته اند: ’در تمام نسخ مثنوی با علیها با عین مهمله نوشته اند و شرحی در حواشی بیان کرده اند که با ترک مست که شعر فارسی نمیدانست مناسبتی ندارد و اگر ’باعلالا بر سر مطرب دوید’ خوانندمعنی آن درست آید و ظن غالب مؤلف اینست که چون ترک مست متغیر بوده و دبوسی کشیده است که او را فروکوبدبترکی با چاکران خود گفته است ’باغلی ها’ یعنی ببندید او را و ’ها’ از برای تأکید در خطاب است، شاید تصحیف خوانی شده ’باغلی ها’ را که ’ها’ جدا بوده متصل کرده با علیها نوشته اند واﷲاعلم’. انتهی. اما توجیه اخیر بر اساسی نیست و همان ’علالا’ موجه است بمعنی بانگ و فریاد و هلالوش
دبوسه. دبوسیه. نام قلعه ای است در مابین بخارا و سمرقند. (ناظم الاطباء). نام شهرکی میان بخارا وسمرقند. قلعه ای است در وسط میانکال که ولایتی است ازماوراءالنهر واقع شده است و بیک فاصله از سمرقند و بخارا است. (جهانگیری) : و شصت مرد را گزین کردند و در مصاحبت پسر امیر نور ایل خواجه بر سبیل مدد چنانکه متعارف بود بجانب دبوس فرستادند. (جهانگشای جوینی چ اروپا ج 1 ص 79). نیز رجوع به دبوسه و دبوسی و دبوسیه شود، نام بانی قلعۀ دبوس. (جهانگیری). نام معمار این قلعه. (ناظم الاطباء)
دبوسه. دبوسیه. نام قلعه ای است در مابین بخارا و سمرقند. (ناظم الاطباء). نام شهرکی میان بخارا وسمرقند. قلعه ای است در وسط میانکال که ولایتی است ازماوراءالنهر واقع شده است و بیک فاصله از سمرقند و بخارا است. (جهانگیری) : و شصت مرد را گزین کردند و در مصاحبت پسر امیر نور ایل خواجه بر سبیل مدد چنانکه متعارف بود بجانب دبوس فرستادند. (جهانگشای جوینی چ اروپا ج 1 ص 79). نیز رجوع به دبوسه و دبوسی و دبوسیه شود، نام بانی قلعۀ دبوس. (جهانگیری). نام معمار این قلعه. (ناظم الاطباء)
دبّوس. مرذم. مقمع. (دهار). مقمعه. (ترجمان القرآن جرجانی). عمود. لخت. تپوز. تپز. گرز آهنی. (برهان) (غیاث). گرز. (جهانگیری). سرپاس. قلقشندی آرد که از آلات جنگ و سلاحهاست و آنرا عامود نیز گویند و از آهن سازند و اضلاعی دارد و در جنگ با مردمی که به خود و جوشن و نظایر آن وسر و تن پوشیده اند بکار برند و گویند خالد بن ولید بدان کارزار کردی. (صبح الاعشی ج 2 ص 135) : از گراز و تش و انگشته و بهمان و فلان تا تبرزین و دبوسی و رکاب و کمری. کسائی. ز باددبوس تو کوه بلند شود خاک نعل سرافشان سمند. فردوسی. سر عدو بتن اندر فروبرد به دبوس چنانکه پتک زن اندرزمین برد سندان. فرخی. دو چیزش برکن و دو بشکن مندیش ز غلغل و غرنبه دندانش به گاز و دیده بانگشت پهلو به دبوس و سر به چنبه. لبیبی. با مهرۀ آهنین دبوس او بر مهرۀ پشت شیر نر بگری. منوچهری. چون زند بر مهرۀ شیران دبوس شصت من چون زند بر گردن گردان عمود گاوسار این کند بر دوش گردان گردن گردان چوگرد وان کند بر پشت شیران مهرۀ شیران شیار. منوچهری. خیلتاش میرفت تا به در آن خانه و دبوس درنهاد و هردو قفل را بشکست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 119). چون هارون از خوارزم برفت دوازده غلام که کشتن ویرا ساخته بودند بر چهار فرسنگی از شهر که فرود خواست آمد شمشیر و ناچخ و دبوس در نهادند و آن سگ کافرنعمت را پاره پاره کردند. (تاریخ بیهقی ص 475). خیلتاش در رسید... و دبوس در کش گرفت و اسب بگذاشت.. (تاریخ بیهقی ص 118). خرد شکستی به دبوس طمع در طلب تاو مگر تار خویش. ناصرخسرو. از علم و خرد سپر کن و خود وز فضل و ادب دبوس و ساطور. ناصرخسرو. سؤال منکر را پاسخ آنچنان دادم که خرد شد ز دبوسش ز پای تا تارم. سوزنی. سلاحها از تیغ و دبوس در دست دارند. (انیس الطالبین بخاری ص 205). دست آن کس کو بکردت دستبوس وقت خشم آن دست میگردد دبوس. مولوی. ، شمشیر. (ناظم الاطباء)، عصا و چوب دستی. (ناظم الاطباء). چوگان سلطنت. (ایران باستان ج 2 ص 1805 ح)، شش پر. هراوه. (یادداشت بخط مؤلف). - دبوس تیر، سر تیر. کثاب. و نیز رجوع به شعوری ج 1 ص 412 شود. ، به کنایه و استعاره قضیب را گویند. (آنندراج). اندام فرودین آدمی. اسافل شخص. مجازاً از باب مشابهت ظاهراً شرم مرد را گویند: گرد او (گرگ) گشت و (سگ) و گرد افشاند گه دم و گه دبوس می جنباند. نظامی. ، مردم پست نژاد. (ناظم الاطباء)، دبوسۀ کشتی و آن خانه ای است در پس کشتی. (برهان). خانه پس کشتی. (ناظم الاطباء). نام منزلیست که در جهاز کشتی باشد و آنرا دبوسه نیز گویند. (جهانگیری). موضعی است از کشتی. (آنندراج) (انجمن آرا)
دَبّوس. مرذم. مِقمع. (دهار). مقمعه. (ترجمان القرآن جرجانی). عمود. لخت. تُپوز. تُپز. گرز آهنی. (برهان) (غیاث). گرز. (جهانگیری). سرپاس. قلقشندی آرد که از آلات جنگ و سلاحهاست و آنرا عامود نیز گویند و از آهن سازند و اضلاعی دارد و در جنگ با مردمی که به خود و جوشن و نظایر آن وسر و تن پوشیده اند بکار برند و گویند خالد بن ولید بدان کارزار کردی. (صبح الاعشی ج 2 ص 135) : از گراز و تش و انگشته و بهمان و فلان تا تبرزین و دبوسی و رکاب و کمری. کسائی. ز باددبوس تو کوه بلند شود خاک نعل سرافشان سمند. فردوسی. سر عدو بتن اندر فروبرد به دبوس چنانکه پتک زن اندرزمین برد سندان. فرخی. دو چیزش برکن و دو بشکن مندیش ز غلغل و غرنبه دندانش به گاز و دیده بانگشت پهلو به دبوس و سر به چنبه. لبیبی. با مهرۀ آهنین دبوس او بر مهرۀ پشت شیر نر بگری. منوچهری. چون زند بر مهرۀ شیران دبوس شصت من چون زند بر گردن گردان عمود گاوسار این کند بر دوش گردان گردن گردان چوگرد وان کند بر پشت شیران مهرۀ شیران شیار. منوچهری. خیلتاش میرفت تا به در آن خانه و دبوس درنهاد و هردو قفل را بشکست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 119). چون هارون از خوارزم برفت دوازده غلام که کشتن ویرا ساخته بودند بر چهار فرسنگی از شهر که فرود خواست آمد شمشیر و ناچخ و دبوس در نهادند و آن سگ کافرنعمت را پاره پاره کردند. (تاریخ بیهقی ص 475). خیلتاش در رسید... و دبوس در کش گرفت و اسب بگذاشت.. (تاریخ بیهقی ص 118). خرد شکستی به دبوس طمع در طلب تاو مگر تار خویش. ناصرخسرو. از علم و خرد سپر کن و خود وز فضل و ادب دبوس و ساطور. ناصرخسرو. سؤال منکر را پاسخ آنچنان دادم که خرد شد ز دبوسش ز پای تا تارم. سوزنی. سلاحها از تیغ و دبوس در دست دارند. (انیس الطالبین بخاری ص 205). دست آن کس کو بکردت دستبوس وقت خشم آن دست میگردد دبوس. مولوی. ، شمشیر. (ناظم الاطباء)، عصا و چوب دستی. (ناظم الاطباء). چوگان سلطنت. (ایران باستان ج 2 ص 1805 ح)، شش پر. هراوه. (یادداشت بخط مؤلف). - دبوس تیر، سر تیر. کُثاب. و نیز رجوع به شعوری ج 1 ص 412 شود. ، به کنایه و استعاره قضیب را گویند. (آنندراج). اندام فرودین آدمی. اسافل شخص. مجازاً از باب مشابهت ظاهراً شرم مرد را گویند: گرد او (گرگ) گشت و (سگ) و گرد افشاند گه دم و گه دبوس می جنباند. نظامی. ، مردم پست نژاد. (ناظم الاطباء)، دبوسۀ کشتی و آن خانه ای است در پس کشتی. (برهان). خانه پس کشتی. (ناظم الاطباء). نام منزلیست که در جهاز کشتی باشد و آنرا دبوسه نیز گویند. (جهانگیری). موضعی است از کشتی. (آنندراج) (انجمن آرا)
آماردی قدیم اسپیدرود - قزل اوزن، سرچشمۀ آن در کوه چهل چشمه کردستان است و بطرف مشرق رفته داخل ناحیه گروس میشود و در این محل شعبه دیگری بهمین اسم که از کوههای پنجه علی در شمال غربی همدان جاری است ضمیمه آن میشود و در گروس و شعبات متعدد دیگری بآن پیوسته و بطرف شمال رفته بمیانج میرسد و در آنجا شعبات قرانقو و میانه (میانج) و هشترود و آبهای کوه سهند و بزغوش را وارد آن میکند. پس از آن بجنوب شرقی برگشته و زنجان رود که سرچشمۀ آن از چمن سلطانیه است از ساحل یمین وارد آن میگردد. بعد شعبات کوچک دیگر از کوههای طارم بآن ملحق شده وارد تنگه منجیل میشود و قبل از منجیل شاهرود که از طالقان سرچشمه میگیرد و طارم پائین (طارم سفلی) را مشروب میکند و به قزل اوزن پیوسته از این محل ببعد در همه جا سفیدرود نامیده میشود. و از منجیل تا ساحل دریا همه جا سفیدرود بسمت شمال شرقی جاری وجریانش سریع و مقدار آب آن زیاد است. از منجیل تا گندلان بستر آن بین دو کوه و بسیار باریک و از این نقطه ببعد دلتای وسیعی با شعبات زیاد تشکیل داده شعبه اصلی آن در حسن کیاده به بحر خزر میریزد. (از جغرافیای طبیعی کیهان صص 68- 69). رجوع به آنندراج، انجمن آرا، التدوین، جغرافیای غرب ایران و تاریخ مغول شود
آماردی قدیم اسپیدرود - قزل اوزن، سرچشمۀ آن در کوه چهل چشمه کردستان است و بطرف مشرق رفته داخل ناحیه گروس میشود و در این محل شعبه دیگری بهمین اسم که از کوههای پنجه علی در شمال غربی همدان جاری است ضمیمه آن میشود و در گروس و شعبات متعدد دیگری بآن پیوسته و بطرف شمال رفته بمیانج میرسد و در آنجا شعبات قرانقو و میانه (میانج) و هشترود و آبهای کوه سهند و بزغوش را وارد آن میکند. پس از آن بجنوب شرقی برگشته و زنجان رود که سرچشمۀ آن از چمن سلطانیه است از ساحل یمین وارد آن میگردد. بعد شعبات کوچک دیگر از کوههای طارم بآن ملحق شده وارد تنگه منجیل میشود و قبل از منجیل شاهرود که از طالقان سرچشمه میگیرد و طارم پائین (طارم سفلی) را مشروب میکند و به قزل اوزن پیوسته از این محل ببعد در همه جا سفیدرود نامیده میشود. و از منجیل تا ساحل دریا همه جا سفیدرود بسمت شمال شرقی جاری وجریانش سریع و مقدار آب آن زیاد است. از منجیل تا گندلان بستر آن بین دو کوه و بسیار باریک و از این نقطه ببعد دلتای وسیعی با شعبات زیاد تشکیل داده شعبه اصلی آن در حسن کیاده به بحر خزر میریزد. (از جغرافیای طبیعی کیهان صص 68- 69). رجوع به آنندراج، انجمن آرا، التدوین، جغرافیای غرب ایران و تاریخ مغول شود
باد پس پشت، خلاف صبا. (منتهی الارب). باد مغرب. (بحر الجواهر). باد قبله. ج، دبر. (مهذب الاسماء). باد فرودین. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). باد پس پشت یعنی بادی که از مغرب بطرف مشرق وزد. باد پس. مقابل باد برین. مقابل صبا. بادی که از سوی قبله آید. بادی که از جانب مغرب و قبله بطرف مشرق جهد. (مقدمۀ ترجمان القرآن جرجانی). بادی که از جانب مغرب سوی مشرق وزد و صبا بعکس آن است. (کشاف اصطلاحات الفنون). بادی که از مغرب وزد و این باد را اطبا بد شمارند. و یوسف بن مانع در شرح نصاب نوشته که دبور مأخوذ از دبر است که به معنی پشت باشد و چون این باد از جانب پشت کعبه میوزد این را دبور نام کردند. (غیاث اللغات). بادیست مخالف باد شمال: چرا گفت این باد را کاین دبور چرا گفت آن باد را کان صباست. ناصرخسرو. هر بلندی که لنگ و لوک شدست از پس و پیش آن قبول و دبور. مسعودسعد. باد قبول اقبال امیرنصر از جهت لطف الهی بوزید و به دبور ادبار لشکر منتصر را در خاک ریخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 184). شکل وی نابسوده دست صبا شبه وی ناسپرده باد دبور. ؟ (از کلیله). گه شناس قبول از دبور بی خبری گه تمیز قبل از دبر نمیدانی. خاقانی. این شمال واین صبا و این دبور کی بود از لطف و از انعام دور. مولوی. زآن شناسی باد را که آن صباست یا دبورست این بیان آن خفاست. مولوی. از جنوب و ازشمال از دبور باغها دارد عروسیها و سور. مولوی. مست می هشیار گردد از دبور مست حق ناید بخود از نفخ صور. مولوی. ، در اصطلاح صوفیه صولت دماغیه بهوای نفس و استیلای آن بحیثیتی که صادر شود از شخص چیزیکه مخالف شرع است و مقابل اوست صبا که عبارت از قبول است. (کشاف اصطلاحات الفنون)
باد پس پشت، خلاف صبا. (منتهی الارب). باد مغرب. (بحر الجواهر). باد قبله. ج، دُبُر. (مهذب الاسماء). باد فرودین. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). باد پس پشت یعنی بادی که از مغرب بطرف مشرق وزد. باد پس. مقابل باد برین. مقابل صبا. بادی که از سوی قبله آید. بادی که از جانب مغرب و قبله بطرف مشرق جهد. (مقدمۀ ترجمان القرآن جرجانی). بادی که از جانب مغرب سوی مشرق وزد و صبا بعکس آن است. (کشاف اصطلاحات الفنون). بادی که از مغرب وزد و این باد را اطبا بد شمارند. و یوسف بن مانع در شرح نصاب نوشته که دبور مأخوذ از دبر است که به معنی پشت باشد و چون این باد از جانب پشت کعبه میوزد این را دبور نام کردند. (غیاث اللغات). بادیست مخالف باد شمال: چرا گفت این باد را کاین دبور چرا گفت آن باد را کان صباست. ناصرخسرو. هر بلندی که لنگ و لوک شدست از پس و پیش آن قبول و دبور. مسعودسعد. باد قبول اقبال امیرنصر از جهت لطف الهی بوزید و به دبور ادبار لشکر منتصر را در خاک ریخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 184). شکل وی نابسوده دست صبا شبه وی ناسپرده باد دبور. ؟ (از کلیله). گه شناس قبول از دبور بی خبری گه تمیز قبل از دبر نمیدانی. خاقانی. این شمال واین صبا و این دبور کی بود از لطف و از انعام دور. مولوی. زآن شناسی باد را که آن صباست یا دبورست این بیان آن خفاست. مولوی. از جنوب و ازشمال از دبور باغها دارد عروسیها و سور. مولوی. مست می هشیار گردد از دبور مست حق ناید بخود از نفخ صور. مولوی. ، در اصطلاح صوفیه صولت دماغیه بهوای نفس و استیلای آن بحیثیتی که صادر شود از شخص چیزیکه مخالف شرع است و مقابل اوست صبا که عبارت از قبول است. (کشاف اصطلاحات الفنون)
حبط در تمام معانی. باطل شدن. (ترجمان جرجانی) (منتهی الارب). باطل شدن کار. (دهار) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). باطل شدن ثواب و عمل. باطل و ناچیز شدن ثواب و عمل. (صراح) (غیاث)
حبط در تمام معانی. باطل شدن. (ترجمان جرجانی) (منتهی الارب). باطل شدن کار. (دهار) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). باطل شدن ثواب و عمل. باطل و ناچیز شدن ثواب و عمل. (صراح) (غیاث)
پیر شدن. (منتهی الارب) ، درگذشتن تیر از نشانه. (منتهی الارب). گذشتن تیر از نشانه و بیرون شدن. (تاج المصادر بیهقی). بیرون آمدن تیر از هدف، سپس شدن باد. باد با باد دبور گردیدن. (تاج المصادر بیهقی) : دبرت الریح، باد دبور گردید هوا. (منتهی الارب). به باد دبور زده شدن. (از آنندراج) : دبر (مجهولا) ، باد دبور زده شده. (منتهی الارب) ، پشت بدادن شب وروز و روی فراکردن آن. (تاج المصادر بیهقی) ، جستن کاریز. (زوزنی). دبر، بردن: دبرالشی ٔ، برد آن چیز را، روایت کردن از کسی بعد مردن: دبرالحدیث، نقل کرد حدیث را از وی بعد مرگ او، پس رفتن. (منتهی الارب)
پیر شدن. (منتهی الارب) ، درگذشتن تیر از نشانه. (منتهی الارب). گذشتن تیر از نشانه و بیرون شدن. (تاج المصادر بیهقی). بیرون آمدن تیر از هدف، سپس شدن باد. باد با باد دبور گردیدن. (تاج المصادر بیهقی) : دبرت الریح، باد دبور گردید هوا. (منتهی الارب). به باد دبور زده شدن. (از آنندراج) : دبر (مجهولا) ، باد دبور زده شده. (منتهی الارب) ، پشت بدادن شب وروز و روی فراکردن آن. (تاج المصادر بیهقی) ، جستن کاریز. (زوزنی). دبر، بردن: دبرالشی ٔ، برد آن چیز را، روایت کردن از کسی بعد مردن: دبرالحدیث، نقل کرد حدیث را از وی بعد مرگ او، پس رفتن. (منتهی الارب)
سختباله ازماهیان دراروند رود به هم می رسد وزهره آن داروی چشمدرداست گونه ای ماهی استخوانی که از خانواده شبوطیان که در آب شیرین زیست کند این ماهی در جلو دهانش دارای چهار رشته آویزان در فک فوقانی بنام ریش می باشند. باله شنای پشتی آن در قسمت جلو دارای رگه های استخوانی قوی است. در گلوگاه وی سه ردیف زواید دندانی قرار دارد. گونه های ماهی مزبور در نیم کره شمالی می زیند و برخی گونه هایش تا یک متر طول و 20 کیلو گرم وزن می یابند
سختباله ازماهیان دراروند رود به هم می رسد وزهره آن داروی چشمدرداست گونه ای ماهی استخوانی که از خانواده شبوطیان که در آب شیرین زیست کند این ماهی در جلو دهانش دارای چهار رشته آویزان در فک فوقانی بنام ریش می باشند. باله شنای پشتی آن در قسمت جلو دارای رگه های استخوانی قوی است. در گلوگاه وی سه ردیف زواید دندانی قرار دارد. گونه های ماهی مزبور در نیم کره شمالی می زیند و برخی گونه هایش تا یک متر طول و 20 کیلو گرم وزن می یابند
باد خور بری (خور بران مغرب) پیر شدن بادی که از مغرب وزد باد غربی مقابل صبا، صولتی که منشا آن هوای نفس و استیلای آن بود و موجب صدور چیزی باشد که مخالف شرع است (کشاف 465)
باد خور بری (خور بران مغرب) پیر شدن بادی که از مغرب وزد باد غربی مقابل صبا، صولتی که منشا آن هوای نفس و استیلای آن بود و موجب صدور چیزی باشد که مخالف شرع است (کشاف 465)