جدول جو
جدول جو

معنی دبادب - جستجوی لغت در جدول جو

دبادب
(دُ دِ)
مردم ضخم بسیاربانگ. (منتهی الارب). بزرگ جسیم ناتراشیدۀ بلندآواز را گویند
لغت نامه دهخدا
دبادب
(دَ دِ)
جمع واژۀ دبدبه: در مغزش خواب پیش از شروق شعلۀ آفتاب از دبادب مواکب سلطان در حوالی قصر خویش بی آرام گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 336)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(دَ دُ بَیْ یِنْ)
جاء بدبادبی ّ و بدبادبیین، آورد مال بسیار، یعنی چون مور و ملخ در کثرت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
طبل. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
آوازه و شأن و شوکت و شکوه و عظمت را گویند. (برهان). سرفرازی و شکوه و بزرگی و آوازه، هر چیزی بزرگ. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). دبدابه
لغت نامه دهخدا
(دَدَ)
رفتار مورچۀ درازپای. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
جمع واژۀ دبه. (منتهی الارب). رجوع به دبه شود
لغت نامه دهخدا
(دُ / دَ)
نوعی از ریحان است و آنرا سوسنبرگویند و آن گرم و خشک است در سوم فواق را نافع است. (برهان). سیسنبر است و آن بری و بستانی میباشد و بری قویتر از بستانی است. سوسنبر بستانی. ریحان خاص
لغت نامه دهخدا
(دَبْ با)
دبه گر. ج، دبابون. (مهذب الاسماء). رجوع به دبه شود
لغت نامه دهخدا
(دَبْ با)
این کلمه مصنوعی هجاگویان فارسی است که به صیغۀ وصف تفضیلی عرب کرده اند:
دباب شوخ دیده سوی خفته شد روان
تا کشک پخته کوبد در گوشتین جواز.
روحی ولوالجی.
خر کیمخت گاه کرده سبیل
بر گروکان شب رود دباب.
سوزنی.
بیهوش گشت و بر ره دباب خوش بخفت
چون وقت زیر برزدن آمد بهوش کرد.
سوزنی.
رجوع به دباب شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
لواطت و اغلام. (غیاث) :
چندانکه ببالین تو گریان و غریوان
شبها به دباب آمدم ای خفتۀ بیدار.
سوزنی.
شراب پر خورد و مست خسبد و خیزد
گهی دباب کسی را و گه کسی او را.
سوزنی.
بهوشیاری شرم آیدش بخسبد مست
دباب خیز مر او را چو ناتوان بیند
گزر به دبّۀ او درنهد چنانکه بود
سزای گایان کردن چو رایگان بیند.
سوزنی.
شد خر پیر و میکشد خس کس
سیم بستانده تا دهد به دباب.
سوزنی.
بباد فتق براهیم و غلمۀ عثمان
به دبّۀ علی موش گیر وقت دباب.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دُ دُ بَیْ یَ)
جاء بدبادبیین و بدبادبی، آورد مال بسیار، یعنی چون مور و ملخ در کثرت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
برهان) شکوه، آوازه تبیر تبیره دهل کوس (به تازی نیز کوس گویند) طبل دهل کوس جمع دبابیب، شان شوکت شکوه
فرهنگ لغت هوشیار
جمع دیه، کدوها، خنورها آوند های سفالین، زمین های هموار، ریگ های رخ، توده های ریگ ظرف چرمین یا فلزی که در آن روغن و مانند آن ریزند، صراحی کوچک شیشه کوچک، اثاثه لوازم. یا دبه باروت کیسه ای که از پوست یا محفظه ای چوبین یا فلزی که در آن باروت کنند. یا دبه و زنبیل (در) افزودن خرج کسی زیاد شدن، یا دبه در زیر پای شتر افکندن، مرتکب امری خطیر شدن، بر سر پر خاش آوردن فتنه انگیختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبداب
تصویر دبداب
((دَ))
طبل، دهل، جمع دبابیت، شأن، شوکت، شکوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دباب
تصویر دباب
تانگ، اتومبیل جنگی، مجازاً غلام باره
فرهنگ فارسی معین