نام بازیی است که اطفال و بزرگان با هم کنند و ’دبه و یک دبه’ نیز گویند. و آن چنانست که جمعی حلقه نشینند و هر کس پای راست خود را در کنار دیگری نهد، یکی که سالار و بزرگ است پای آنرا که در کنار دارد بدست چپ گیرد و مشت را گره کند وبه کف پای او زند و شمارد بحسابی مخصوص که از یک گیرد و به ده یا بیشتر برساند و باز بترتیب فرود آید یعنی از ده به نه و از نه به هشت و همچنین یا بوضعی دیگر و او که تمام شد آن دومی که خورده است بپای آنکس که در کنار اوست زند اگر بترتیبی که آن سالار زده بود این نیز بهمان نحو شمرد و زند نوبت به سومی رسد تادوره تمام گردد و اگر آن ترتیب را فراموش کرد و غلطشمرد باز آنکه پای او را دارد به او زند تا یاد گیرد و بهمان ترتیب زند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی) نکول از معاملات و شکستن عهود و بوعده خود وفا نکردن را نیز گویند. واقول. نکول. افزودن طلبی پس از قبول بیعی یا هر معاملۀ دیگر. وادنگ. واگر. زیاده یا کم خواستن از قرارداد بیعی یا شرائی. بازگشتن آنچه آنرا تمام شده گفته بود: فرزند عزیز و نور دیده از دبه کسی بدی ندیده. - امثال: دبه بی روغن نمیشود، یعنی برای آنکه از قول خویش بر میگردد کم یا بیش همیشه نفعی عاید میشود. قزوینی هفت دبه را حلال میداند. و رجوع به دبه آوردن و دبه درآوردن و دبه کردن شود شقشقه: ضمز، نگاه داشتن شتر دبه را در دهان و نشخوار ناکردن آن. (منتهی الارب). بعیر ضامز، شتر که دبه از دهان بیرون نیارد. (منتهی الارب). صاحب منتهی الارب در حاشیه نوشته است دبه بمعنی نشخوار است. و من گمان میکنم ’دبه’ غلط و ’ریه’ به معنی شقشقه درست باشد در هر دو جا. (یادداشت مؤلف) فتق را نیز گفته اند و آن آزاری است که بسبب فرود آمدن یکی از امعاء خصیه بزرگ شود. دم ّ. (منتهی الارب). غر. دبه خایه (در تداول مردم قزوین). مبتلی به فتق: در فتق و قیله که اهل خراسان غر گویند و اهل عراق دبه. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). قلیط، دبه که در خایه پیدا گردد. (منتهی الارب) کنایه از دبر است: گرز به دبۀ او درنهد چنانکه بود سزای، گایان کردن چو رایگان بیند. سوزنی. بباد فتق براهیم و غلمۀ عثمان به دبۀ علی موشگیر وقت دباب. خاقانی
نام بازیی است که اطفال و بزرگان با هم کنند و ’دبه و یک دبه’ نیز گویند. و آن چنانست که جمعی حلقه نشینند و هر کس پای راست خود را در کنار دیگری نهد، یکی که سالار و بزرگ است پای آنرا که در کنار دارد بدست چپ گیرد و مشت را گره کند وبه کف پای او زند و شمارد بحسابی مخصوص که از یک گیرد و به ده یا بیشتر برساند و باز بترتیب فرود آید یعنی از ده به نه و از نه به هشت و همچنین یا بوضعی دیگر و او که تمام شد آن دومی که خورده است بپای آنکس که در کنار اوست زند اگر بترتیبی که آن سالار زده بود این نیز بهمان نحو شمرد و زند نوبت به سومی رسد تادوره تمام گردد و اگر آن ترتیب را فراموش کرد و غلطشمرد باز آنکه پای او را دارد به او زند تا یاد گیرد و بهمان ترتیب زند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی) نکول از معاملات و شکستن عهود و بوعده خود وفا نکردن را نیز گویند. واقول. نکول. افزودن طلبی پس از قبول بیعی یا هر معاملۀ دیگر. وادنگ. واگر. زیاده یا کم خواستن از قرارداد بیعی یا شرائی. بازگشتن آنچه آنرا تمام شده گفته بود: فرزند عزیز و نور دیده از دبه کسی بدی ندیده. - امثال: دبه بی روغن نمیشود، یعنی برای آنکه از قول خویش بر میگردد کم یا بیش همیشه نفعی عاید میشود. قزوینی هفت دبه را حلال میداند. و رجوع به دبه آوردن و دبه درآوردن و دبه کردن شود شقشقه: ضمز، نگاه داشتن شتر دبه را در دهان و نشخوار ناکردن آن. (منتهی الارب). بعیر ضامز، شتر که دبه از دهان بیرون نیارد. (منتهی الارب). صاحب منتهی الارب در حاشیه نوشته است دبه بمعنی نشخوار است. و من گمان میکنم ’دبه’ غلط و ’ریه’ به معنی شقشقه درست باشد در هر دو جا. (یادداشت مؤلف) فتق را نیز گفته اند و آن آزاری است که بسبب فرود آمدن یکی از امعاء خصیه بزرگ شود. دِم ّ. (منتهی الارب). غُر. دبه خایه (در تداول مردم قزوین). مبتلی به فتق: در فتق و قیله که اهل خراسان غر گویند و اهل عراق دبه. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). قلیط، دبه که در خایه پیدا گردد. (منتهی الارب) کنایه از دبر است: گرز به دبۀ او درنهد چنانکه بود سزای، گایان کردن چو رایگان بیند. سوزنی. بباد فتق براهیم و غلمۀ عثمان به دبۀ علی موشگیر وقت دباب. خاقانی
دسته ای از اراذل که در زمان قاجاریه ابتدا در تبریز و بعد در جاهای دیگر پیدا شدند و برحسب قراردادی با یکدیگر مزاحهای ننگین میکردند. مستهزئین تبریز. گروهی از مردم که بیکدیگر دشنام دادندی و چکگی و لودگی از حد گذراندندی در اواخر سلطنت ناصرالدین شاه و در زمان مظفرالدین شاه و نخست از تبریز برخاستند: فلانکس دبه است، یعنی مزاحهای شرم آور میکند
دسته ای از اراذل که در زمان قاجاریه ابتدا در تبریز و بعد در جاهای دیگر پیدا شدند و برحسب قراردادی با یکدیگر مزاحهای ننگین میکردند. مستهزئین تبریز. گروهی از مردم که بیکدیگر دشنام دادندی و چکگی و لودگی از حد گذراندندی در اواخر سلطنت ناصرالدین شاه و در زمان مظفرالدین شاه و نخست از تبریز برخاستند: فلانکس دبه است، یعنی مزاحهای شرم آور میکند
بلدیست میان اصافر و بدر و پیغمبر صلی الله علیه و سلم در راه خود به بدر بر آنجا گذشته است. این گفتۀ ابن اسحاق است، اما ابن الفرات آنرا بجایی دیگر گفته است و گروهی دیگرگفته اند میان روحاء و صفراء است. (معجم البلدان) موضعی است میان اصافر و بدر و پیغامبر اکرم چون به بدر میشد از آن بگذشت و برخی آنرا بموضع دیگر گفته اند و بگفتۀگروهی دیگر آن میان روحاء و صفراء واقعست. (معجم البلدان). موضعی است نزدیک وادی صفرا. (منتهی الارب)
بلدیست میان اصافر و بدر و پیغمبر صلی الله علیه و سلم در راه خود به بدر بر آنجا گذشته است. این گفتۀ ابن اسحاق است، اما ابن الفرات آنرا بجایی دیگر گفته است و گروهی دیگرگفته اند میان روحاء و صفراء است. (معجم البلدان) موضعی است میان اصافر و بدر و پیغامبر اکرم چون به بدر میشد از آن بگذشت و برخی آنرا بموضع دیگر گفته اند و بگفتۀگروهی دیگر آن میان روحاء و صفراء واقعست. (معجم البلدان). موضعی است نزدیک وادی صفرا. (منتهی الارب)
کدو. (از منتهی الارب) ، خنور روغن. (ازمنتهی الارب). ظرف روغن. آوند روغن. روغن دان، ظرف باروت. جای باروت رجوع به دبه شود، آوندی است تخم را، آوندی است از آبگینه بشکل مرغابی، تل ریگ، ریگ تودۀ سرخ، ریگ مستوی، زمین هموار، یکبار گام زدن و آن اسم مره است از دبیب. ج، دباب، موی کوچک و نرم که بر روی باشد. ج، دب ّ. (منتهی الارب) کدو، خنور روغن. (منتهی الارب). رجوع به دبه مأخوذ از تازی در مادۀ بعد شود، آوندیست تخم را، تل ریگ، ریگ تودۀ سرخ، ریگ مستوی، زمین هموار، یکبار نرم گام زدن. (اسم است مره را از دبیب). ج، دباب. (منتهی الارب) ، چیز بسیار نرم کوفته. دقیق، موی کوچک و نرم که بر روی باشد. ج، دب ّ، آوندیست از آبگینه بشکل مرغابی. (منتهی الارب) مجتمع رمل. (معجم البلدان). کثیب من الرمل. (معجم البلدان) دب. رجوع به دب ّ شود دب. (از اقرب الموارد). حال و طریقه و مذهب. (منتهی الارب). یقال: دعنی و دبتی، ای دعنی و طریقتی. رکب دب فلان و دبه فلان، ای اخذ طریقته. (اقرب الموارد). - دبه کبری، ستاره ای است از بنات النعش و نزد بعضی دبه صغری هم از بنات النعش است و هرگاه فرق کننددب اکبر و دب اصغر گویند. (منتهی الارب). رجوع به دب اکبر و دب اصغر شود حال. (منتهی الارب) ، طریقه و مذهب. یقال: دعنی و دبتی، ای دعنی و طریقتی. (منتهی الارب) ، دبه طریق. (معجم البلدان) مؤنث دب. (منتهی الارب). خرس ماده. (مهذب الاسماء). رجوع به دب شود
کدو. (از منتهی الارب) ، خنور روغن. (ازمنتهی الارب). ظرف روغن. آوند روغن. روغن دان، ظرف باروت. جای باروت رجوع به دبه شود، آوندی است تخم را، آوندی است از آبگینه بشکل مرغابی، تل ریگ، ریگ تودۀ سرخ، ریگ مستوی، زمین هموار، یکبار گام زدن و آن اسم مره است از دبیب. ج، دِباب، موی کوچک و نرم که بر روی باشد. ج، دَب ّ. (منتهی الارب) کدو، خنور روغن. (منتهی الارب). رجوع به دبه مأخوذ از تازی در مادۀ بعد شود، آوندیست تخم را، تل ریگ، ریگ تودۀ سرخ، ریگ مستوی، زمین هموار، یکبار نرم گام زدن. (اسم است مره را از دَبیب). ج، دِباب. (منتهی الارب) ، چیز بسیار نرم کوفته. دقیق، موی کوچک و نرم که بر روی باشد. ج، دَب ّ، آوندیست از آبگینه بشکل مرغابی. (منتهی الارب) مجتمع رمل. (معجم البلدان). کثیب من الرمل. (معجم البلدان) دب. رجوع به دُب ّ شود دب. (از اقرب الموارد). حال و طریقه و مذهب. (منتهی الارب). یقال: دعنی و دبتی، ای دعنی و طریقتی. رکب دب فلان و دبه فلان، ای اخذ طریقته. (اقرب الموارد). - دبه کبری، ستاره ای است از بنات النعش و نزد بعضی دبه صغری هم از بنات النعش است و هرگاه فرق کننددب اکبر و دب اصغر گویند. (منتهی الارب). رجوع به دب اکبر و دب اصغر شود حال. (منتهی الارب) ، طریقه و مذهب. یقال: دَعنی و دُبتی، ای دَعنی و طریقتی. (منتهی الارب) ، دبه طریق. (معجم البلدان) مؤنث دُب. (منتهی الارب). خرس ماده. (مهذب الاسماء). رجوع به دُب شود
نام ظرفی است که از چرم خام سازند و در آن روغن و امثال آن کنند و مسافران با خود دارند. ظرفی معین و مقرر که از چرم خام باشد و اکثر در آن روغن پر کنند. (آنندراج). ظرف چرمین که از چرم خام باشد و اکثر در آن روغن پر کنند.دبه. خنور. روغن. (منتهی الارب). روغن دان چوبین بپوست گرفته. بطه. خام. خنوری که از پوست گاو وشتر برای روغن و جز آن کنند. بستوئی چوبین یا سفالین بپوست (به چرم) گرفته که در آن روغن کنند و گاه برآن زنجیری و قلابی بود که در خانه به دیوار یا در راه بر ستور آویزند. بستوئی به پوست گرفته با دری چوبین برای روغن. کوزه که از چوب کنند و در آن روغن کنند. کوزۀ سفالین بچرم گرفته و غالباً با زنجیری که آنرا بر سقف یا ستور بدان آویزند و جای روغن است خواه روغن خوراکی و خواه روغن چراغ یعنی زیت: حاکم به چراغ از بس مستی از دبۀ مزگت افکند روغن. ناصرخسرو. عالمی پر شور و فریاد آمده است جمله همچون دبه پر باد آمده است. عطار. ای بیوک ابه و کیخای ده دبه آوردم بیا روغن بده. مولوی. - دبۀ روغن، ظرف خاص روغن. خنور روغن. روغن دان.جاروغنی. - دبۀ روغن چراغ، ظرف ویژۀ روغن چراغ. زیت دان. - مثل دبه، سیاه. پر باد: چندانکه بشوئی همه دل قار چو دبه چندانکه بجویی همه تن ریش چو مکنس. اثیراخسیکتی. - امثال: دبه بی روغن نمیشود. دبۀ روغن چراغ، بسیار شوخگن. سخت چرکین. ، جای باروت که به کمر آویختندی. ظرفی جای باروت که شکارچیان بر کمر آویختندی. قرعه. باروت دان، آوند چرمی که در آن شراب و یا روغن بریزند. (ناظم الاطباء)، مطلق ظرف مشابه دبه از فلز یا سفال و غیره. خنور که مشابه دبه باشد و تواند بود که از کدو نیز باشد چه کدو بجای خنور بکار رفتی.قرعه. (منتهی الارب) : جحش، علتی باشد که بگردن پدید آید مانند بادنجان یا چند دبه ای. (فرهنگ اسدی نخجوانی). قعبه، دبه مانندی مر زنان را که در وی طیب و بوی خوش نهند. (منتهی الارب). تقطیط، دبه ساختن و تراشیدن آنرا. (منتهی الارب) : عجوز از جهل و خرافت دبه ای از پوست خر برداشت. (کتاب النقض ص 272). سوم آنکه بول عادت باشد نه غایط چهارم آنکه در شیشه کنند نه در دبه. (کتاب النقض ص 272). و بوبکر عبداﷲ که نبیرۀ امیر خلف بود از سوی دختر و بوالحسن حاجب، آن عیاران را بیاوردند و مردم جمع کردند و طبل نیافتند دبۀ بزرگ برگرفتند و بزدند و بانگ بوبکر کردند... (تاریخ سیستان ص 354 و 355). - دبۀ برنجین، عبارت از ظرفی باشد که از برنج سازند. ، پنگانی را نیز گویند که از آن مقدار ساعت رادریابند. دبهالساعات، نام آلتی از آلات ساعات. (مفاتیح العلوم)، دبۀ ماهی، چیزیست مثل بادکنک گوسفند در ماهی: یکی همچون دبۀ ماهی بود (از اقسام بواسیر) بزرگ و تهی و این بی درد باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - دبه در پای پیل افکندن، فتنه انگیزی. (غیاث). مرتکب امر خطیر گشتن. (ناظم الاطباء). بر سر پرخاش آوردن. (ناظم الاطباء) : گر شتری رقص کن اندر رحیل ورنه میفکن دبه در پای پیل. نظامی. زمین را پیل بالا کند خواهم دبه در پای پیل افکند خواهم. نظامی. یکی دبه درافکندی بزیر پای اشترمان یکی بر چهره مالیدی مهار مادۀ ما را. عمعق. رجوع به دبه در زیر پای شتر افکندن شود. - ، گریختن از ترس در غیبت دشمن پیش از جنگ. - دبه در پای پیل انداختن، رسم است که پیلان را برای دلیر ساختن دبه ها پر از کلوخ و غیره کنند و در پای آنها اندازند و جنبانند تا ازآنها صداهای مکرر موحش برآید و چون اینها بر آن ثبات ورزند در معارک از آواز تفنگ و غیره بر سر وحشت نمی آیند. (از آنندراج) : ز پرخاش او پیش گیرم رحیل نیندازم این دبه در پای پیل. نظامی. - دبه در زیر پای شتر افکندن،کنایه از مرتکب شدن به امر عظیم و بر سر پرخاش آوردن و فتنه انگیختن را نیز گویند. (برهان). - ، از بعض اهل زبان بتحقیق پیوسته که کنایه از رم دادن است و غالباً با دبه در زیر پای فیل افکندن یکی است. (آنندراج). ، ترنج. (لغت محلی شوشتر)، صراحی کوچک. شیشۀ کوچک. (ناظم الاطباء)
نام ظرفی است که از چرم خام سازند و در آن روغن و امثال آن کنند و مسافران با خود دارند. ظرفی معین و مقرر که از چرم خام باشد و اکثر در آن روغن پر کنند. (آنندراج). ظرف چرمین که از چرم خام باشد و اکثر در آن روغن پر کنند.دبه. خنور. روغن. (منتهی الارب). روغن دان چوبین بپوست گرفته. بطه. خام. خنوری که از پوست گاو وشتر برای روغن و جز آن کنند. بستوئی چوبین یا سفالین بپوست (به چرم) گرفته که در آن روغن کنند و گاه برآن زنجیری و قلابی بود که در خانه به دیوار یا در راه بر ستور آویزند. بستوئی به پوست گرفته با دری چوبین برای روغن. کوزه که از چوب کنند و در آن روغن کنند. کوزۀ سفالین بچرم گرفته و غالباً با زنجیری که آنرا بر سقف یا ستور بدان آویزند و جای روغن است خواه روغن خوراکی و خواه روغن چراغ یعنی زیت: حاکم به چراغ از بس مستی از دبۀ مزگت افکند روغن. ناصرخسرو. عالمی پر شور و فریاد آمده است جمله همچون دبه پر باد آمده است. عطار. ای بیوک ابه و کیخای ده دبه آوردم بیا روغن بده. مولوی. - دبۀ روغن، ظرف خاص روغن. خنور روغن. روغن دان.جاروغنی. - دبۀ روغن چراغ، ظرف ویژۀ روغن چراغ. زیت دان. - مثل دبه، سیاه. پر باد: چندانکه بشوئی همه دل قار چو دبه چندانکه بجویی همه تن ریش چو مکنس. اثیراخسیکتی. - امثال: دبه بی روغن نمیشود. دبۀ روغن چراغ، بسیار شوخگن. سخت چرکین. ، جای باروت که به کمر آویختندی. ظرفی جای باروت که شکارچیان بر کمر آویختندی. قرعه. باروت دان، آوند چرمی که در آن شراب و یا روغن بریزند. (ناظم الاطباء)، مطلق ظرف مشابه دبه از فلز یا سفال و غیره. خنور که مشابه دبه باشد و تواند بود که از کدو نیز باشد چه کدو بجای خنور بکار رفتی.قرعه. (منتهی الارب) : جحش، علتی باشد که بگردن پدید آید مانند بادنجان یا چند دبه ای. (فرهنگ اسدی نخجوانی). قعبه، دبه مانندی مر زنان را که در وی طیب و بوی خوش نهند. (منتهی الارب). تقطیط، دبه ساختن و تراشیدن آنرا. (منتهی الارب) : عجوز از جهل و خرافت دبه ای از پوست خر برداشت. (کتاب النقض ص 272). سوم آنکه بول عادت باشد نه غایط چهارم آنکه در شیشه کنند نه در دبه. (کتاب النقض ص 272). و بوبکر عبداﷲ که نبیرۀ امیر خلف بود از سوی دختر و بوالحسن حاجب، آن عیاران را بیاوردند و مردم جمع کردند و طبل نیافتند دبۀ بزرگ برگرفتند و بزدند و بانگ بوبکر کردند... (تاریخ سیستان ص 354 و 355). - دبۀ برنجین، عبارت از ظرفی باشد که از برنج سازند. ، پنگانی را نیز گویند که از آن مقدار ساعت رادریابند. دَبهالساعات، نام آلتی از آلات ساعات. (مفاتیح العلوم)، دبۀ ماهی، چیزیست مثل بادکنک گوسفند در ماهی: یکی همچون دبۀ ماهی بود (از اقسام بواسیر) بزرگ و تهی و این بی درد باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - دبه در پای پیل افکندن، فتنه انگیزی. (غیاث). مرتکب امر خطیر گشتن. (ناظم الاطباء). بر سر پرخاش آوردن. (ناظم الاطباء) : گر شتری رقص کن اندر رحیل ورنه میفکن دبه در پای پیل. نظامی. زمین را پیل بالا کند خواهم دبه در پای پیل افکند خواهم. نظامی. یکی دبه درافکندی بزیر پای اشترمان یکی بر چهره مالیدی مهار مادۀ ما را. عمعق. رجوع به دبه در زیر پای شتر افکندن شود. - ، گریختن از ترس در غیبت دشمن پیش از جنگ. - دبه در پای پیل انداختن، رسم است که پیلان را برای دلیر ساختن دبه ها پر از کلوخ و غیره کنند و در پای آنها اندازند و جنبانند تا ازآنها صداهای مکرر موحش برآید و چون اینها بر آن ثبات ورزند در معارک از آواز تفنگ و غیره بر سر وحشت نمی آیند. (از آنندراج) : ز پرخاش او پیش گیرم رحیل نیندازم این دبه در پای پیل. نظامی. - دبه در زیر پای شتر افکندن،کنایه از مرتکب شدن به امر عظیم و بر سر پرخاش آوردن و فتنه انگیختن را نیز گویند. (برهان). - ، از بعض اهل زبان بتحقیق پیوسته که کنایه از رم دادن است و غالباً با دبه در زیر پای فیل افکندن یکی است. (آنندراج). ، ترنج. (لغت محلی شوشتر)، صراحی کوچک. شیشۀ کوچک. (ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان نوری بخش شادگان شهرستان خرمشهر در 6هزارگزی شادگان. سر راه مالرو شادکان به بندر معشور. دشت و گرمسیر است. آب آن از رود خانه جراحی و محصول آن خرما و غلات و شغل اهالی زراعت، تربیت نخل و حشم داری و صنایع دستی آن حصیربافی است. ساکنین از طایفۀ آل ابوغبیش هستند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان نوری بخش شادگان شهرستان خرمشهر در 6هزارگزی شادگان. سر راه مالرو شادکان به بندر معشور. دشت و گرمسیر است. آب آن از رود خانه جراحی و محصول آن خرما و غلات و شغل اهالی زراعت، تربیت نخل و حشم داری و صنایع دستی آن حصیربافی است. ساکنین از طایفۀ آل ابوغبیش هستند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)