جدول جو
جدول جو

معنی دبداب - جستجوی لغت در جدول جو

دبداب(دَ)
آوازه و شأن و شوکت و شکوه و عظمت را گویند. (برهان). سرفرازی و شکوه و بزرگی و آوازه، هر چیزی بزرگ. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). دبدابه
لغت نامه دهخدا
دبداب(دَ)
طبل. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دبداب
برهان) شکوه، آوازه تبیر تبیره دهل کوس (به تازی نیز کوس گویند) طبل دهل کوس جمع دبابیب، شان شوکت شکوه
فرهنگ لغت هوشیار
دبداب((دَ))
طبل، دهل، جمع دبابیت، شأن، شوکت، شکوه
تصویری از دبداب
تصویر دبداب
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درداب
تصویر درداب
دستنبو، میوه ای خوش بو، زرد رنگ و شبیه گرمک که خط های سبز و سفید دارد، بوتۀ این گیاه که شبیه بوتۀ گرمک است، درداب، میوه و هر چیز خوش بو که برای بوییدن در دست بگیرند
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
لواطت و اغلام. (غیاث) :
چندانکه ببالین تو گریان و غریوان
شبها به دباب آمدم ای خفتۀ بیدار.
سوزنی.
شراب پر خورد و مست خسبد و خیزد
گهی دباب کسی را و گه کسی او را.
سوزنی.
بهوشیاری شرم آیدش بخسبد مست
دباب خیز مر او را چو ناتوان بیند
گزر به دبّۀ او درنهد چنانکه بود
سزای گایان کردن چو رایگان بیند.
سوزنی.
شد خر پیر و میکشد خس کس
سیم بستانده تا دهد به دباب.
سوزنی.
بباد فتق براهیم و غلمۀ عثمان
به دبّۀ علی موش گیر وقت دباب.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دَ دِ)
جمع واژۀ دبدبه: در مغزش خواب پیش از شروق شعلۀ آفتاب از دبادب مواکب سلطان در حوالی قصر خویش بی آرام گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 336)
لغت نامه دهخدا
(دَبْ با)
این کلمه مصنوعی هجاگویان فارسی است که به صیغۀ وصف تفضیلی عرب کرده اند:
دباب شوخ دیده سوی خفته شد روان
تا کشک پخته کوبد در گوشتین جواز.
روحی ولوالجی.
خر کیمخت گاه کرده سبیل
بر گروکان شب رود دباب.
سوزنی.
بیهوش گشت و بر ره دباب خوش بخفت
چون وقت زیر برزدن آمد بهوش کرد.
سوزنی.
رجوع به دباب شود
لغت نامه دهخدا
(دَبْ با)
دبه گر. ج، دبابون. (مهذب الاسماء). رجوع به دبه شود
لغت نامه دهخدا
(دُ / دَ)
نوعی از ریحان است و آنرا سوسنبرگویند و آن گرم و خشک است در سوم فواق را نافع است. (برهان). سیسنبر است و آن بری و بستانی میباشد و بری قویتر از بستانی است. سوسنبر بستانی. ریحان خاص
لغت نامه دهخدا
(دِ)
جمع واژۀ دبه. (منتهی الارب). رجوع به دبه شود
لغت نامه دهخدا
(دَدَ)
رفتار مورچۀ درازپای. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
دهی است از دهستان دلاور بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار. آب آن از باران است و سکنۀ آن 200 تن و از طایفۀ سردارزایی اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دُ دِ)
مردم ضخم بسیاربانگ. (منتهی الارب). بزرگ جسیم ناتراشیدۀ بلندآواز را گویند
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دستنبویه را گویند و آن میوه ای باشد کوچک و مدورو خوشبوی شبیه به خربزه. (برهان). دستنبویه. (الفاظالادویه) (اختیارات بدیعی) (از تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
آواز طبل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
جمع دیه، کدوها، خنورها آوند های سفالین، زمین های هموار، ریگ های رخ، توده های ریگ ظرف چرمین یا فلزی که در آن روغن و مانند آن ریزند، صراحی کوچک شیشه کوچک، اثاثه لوازم. یا دبه باروت کیسه ای که از پوست یا محفظه ای چوبین یا فلزی که در آن باروت کنند. یا دبه و زنبیل (در) افزودن خرج کسی زیاد شدن، یا دبه در زیر پای شتر افکندن، مرتکب امری خطیر شدن، بر سر پر خاش آوردن فتنه انگیختن
فرهنگ لغت هوشیار
آوای دهل گلوله ای مرکب از عطریات که آنرا بر دست گیرند و گاه گاه بو کنند شمامه، هر میوه خوشبو، گیاهی است از تیره کدوییان دارای میوه ای کوچک و گرد و خوشبو و زرد رنگ شبیه به گرمک که خطوط سبز یا سفید دارد شمام درداب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دباب
تصویر دباب
تانگ، اتومبیل جنگی، مجازاً غلام باره
فرهنگ فارسی معین
دستنبو، دستنبویه، شمام
فرهنگ واژه مترادف متضاد