جدول جو
جدول جو

معنی دبقیه - جستجوی لغت در جدول جو

دبقیه
(دَ قی یَ)
دهی است به نهر عیسی. نزدیک بغداد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بقیه
تصویر بقیه
آنچه باقی مانده، مانده، بازمانده، به جامانده
فرهنگ فارسی عمید
(دُ بی یَ)
دهی است از بخش بستان شهرستان دشت میشان. در 5 هزارگزی باختر بستان و 5 هزارگزی جنوب راه بستان. جلگه. دشت. گرمسیر. دارای 1000 تن سکنه. آب آن از رود خانه کرخه. محصول آن غلات و برنج و شغل اهالی زراعت و ماهیگیری و صنایع دستی آنان حصیربافی است. دبستانی دارد. ساکنین از طایفۀ بنی طرب هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دِ قی ی)
منسوب به دبق. چسبان. دوسنده. رجوع به دبقا شود
لغت نامه دهخدا
(دَقْ یَ)
نعت مؤنث است از دقی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، دقایا. (اقرب الموارد). دقوی ̍. رجوع به دقی و دقوی ̍ شود
لغت نامه دهخدا
(بَ قی یَ)
مانده، یقال: بقی من الشی ٔ بقیه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). مانده. (آنندراج). بازمانده. ج، بقایا. (مهذب الاسماء). بقیۀ چیزی از جنس آن است چنانکه گفته نمیشود: ان زیداً بقیه اخیه. (از اقرب الموارد).
- بقیهالسیف، لشکری که بعد از هزیمت باقی مانده باشد. مجازاً در باقی ماندۀ هر چیز استعمال میشود. (فرهنگ نظام). بقیهالسیوف، لشکری که بعد هزیمت باقی ماند. (از آنندراج).
- بقیهالعمر، باقی ماندۀ حیات: و بدست این مطرب توبه کردم که بقیهالعمر گرد سماع نگردم. (گلستان). و رجوع به بقیه شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ قی یَ / یِ)
مأخوذ از تازی، مانده و باقی چیزی: امیدوارم که بقیۀ عمر را در خدمت به ملت صرف کنم. (فرهنگ نظام). بقیۀ عمر معتکف نشیند و خاموشی گزیند. (گلستان). بقیۀ عمر در گوشه ای نشینم و عزلت گزینم. (گلستان).
- بقیۀ سابعین، کنایه از نیک مردان است. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ قی ی)
دبیقی. رجوع به دبیقی شود. (دزی ج 1 ص 424)
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ)
تأنیث مبقی... مؤنث از ابقاء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- علت مبقیه. رجوع به همین مدخل شود
لغت نامه دهخدا
(دَ قی یَ)
از قراء بغداد است از نواحی نهر عیسی. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دُ سی یَ)
مؤنث دبسی. رجوع به دبسی شود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَوْ وُ)
چسبندگی. چسبناکی. دوسندگی. قابلیت التصاق: و علیه (علی بشنه) دبقیه کثیره کانه غمس فی العسل. (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
(اِ فِ)
باقی داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (غیاث اللغات). تبقی. (قطر المحیط). زنده و باقی گذاشتن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و نگاه داشتن آنرا.
- امثال:
بق نعلیک و ابذل قدمیک، یضرب عندالحفظ للمال و بذل النفس فی صونه. (ناظم الاطباء). رجوع به تبقی شود
لغت نامه دهخدا
موسیچه ماده موسیچه و قمری چو مقر یانند از سر و بنان هر یکی نپی خوان (خسروی)
فرهنگ لغت هوشیار
زبه جای گذاشتن، زنده بر جای گذاشتن گذاشتن بجا ماندن ماندن باقی گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقیه
تصویر بقیه
بازمانده، بقیه چیزی، مانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقیه
تصویر بقیه
((بَ یِّ))
به جا مانده، آن چه باقی مانده، دنباله، ادامه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبقیه
تصویر تبقیه
((تَ یَ یا یِ))
گذاشتن، بجا ماندن، ماندن، باقی گذاشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بقیه
تصویر بقیه
مانده، دیگر
فرهنگ واژه فارسی سره
بازمانده، باقی مانده، باقی، بقایا، بقیت، تتمه، ادامه، دنباله، مابه التفاوت، مانده
فرهنگ واژه مترادف متضاد