جدول جو
جدول جو

معنی دانورس - جستجوی لغت در جدول جو

دانورس
(وِ)
نام قصبه ای است در بیست هزارگزی شمالی بستون در ایالت ماساچوست آمریکای شمالی. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از داناسر
تصویر داناسر
عاقل، دانا، خردمند، راد، خردور، بخرد، فروهیده، متفکّر، فرزان، متدبّر، پیردل، لبیب، فرزانه، نیکورای، خردومند، حصیف، اریب، خردپیشه، صاحب خردبرای مثال نه جنگی سواری نه بخشنده ای / نه داناسری گر درخشنده ای (فردوسی - ۸/۳۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مانورک
تصویر مانورک
چکاوک، پرنده ای کوچک و خوش آواز شبیه گنجشک با تاج کوچکی بر روی سر، چکاو، چکوک، چاوک، ژوله، جل، جلک، هوژه، خجو، خاک خسپه، نارو، قبّره، قنبره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادپرس
تصویر دادپرس
دادجو، دادخواه، خواهان عدالت، درخواست کنندۀ عدل و داد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داتوره
تصویر داتوره
حلقه و زنجیر یا ریسمانی که به پای چهارپایان یا زندانیان ببندند، بخو، تاتوره، تاتوله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادورز
تصویر دادورز
آنکه عدل ورزد و عدل و داد کند، دادگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نانویس
تصویر نانویس
نانوشته، نوشته نشده، ازقلم افتاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دانشور
تصویر دانشور
صاحب علم و دانش، عالم، دانشمند
فرهنگ فارسی عمید
(دادْ وَ)
عمل دادور. عدل. عدالت ورزی. دادگری
لغت نامه دهخدا
(رُ)
بروی. فافیر. ببیر. پیزر
لغت نامه دهخدا
(خوَدْ / خُدْ گُ ذَ تَ / تِ)
که عدل ورزد. که داد کند. دادگر. دادور:
دو پروردۀ شاه بدخواه سوز
یکی دادورز و یکی دین فروز.
اسدی.
دستور دادگستر سلطان دادورز
مسعودسعد ملکت سلطان کامکار.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا کَ دَ / دِ)
دادخواه. (آنندراج). خواهان عدالت. درخواست کننده عدالت. دادجو
لغت نامه دهخدا
نام چهار شهرک است در ممالک متحدۀ آمریکای شمالی: یکی در دویست هزارگزی شیکاگو، در جمهوری ایلینویس، دوم در 65گزی فرانکفورت درجمهوری کنتوکی، سوم در هشتادهزارگزی هاریسبورگ در جمهوری پنسیلوانیا، چهارم در 220هزارگزی ریچموند در جمهوری ویرجینیا، (از قاموس الاعلام ترکی) (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
فلورنت، از درام نویسان و تراژدی نویسان فرانسه، متولد در فونتن بلو بسال 1661 و متوفی به سال 1725 میلادی وی نمایشنامه ها برشتۀ تحریر کشیده است
لغت نامه دهخدا
(نِ وَ)
عمل دانشور. حالت و چگونگی دانشور. دانشمندی. دانائی. حکمت و علم. (ناظم الاطباء). عالمی
لغت نامه دهخدا
(نِ وَ)
دانشمند. دارای دانش. صاحب علم و دانش. دانا. عالم. دانشگر. دانشی. دانشومند. مرد دانا و فاضل و عالم و صاحب فضل و کمال. (ناظم الاطباء). خداوند و دارندۀ دانش باشد چه ورصاحب و خداوند و دارنده است. (برهان) :
مر این جان ما را گهر دیگرست
که بینا و گویا و دانشورست.
اسدی.
نه گویا نه بینا و دانشورند
نه جفت خرد نز هنر رهبرند.
اسدی.
حاصل آنک از هر ذکر ناید نری
هین ز جاهل ترس اگر دانشوری.
مولوی.
این طبیبان بدن دانشورند
بر سقام تو ز تو واقف ترند.
مولوی.
اگر همچنین سر بخود دربرم
چه دانند مردم که دانشورم.
سعدی.
نه پرهیزگار و نه دانشورند
همین بس که دنیا بدین میخرند.
سعدی.
بتدبیر دستور دانشورش
به نیکی بشد نام در کشورش.
سعدی.
فرق گویم من میان هر دو معقول و درست
تا دهد انصاف آن کز هر دو دانشور بود.
امیرخسرو دهلوی.
خاندان رموز عیسی را
ملک دانشور تو خاتون باد.
عرفی.
ز حرف حق نشود رنجه مرد دانشور.
قاآنی
لغت نامه دهخدا
(رِ)
صورتی و تلفظی از بنارس. نام شهری است در اقلیم دوم از نواحی هند. (از قانون مسعودی ج 2 ص 544). در لغت سانسکریت بنارس گویند که واقع است در ساحل رود گنگ و برهمن ها آنرامقدس میدانند. (ناظم الاطباء). رجوع به بنارس شود
لغت نامه دهخدا
(سُر)
دوستدار رقص. رقصنده. رقاص. که رقاصی پیشه دارد
لغت نامه دهخدا
(نُ نُر)
دهی است از دهستان باهو کلات بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار. واقع در 28هزارگزی جنوب خاور دشتیاری کنار راه مالرو دشتیاری به ریمیدان. جلگه، گرمسیر، مالاریائی و دارای 400 تن سکنه است. آب آن از باران و چاه است. محصول آنجا غلات و حبوبات و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
کسی که نمی نوردد، نالایق ناسزاوار مقابل نورد: نانوردیم وخوارواین نه شگفت که بروردخاه نیست نورد. (کسائی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مانورک
تصویر مانورک
جل، گونه ای مرغابی که آنرا سرخاب نیز گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانسور
تصویر دانسور
رقصنده، رقاص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داد رس
تصویر داد رس
قاصی، حاکم، کسیکه بداد ستمدیده ای برسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانشوری
تصویر دانشوری
عالمی دانشمندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانشور
تصویر دانشور
دانشگر، فاضل، دانا
فرهنگ لغت هوشیار
نوشته نشده ازقلم افتاده: چندقلم نانویس داریم، ثبت نشده روی کاغذ نیامده: حساب نانویس، آنکه یاآنچه ننویسدظنکه درنوشتن روان نیست: قلم نانویس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پانویس
تصویر پانویس
((نِ))
زیرنویس، پانوشت، پان وشته، آن چه جدا از متن اصلی باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نانورد
تصویر نانورد
((نَ وَ))
ناپسند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مانورک
تصویر مانورک
((رَ))
چکاوک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دانشور
تصویر دانشور
((~. وَ))
دانشمند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جانوری
تصویر جانوری
حیوانی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دادوری
تصویر دادوری
قضاوت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دانشور
تصویر دانشور
محصل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دل ورس
تصویر دل ورس
حوصله
فرهنگ واژه فارسی سره
دانشمند، دفیبروتیزاسیون
دیکشنری اردو به فارسی