جدول جو
جدول جو

معنی دبشل - جستجوی لغت در جدول جو

دبشل
ژولیده، شلخته، خوشه ها و آشغال های ته خرمن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بشل
تصویر بشل
به یکدیگرچسبیده، درهم آویخته
فرهنگ فارسی عمید
(تَ عَوْ وُ)
پوست بازکردن، خوردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نخالۀ گچ. سقط. سنگ و کلوخ. کلوخ. قطعات ریز دیوار ویران. سقط و نخالۀ دیوار ویران شده. (دزی ج 1 ص 423)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
خر خرداندام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ)
جمع واژۀ دبله. (منتهی الارب). رجوع به دبله شود، جمع واژۀ دبیل. (منتهی الارب). رجوع به دبیل شود
سختی. (منتهی الارب) ، زن فرزندمرده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ)
جمع واژۀ دبله. (مهذب الاسماء). رجوع به دبله شود
لغت نامه دهخدا
(دُبْ بُ)
نام جائیست در شعرعجاج. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ شَ / بِ شِ)
از مصدر بشلیدن. پشل. نشل. گرفت و گیر باشد، یعنی دو چیز که برهم چسبند و درهم آویزند. (برهان). دو چیز بیکدیگر ملصق شده و در هم آویخته. (ناظم الاطباء). دو چیز که برهم گیرند. (سروری). گرفت و گیر است که دو تن برهم چسبند و درهم آویزند. (از انجمن آرا) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بِ شِ)
دهی از دهستان شیرگاه بخش سوادکوه شهرستان شاهی. سکنۀ آن 600 تن. آب آن از رود خانه توجی. محصول آنجا برنج، غلات، نیشکر، لبنیات، عسل. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی آن پارچۀ پشمین است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(تَعْ)
گردآوردن چیزی. (منتهی الارب). الجمع و الاصلاح. (تاج المصادر بیهقی) ، پی درپی زدن بر کسی عصا را. (منتهی الارب). پیاپی زدن کسی را به عصا، پیچیدن و بزرگ کردن لقمه برای فروبردن. (منتهی الارب) ، نیرو دادن زمین را به سرگین و مانند آن. دبول. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
گس. صاحب مزۀ مرکب از ترشی و گسی. گس به ترشی مایل. لب ترش. زبان گز. لب گز. قابض. ترش وشیرین. لب ترش با کمی تلخی. طعمی مرکب از تلخی و ترشی. مزۀ گس که دهانرابهم کشد. قبض. طعم میان شیرینی و ترشی. با کمی ترشی و کمی گسی چنانکه شرابی دبش یا چای دبش. ترشی گس. بشع. که بترشی زند و گسی: این شراب کمی دبش است، و غالباً با این کلمه از مزۀ شراب و امثال آن تعبیر کنند، مردی دبش، کامل. آمیخته از تجارب و صفات: فلان از جاهلهای دبش است، مجرب و کامل است
لغت نامه دهخدا
(دَ بِ)
بزرگ. کلان. ستبر، خطیر. مهم، نخاله. (دزی ج 1 ص 423)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
متاع و کالای خانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، متاع ردی خانه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ شَ)
نهی) منع از درآویختن و آویختن و پیچیدن و خوابیدن باشدیعنی درمیاویز و میاویز و مپیچ و مخواب. (برهان) (آنندراج). نهی از مصدر ’بشلیدن’ = بشولیدن. (حاشیۀ برهان چ معین). کلمه فعل یعنی میاویز و درمیاویز و مپیچ و مخواب. (ناظم الاطباء). رجوع به ’مبشول’ شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
طاعون، حوض. (منتهی الارب) ، نهر خرد. (منتهی الارب). جدول. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). ج، دبول. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(دُ بِ)
گره هایی را گویند که در میان گوشت و پوست آدمی و حیوانات دیگر میباشد و به عربی غدد خوانند. (برهان) (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). گرهی که بر جراحت پیدا آید و از جوهر عضو نبود. (از بحر الجواهر). معنی ترکیبی آن ’دشت بیل’ یعنی ’گره بد’ است و بیل به معنی گره، و تاء را انداخته اند دشبل شده است. (از برهان) (از آنندراج). غده و گرهی چند که در میان گوشت و پوست آدمی ودیگر حیوانات می باشد. خنازیر. (ناظم الاطباء). دژپیه. دشپل. دشپیل. و رجوع به دژپیه و دشپل و دشپیل شود، چیزی مانند غضروف که بر استخوان روید چون بشکند. (از بحر الجواهر). و رجوع به دشبد شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
میوه ای است که آنرا ترنج گویند. دباله. باتو. (از برهان) ، طبل بزرگ. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) ، شرم زن. (از لغت محلی شوشتر).
- دبال کهنه، شرم زن عجوزه. (از لغت محلی شوشتر)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
سرگین و مانند آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
موضعی است به سند. (منتهی الارب). شهریست از سند بر کران دریای اعظم است و جایگاه بازرگانان و از آلتهای هندوستان و دریا اندر وی بسیار افتد. (حدود العالم). و اقلیم روم از شهرهای چین آغازد و زمین هندوان بر کوههای قامرون گذرد و بر بارانسی (بنارسی) و گنوج و اوزین و آنچه بدریا بارست چون تاز و جیمور و سندان وز شهرهای سند بر منصوره و دبیل آنگه به عمان رسد. (التفهیم بیرونی ص 198 و 335)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
سختی و بی فرزندی. و دبل ٌ دابل دبیل، مبالغه است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
درخت غضا که در زمین بسیار بود، زمین پست، برگ درخت ارطی پراکنده شده. ج، دبل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
چگونگی دبش. صفت دبش. قبض و آن یکی از طعمهای نه گانه است. بشاعت
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ)
درشت پوست زشت رو. (منتهی الارب).
- ام دبکل، کفتارست. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَعْ)
دبل. (منتهی الارب). نیرو دادن زمین را به سرگین و مانند آن، پیراستن هر چیز، رسیدن حوادث و سختی: دبلته الدبول، رسید او را حوادث و سختی، بمعنی ثکلته الثکلی است، یعنی گم کناد او را مادر او. (منتهی الارب) ، هو انتقاص حجم الجسم بسبب ماینفصل عنه فی جمیع الاقطار علی نسبه طبیعیه. (تعریفات جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
رد کتان. (الفاظ الادویه)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ دبل. (منتهی الارب). جدولها. رجوع به دبل شود
لغت نامه دهخدا
نام دهی از طسوج قاساق بوده است از توابع قم. (تاریخ قم ص 114)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
جمع واژۀ دبله (د / د ل ) . (دزی ج 1 ص 424). رجوع به دبله شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دبل
تصویر دبل
مرگامرگ (طاعون)، تالابه، جویک جوی خرد خر کوچک خر بندری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبال
تصویر دبال
ترنج
فرهنگ لغت هوشیار
پوست باز کردن، خوردن مانه کاچار (اسباب خانه) پارسی است تلخی تلخ مزگی آنکه بتلخی زند: چای دبش، کامل از جاهلهای دبش است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشل
تصویر بشل
گرفت و گیر، دو چیز که بر هم چسبند و در هم آویزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبش
تصویر دبش
((دِ))
عالی، بسیار خوب، گس، دارای مزه ترش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بشل
تصویر بشل
((بِ شَ))
درهم آمیخته، به هم چسبیده، درهم آمیختگی
فرهنگ فارسی معین