جدول جو
جدول جو

معنی دبرت - جستجوی لغت در جدول جو

دبرت
(دَ رَ)
دبره. مقابل دولت. نقیض دولت. رجوع به دبره شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خبرت
تصویر خبرت
آگاهی داشتن به حقیقت و کنه چیزی یا امری، دانایی، آگاهی، آزمودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبرت
تصویر مبرت
کار نیک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عبرت
تصویر عبرت
پند گرفتن، آگاهی ای که از نظر کردن در احوال دیگران حاصل می شود، پند
عبرت گرفتن: هشیار و آگاه شدن از چیزی به وسیلۀ نظر کردن در احوال دیگران یا تجربیات خود، پند گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دربت
تصویر دربت
عاقل بودن، حاذق بودن در کار و صنعت، خوگر شدن و حریص گشتن به چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دبیت
تصویر دبیت
نوعی پارچۀ نخی ساده که بیشتر آستر لباس می کنند
فرهنگ فارسی عمید
(اِ بِ)
فریدریش. (1871-1925 میلادی) سیاستمدار سوسیالیست آلمانی متولّد در هیدلبرگ. وی نخستین رئیس جمهور آلمان (1919) بود
لغت نامه دهخدا
(خِ رَ)
خبره. دانش. آگاهی. بصیرت. (از معجم الوسیط) (متن اللغه). دانستگی، ماهی المعرفه ببواطن الامور. (تعریفات جرجانی). رجوع به خبره شود: اهل خبرت و معرفت دانند که در لغت عجم مجال زیادتی مانعی نیست. (ترجمه تاریخ یمینی). بخبرت بصر از الوان و اکوان و متبرجات و متنزهات تمتع می یابد. (ترجمه تاریخ یمینی). اصحاب فطنت و ارباب خبرت. (گلستان). وزیبا گفته اند خداوندان فطنت و خبرت. (گلستان) ، آزمایش. (دهار) (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سُ رُ)
مرد درویش. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به سبرات و سبروت شود
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ)
بازاری است در طرابلس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ)
دربه. دلیری بر جنگ و بر هر کار: از هر شدتی دربتی حاصل کردند. (تجارب السلف). رجوع به دربه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
قسمی قماش نخی. نوعی منسوج پنبه ای و آن بیشتر آستر لباس و رویۀ لحاف و تشک را بکارست.
- دبیت حاج علی اکبری، نوعی دبیت که بنام سفارش دهنده آن یعنی حاج علی اکبر به کارخانه های دبیت بافی لندن شهرت گرفته است
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ ری ی)
رائی که بعد فوت حاجت در دل آید. (منتهی الارب) ، نماز که در آخر وقت گزارده شود. (و در این معنی بسکون وسط نیز آید نه بفتحین که آن لحن محدثان است). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
منسوب است به دبر که دهی است به یمن و از آنجاست اسحاق بن ابراهیم بن عباد محدث. (منتهی الارب)
منسوب است به دبر که قریه ای است از قراء صنعاء یمن. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
بمعنی چراگاه، شهریست در حدود یساکار و زبولون واقع. موقعش در دشت یزرعیل بدامنۀ کوه تابور و نزدیک قریۀ دبوریه حالیه واقع بوده است. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
نقیض قبله. (منتهی الارب). مقابل قبله. گویند: ما له قبله و لادبره، یعنی راه نیافت برای کار خود. و لیس لهذا الامر قبله و لا دبره، یعنی کار بی پشت و روئی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ بِ رَ)
تأنیث دبر. ستور پشت ریش. (منتهی الارب). رجوع به دبر شود
لغت نامه دهخدا
(حَ مَ)
عبره. پند گرفتن. (غیاث اللغات) (از صراح) (ناظم الاطباء). عبره: سه بیت شعر یاد داشتم از آن ابوالعتاهیه... که اندر آن عبرتهاست. (تاریخ بیهقی ص 238).
خاقانیا به عبرت ناپاکی فلک
بر خاک آن شهنشه کشور گذشتنی است.
خاقانی.
، نوع. (اقرب الموارد) : و اگر توبه نکند او را بعبرتی باید کشت که جهانیان را بدان اعتبار باشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 65) ، سنجیدن. مقیاس گرفتن. (معجم متن اللغه). منقول از مال رؤوس که آن بر سبیل شمار سرهااست نه بمساحت و این گرد فناخسرو اکنون مزرعتی است که عبرت آن دویست و پنجاه دینار بیشتر نباشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 133). عبرت سه هزاروپانصدوپنجاه درهم است. (تاریخ قم ص 123). و آن مواضع که فراموش کرده باشند و بعد از مساحت و عبرت معلوم شود از آن عشر خراج بستاند. (تاریخ قم ص 108). رجوع به عبره شود، عبور کردن طبیعت است از غفلت بسوی آگاهی. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء).
- عبرت دیگران گردانیدن، کسی را سخت تنبیه کردن که دیگران پند گیرند.
- عبرتگه، دنیا است که از حوادث آن عبرت خیزد.
- عبرت نما، آنچه موحب اعجاب شود. شگفت انگیز:
بوقت هندسه عبرت نمائی
مجسطی دان و اقلیدس گشائی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ رَ)
ریش پشت ستور. ج، دبر. ادبار. (منتهی الارب). ریش پشت و پهلوی اشتر. (مهذب الاسماء) ، هزیمت. (مهذب الاسماء)
سیاه سرفه. سعال یابس. سرفۀ خشک، شخص مشهور زمانه. (از دزی ج 1 ص 422)
نقیض دولت. (منتهی الارب). خلاف دولت. دبرت، پایان کار، شکست کارزار. (منتهی الارب) ، ظفر. (دهار) ، پاره، خیابان، یک کرد زمین زراعت. ج، دبر. (منتهی الارب). کرد زمین. ج، دبار. (مهذب الاسماء). یک پاره زمین. یک تخته زمین
ریسمان نخ پرگ، وسیلۀ مصنوعی و ساختگی. (از دزی ج 1 ص 422)
لغت نامه دهخدا
نیکی کردن، عمل خیر نیکی: ثمره خردمندان امین که حق احسان و مبرت بحسن معاملت نگاه دارند. . ، جمع مبرات
فرهنگ لغت هوشیار
خوی گیری (عادت)، دلیری جنگ آمایی، آزمودن آزمودن آزمایش کردن، کار آزمودگی خبرگی، خو گرفتگی
فرهنگ لغت هوشیار
گوگرد، خسی که باب گوگرد تر کنند و خشک سازند و باندک گرمی آتش بر گیرد و برای افروختن شمع و چراغ بکار آید، زر خالص. یا کبریت نباتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبرت
تصویر عبرت
پند گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبیت
تصویر دبیت
نوعی از پارچه نخی ساده که بیشتر آستر لباس کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبره
تصویر دبره
بد بختی، شکست، پایان کار، پاره، خیابان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبری
تصویر دبری
(در لحن محدثان) نماز دیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبرت
تصویر خبرت
آگاهی، بصیرت، دانش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جبرت
تصویر جبرت
سلطه و عظمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبرت
تصویر عبرت
((ع ِ رَ))
پند گرفتن، ارزیابی کردن، سنجیدن، پند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دربت
تصویر دربت
((دُ بَ))
عادت، خو، تجربه، دلیری، هوشیاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دبیت
تصویر دبیت
((دَ))
نوعی پارچه نخی که بیشتر برای آستر لباس از آن استفاده کنند
فرهنگ فارسی معین
((رْ))
اسباب ورزش و بازی به صورت صفحه ای با دایره های تو در تو (یا شماره) که توسط پیکانی از فاصله ای معین به سوی صفحه نشانه گیری می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خبرت
تصویر خبرت
((خِ یاخُ رَ))
دانا و آزموده بودن، دانایی، تجربه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبرت
تصویر مبرت
((مَ بَ رَّ))
اطاعت از فرمان پدر و مادر، در فارسی به معنای کار خیر، نیکی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عبرت
تصویر عبرت
پند، پندآموزی
فرهنگ واژه فارسی سره