جدول جو
جدول جو

معنی داورستان - جستجوی لغت در جدول جو

داورستان
دادگاه، عدالت خانه، داوری خانه، داوری گاه
تصویری از داورستان
تصویر داورستان
فرهنگ فارسی عمید
داورستان
(وَ رِ)
دارالقضاء. محکمه. عدالتگاه. (آنندراج). دیوانخانه. دیوان عدالت: سرهنگان او را ستدند و در چهارسو بردند جای داورستان. (ترجمه دیاتسارون ص 350)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گازرستان
تصویر گازرستان
گازرگاه، رخت شوی خانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کافرستان
تصویر کافرستان
شهر یا ناحیه ای که همۀ مردم آن کافر باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشورستان
تصویر کشورستان
کسی که مملکتی را فتح می کند، کشورگشا، کشور گیر
فرهنگ فارسی عمید
مدرسه ای که شاگردان پس از تمام کردن دورۀ راهنمایی در آنجا به تحصیل ادامه می دهند، مدرسۀ متوسطه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حضورستان
تصویر حضورستان
جای امن و امان
فرهنگ فارسی عمید
(وُ لَ / لِ)
همان زابلستان است. (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
بیرونی آرد: اقلیم سوم از مشرق زمین چین آغازد و اندر او دار ملکت چینیان است و میانۀ مملکت هندوان و تاتنیش و قندهار و زمین سند و شهرهای مولتان و بهاتیه و کرور و کوههای افغانان تا زاولستان و والشتان. (التفهیم ص 199). مؤلف تاریخ جهانگشا آرد: و زاولستان و غزنین را تاج الدین ایلدوز بعد از رفتن وآشوبها بگرفت و حکم کرد. (جهانگشای جوینی چ لیدن ج 2 ص 62). حمدالله مستوفی آرد: بلاد قهستان و نیمروز و زاولستان هفده شهر است و هوای معتدل دارد و حدود آن تا ولایت مفازه و خراسان و ماوراءالنهر و کابل پیوسته است. حقوق دیوانیش داخل مملکت خراسان است و دارالملکش شهر سیستان، و شهر تون و قاین و خوسف و جنابذاز معظمات بلاد آن. (نزهه القلوب ج 3 ص 143) :
پریر قبلۀ احرار زاولستان بود
چنانکه کعبه است امروز اهل ایمان را.
ناصرخسرو.
بملک ترک چرا غره اید یاد کنید
جلال و دولت محمودزاولستان را.
ناصرخسرو.
و ولایتهائی که در عهد پدرش قباد از دست رفته بود چون زاولستان و طخارستان و بلاد سند و دیگر اعمال، باز بدست آورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 94)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
مانند پسر، پیرایش موی در زنان چون مردان
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ قِ)
شهری است میان عبادان و عسکر مکرم. (منتهی الارب). شهر کوچکی است، کشتی هایی که از نواحی حرکت می کنند به این شهر می آیند و کشتیهای وارد از کیش هم غیر از این محل ایستگاهی ندارند. (از کشف الظنون). رجوع به دورق شود
لغت نامه دهخدا
(دَ نِ)
معبد، تابوت زراندود، مقبرۀ زراندود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ / رِ)
مکتب. (زمخشری) (دهار) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). مکتب خانه. مدرسه. دبستان. (جهانگیری). کتاب. (مهذب الاسماء) .دبستان است که مکتب خانه باشد. (برهان). مکتب خانه باشد و آن را دبستان نیز گویند. (جهانگیری). محل تعلیم. (فرهنگ فارسی معین). جای آموختن دبیری. مطلق مکتب: این پنج مهتر بدان خانه خطبه کردند و آن نامه که سلیمان نوشت بهر شهری آن نیز فصیح است... محمد بن جریر گوید که از فصیحی این نامه کودکان در دبیرستانها از بر کردند. (ترجمه طبری بلعمی). و من [خواجه عبدالغفار] سخت بزرگ بودم و به دبیرستان قرآن خواندن رفتمی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 113). چون از دبیرستان برخاستیم و مدتی برآمد در سنۀ 406 هجری قمری ما را [امیرمسعود را] ولیعهد خویش کرد [امیر محمود] . (تاریخ بیهقی).
مردمان چون کودکان بیهشند
وین دبیرستان علم است از حساب.
ناصرخسرو.
شغل کودک در دبیرستانش نیست
جز که خواندن یا سؤال و یا جواب.
ناصرخسرو.
حجتی بپذیر برهانی ز من زیرا که نیست
آن دبیرستان کلی را جز این جزوی گدا.
ناصرخسرو.
کتاب عین مسلم تراست از همه قوم
همه صفات نبشتند در دبیرستان.
امیر معزی.
عقل را خواهی که ناگه در عقیلت نفکند
گوش گیرش در دبیرستان الرحمان درآر.
سنائی.
و من آن یاد دارم و در عهد کودکی در دبیرستان معلم بودم به نیشابور. (تاریخ بیهق).
ابجد نعت تو حاصل زان دبیرستان شود
کاوستادش علم الانسان مالم یعلم است.
انوری.
دبیرستان کنم در هیکل روم
کنم آیین مطران را مطرا.
خاقانی.
در دبیرستان خرسندی نوآموزی هنوز
کودکی کن دم مزن چون مهرداری بر زبان.
خاقانی.
ساقی برخ ریحان جان خطش دبیرستان جان
در ملک لب سلطان جان وز مشک طغرا داشته.
خاقانی.
از دبیرستان هندو آمده معنیش گیر
اخوت کفرند یکسر دور ز اخوان الصفا.
خاقانی.
نقلست که چون مادرش بدبیرستان فرستادچون بسورۀ لقمان رسید و بان آیت رسید... که. (تذکره اولالیاء عطار). نقلست که شقیق در سمرقند مجلس می گفت روی بقوم کرد و گفت ای قوم اگر مرده اید به گورستان و اگر کودکید بدبیرستان واگر دیوانه اید بتیمارستان و اگر کافرید کافرستان و اگر بنده اید داد مسلمانی ازخود بستانید ای مخلوق پرستان. (تذکره الاولیاء عطار) .شافعی شش ساله بود که بدبیرستان می رفت و مادرش زاهده بود از بنی هاشم و مردم امانت بدو سپردندی. (تذکره الاولیاء). روزی شبلی در مسجدی شد تا دو رکعت نماز بگذارد و زمانی برآساید. در مسجد کودکان دبیرستان بودند. (قابوسنامه)، در تقسیمات آموزشی کشور مدرسه ای که دانش آموزان پس از گذراندن دورۀ تحصیلات شش سالۀ ابتدایی (دبستان) آنجا دانش اندوزند. دورۀ متوسطه. محل تحصیل پس از فراغت از تحصیلات دبستانی (ابتدایی) و پیش از آغاز تحصیلات دانشگاهی (عالی). مدرسه متوسطه، دفترخانه. (برهان). جای نویسندگان. دیوان. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ رِ)
اراضیی که در آن کهور باشد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کهور شود
لغت نامه دهخدا
ستانندۀ کشور. گیرندۀ کشور. فاتح. مملکت گیر:
میر ابواحمد محمد خسرو لشکرشکن
میر ابواحمد محمد خسرو کشورستان.
فرخی.
خداوند ما شاه کشورستان
که نامی بدو گشت زاولستان.
فرخی.
شاه گیتی خسرو لشکرکش لشکرشکن
سایۀ یزدان شه کشورده کشورستان.
عنصری.
همان سال ضحاک کشورستان
ز بابل بیامد به زاولستان.
اسدی.
همه ساله آباد زابلستان
کزو خاست یل چون تو کشورستان.
اسدی.
دریغا تهی از تو زابلستان
دریغا جهان بی تو کشورستان.
اسدی.
مهدی صفت شهنشه امت پناه داور
جانبخش چون ملکشه کشورستان چو سنجر.
خاقانی.
آن چنان تخمی چنین کشورستانی داد بر
بر چنین آید ز تخمی کآنچنان افشانده اند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(وُ سِ)
کابل. کابلستان. (لغات شاهنامه) :
دگربهره بر سوی زابلستان
یکایک کشم خاک کاولستان.
فردوسی.
رجوع به کاول شود
لغت نامه دهخدا
(فَ کُ)
ناحیۀ کوهستانی در شمال شرقی افغانستان. سکنۀ آنجا را کافر و سیاه پوش خوانند و آنان از نژاد ایرانی باشند. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(فِ / فَ رِ)
محل سکونت کافران. (آنندراج از بهار عجم). کشوری که ساکنین آن کافر باشند. (ناظم الاطباء) : معتصم روزی برنشسته بود با غلامان و سپاه، مردی پیر پیش او ایستاده او را گفت ای پسر هارون از خدا بترس که ترکان عجمی را از کافرستان آوردی و بر مسلمانان مسلط کردی. (ترجمه تاریخ طبری). خانه ملک را بدست خویش ویران کردند و آن رفت از ایشان که در کافرستان نرفتی بر مسلمانان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 69).
آنچه با من در غم آن نامسلمان میرود
باﷲ ار با مؤمن اندر کافرستان میرود.
انوری.
آنچ از رخ تو رود در اسلام
هرگز نرود به کافرستان.
عطار.
روی در زیر زلف پنهان کرد
اندر اسلام کافرستان کرد.
عطار.
شبگهی کردند اهل کاروان
منزل اندر موضع کافرستان.
مولوی.
وان مؤذن عاشق آواز خود
در میان کافرستان بانگ زد.
مولوی.
میکشاندشان موکل سوی شهر
میبرد از کافرستان شان بقهر.
مولوی
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان سربند پائین بخش سربند شهرستان اراک، در 48هزارگزی جنوب باختری آستانه و 27هزارگزی ایستگاه دوآب، سکنه 184 تن، آب آن از چشمه و رود خانه چوبدر تأمین میشود، محصول آن غلات و بنشن و پنبه و انگور و بادام و قلمستان، شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه بافی و راه آن مالروست، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ / رِ)
طبرستان. تاپورستان. رجوع به تبرستان و طبرستان. در همین لغت نامه و ایران باستان ج 2 ص 1379 و 1508 و 1640 و 1641 شود
لغت نامه دهخدا
(وَ رِ)
نام دیهی است به مسافت کمی به مغرب بیرم در فارس. (فارسنامۀ ناصری). دهی از دهستان بیرم، بخش گاوبندی، شهرستان لار. واقع در 86 هزارگزی شمال خاوری گاوبندی و هفت هزارگزی راه فرعی لار به اشکنان. جلگه، گرمسیر و مالاریائی. دارای 167 تن سکنه. آب آن از چاه و باران. محصول آن غلات و خرما و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن فرعی است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
دهی است جزء دهستان فراهان بالا بخش فرمهین شهرستان اراک. محلی کوهستانی. سردسیر و دارای 486 تن سکنه است. آب آن از قنات و رود خانه سربند تأمین میشود محصول آنجا غلات، انگور، بن شن، پنبه، بادام، صیفی، سیب زمینی، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی قالیچه، گلیم و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد و از فرمهین اتومبیل میرود. در مزرعۀ اصفهانک خرابه های قدیمی مشاهده میشود و امامزاده دارد که بنای آن قدیمی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(تَ رِ)
مخبز. (محمود بن عمر از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نانوایی. خبازی. (یادداشت ایضاً). رجوع به تنورخانه و تنور و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا رِ)
ناحیتی است در میرجاوۀ زاهدان. (یادداشت بخط مؤلف). در فرهنگ جغرافیایی این نقطه چنین تعریف شده: کوهی است از دهستان تمین بخش میرجاوۀ شهرستان زاهدان واقع در 42هزارگزی جنوب باختری میرجاوه و 12هزارگزی باختری راه فرعی میرجاوه به خاش. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
رخت شوی خانه: هر روز جامه های مردمان بر پشت او نهادی و بگازرستان بردی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کافرستان
تصویر کافرستان
محل سکونت کافران
فرهنگ لغت هوشیار
محل تعلیم مکتب مدرسه، مدرسه ای که دانش آموزان در آن تحصیل کنند. و آن بالاتر از دبستان و پایین تر از دانشگاه است مدرسه متوسطه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درونستان
تصویر درونستان
معبد، تابوت زراندود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیوستان
تصویر دیوستان
محل اقامت دیوان دیو کده دیو خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خارستان
تصویر خارستان
گلستان، جای پرجا
فرهنگ لغت هوشیار
فتوی قضا. آنکه اجرای عدالت کند داور قاضی، پادشاه امیر، نماینده دولت در دادگاه که علیه مجرمان ادعا نامه صادر کند مدعی العموم
فرهنگ لغت هوشیار
((دَ رِ))
مدرسه ای که دانش آموزان در آن تحصیل کنند که بالاتر از دبستان و پایین تر از دانشگاه می باشد، مدرسه متوسطه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادستان
تصویر دادستان
قانون، فتوا، فتوی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گورستان
تصویر گورستان
قبرستان
فرهنگ واژه فارسی سره
آموزشگاه، دبستان، کالج، مدرسه، مدرسه متوسطه، مکتب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جهانگیر، غالب، کشورگشا، مملکت گیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد