جدول جو
جدول جو

معنی داندر - جستجوی لغت در جدول جو

داندر
در لهجۀ فلاماندر دندر. نام رودی به کشور بلژیک دارای 105 هزارگز درازی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اندر
تصویر اندر
در، تو، درون، در میان،
(پیشوند) بر سر افعال درمی آید مثلاً اندرآمدن (در آمدن)، اندرافتادن (درافتادن)،
(پسوند) در آخر اسم (معمولاً اعضای خانواده) درمی آید و معنی خوانده یا ناتنی می دهد مثلاً پدراندر (پدرخوانده)، مادراندر (مادرخوانده)، پسراندر (پسرناتنی)، خواهراندر (خواهرناتنی)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادر
تصویر دادر
برادر، برای مثال از پدر چون خواستندش دادران / تا برندش سوی صحرا یک زمان (مولوی - ۹۵۲)، دوست صمیمی که مانند برادر باشد، برای مثال تلخ خواهی کرد بر ما عمر ما / کی بر این می دارد ای دادر تو را؟ (مولوی - ۱۰۰۴)
دادگر
دادر آسمان: خدای تعالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صداندرصد
تصویر صداندرصد
صددرصد، تمامی و همگی، کلاً، تماماً، برای مثال صد اندر صد این دشت جای من است / بلند آسمانش هوای من است (فردوسی - ۲/۲۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاندر
تصویر کاندر
که اندر
فرهنگ فارسی عمید
به معنی حجر شجری، اصطلاحی در ساختمان سلول های پی جانور بدین توضیح که نورون ها یعنی سلول های پی بر چند نوعند برخی دارای یک دنبالۀ اکزونی هستند و به نورون های یک قطبی موسوم میگردند و بعضی دیگر علاوه بر اکزون یک داندریت نیز دارند که از قطب مخالف خارج میگردد و نورون های دو قطبی را درست میکنند و گروهی دیگر یک اکزون و چندین داندریت دارند که نورن های چند قطبی باشند، (از جانورشناسی عمومی ج 1 ص 174)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام خدای عزوجل.
، داور. دادگر
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
برادر، اخ. برادر به لهجۀ مردم ماوراءالنهر. (برهان). شقیق. (نصاب) :
اندر آن وقت که تعلیم همی کرد مرا
دادری چند کرت مدخل ماشأالله.
انوری.
لبیب، عاقل و غمر و غبی و غافل، گول
شقیق دادر و ردو رفیق و صاحب، یار.
فراهی (نصاب الصبیان ص 11).
آن ضیاء بلخ خوش الهام بود
دادر آن تاج شیخ اسلام بود.
مولوی.
تلخ خواهی کرد بر ما عمر ما
که بر این میدارد ای دادر ترا.
مولوی.
از پدر چون خواستند آن دادران
تابرندش سوی صحرا یک زمان.
مولوی.
شله از مردان بکف پنهان کند
تا که خود را دادر ایشان کند.
مولوی.
- هفت دادران، هفت برادران که بنات النعش باشد.
، دوست. (برهان). شفیق. (نصاب)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
نادرتر و کمیاب تر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
قصبه ای... در طارم علیاست حمداﷲ مستوفی نویسد: در اول آنجا (در طارمین) شهری فیروزآباد نام بزمین طارم سفلی دارالملک بود اکنون بکلی خرابست و قصبۀ اندر بطارم علیاشهرستان آنجا شد. (نزههالقلوب چ دبیرسیاقی ص 71)
دهی است از بخش حومه شهرستان سنندج با 150 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوب و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
خرمن یا خرمن گندم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). خرمن گاه. (مهذب الاسماء). ج، انادر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
افادۀ معنی غیریت می کندچون با مادر و پدر و خواهر و برادر ترکیب کنند همچومادراندر و پدراندر و خواهراندر و برادراندر. (برهان قاطع). افادۀ معنی غیریت میکند چنانکه مادراندر وپدراندر و برادراندر و خواهراندر و دختراندر یعنی نامادر و ناپدر و نابرادر و ناخواهر و پسندر و دخندر نیز براین قیاس مخفف پسراندر و دختراندر است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). به آخر اسما درآید و معنی ’نا...’ یا ’... خوانده’ دهد: پدر اندر (پدندر) مادراندر (مادندر) ، پسراندر (پسندر) دختراندر (دختندر). (از فرهنگ فارسی معین). و گاه بطور حرف اسمی (؟) در آخر اسم در می آورند و در این صورت به معنی نا میباشد مانند پدراندر و... و پسندر و دختندر مخفف پسراندر و دختراندر است. (ناظم الاطباء). شمس فخری بطور مستقل نیز به معنی غیر و بیگانه بکار برده است:
در مظالم بنزد معدلتش
چه قریب و چه خویش و چه اندر.
(از شعوری ج 1 ورق 107).
مزید مؤخری است که افادۀ نفی و سلب کند چنانکه در پدندر که به معنی ناپدری، مادندر که به معنی نامادری و دخترندر و پسندر که بمعنی نادختری و ناپسری است و درکسندر این معنی ظاهرتر است که به معنی ناکس است:
سزد مر ورا گر تکبر کند
که شه نیکویی با کسندر کند.
عنصری (از یادداشت مؤلف).
مادراندر بصورتهای مارندر و مایندر نیز دریادداشتهای مؤلف آمده است. هم اکنون نیز در گناباد خراسان بطور مستقل به معنی ناتنی بکار می رود و می گویند برادران من همه اندراند در برابر خاسه شاید ’خاصه’.
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
به معنی در باشد که بعربی فی گویند همچنانکه اندر آن و اندر خانه یعنی در آن و در خانه. (برهان قاطع) (هفت قلزم). کلمه رابطه به معنی در و درون مانند اندرآن یعنی در آن و اندر خانه یعنی درون خانه. (ناظم الاطباء). در. (فرهنگ فارسی معین). مطلقاً در دورۀ سامانی بجای در کلمه اندر که در پهلوی هم بدین طریق متداول بوده است بکار میرود و در استعمال این قید گاهی افراط میشود چه هم پیش از اسم می آمده و هم بعد از کلمات مضاف بباء اضافه من باب تأکید بکار برده می شده است. (از سبک شناسی ملک الشعراء بهار چ 2 ج 2 ص 57). شعراء متقدمین آن را ردیف قصاید ذکر کرده اند مانند:
سرو نروید چنان بغاتفر اندر.
و از شرایط این لغت لزوم باء است قبل از اندر چنانکه من (مؤلف انجمن آرا) گفته ام:
لالۀ بشکفته بین بعنبرش اندر
لؤلؤ ناسفته بین بشکرش اندر.
(از انجمن آرای ناصری).
در شعر گاهی این کلمه را بطور صفت استعمال کرده و آن را پس از موصوف ذکر نموده و بطور ردیف می آورند و در این صورت کلمه ’به’ را بر موصوف مقدم ذکر می کنند. (ناظم الاطباء). نوشتۀ صاحب انجمن آرا و ناظم الاطباء خالی از تسامح نیست چه استعمال اندربعد از کلمه نزد متقدمان اختصاص به شعر نداشته تا آنرا فقط بصورت ردیف بکار برند و این از اختصاصات زبان آن دوره است و در نظم و نثر و احتمالاً در محاوره نیز بکار میرفته است و نیز در ردیف قصاید که بکار رفته بطور وصفی نیست. بطور کلی آنچه از شواهد موجود در یادداشتهای مؤلف برمی آید اندر بصورتهای زیر بکار رفته است:
1- قبل از کلمه، به معنی ’در’ که ظرفیت را رساند چه بطور حسی و واقعی و چه بطور فرضی و عقلی:
من اندر نهان زین جهان فراخ
برآورده گردم یکی سنگلاخ.
ابوشکور.
برکه و بالا چوچه ؟ همچون عقاب اندر هوا
بر تریوه راه چون چه ؟ همچو بر صحرا شمال.
شهید (در صفت اسب) .
خور بشادی روزگار نوبهار
می گسار اندر تکوک شاهوار.
رودکی.
ای آنکه من از عشق تو اندر جگر خویش
آتشکده دارم صد و بر هر مژه ای ژی.
رودکی.
ای آنکه غمگنی و سزاواری
وندر نهان سرشک همی باری.
رودکی.
زش از او پاسخ دهم اندر نهان
زش به پیدایی میان مردمان.
رودکی.
گفت چرا اندر ماه حرام این کاروان بزدی. (ترجمه تفسیر طبری). هر مهتری که اندر حدود غرجستان است و حدود غور است همه اندر فرمان اواند. (حدود العالم). از روزگار مسلمانی باز پادشایی این ناحیت اندرفرزندان باو است. (از حدود العالم).
همان خشم و پیکاربازآورد
بدین غم تن اندر گداز آورد.
فردوسی.
ز گفتار زن گشت بهرام شاد
نخفت اندر اندیشه تا بامداد.
فردوسی.
همیشه جهاندار یار تو باد
سر اختر اندر کنار تو باد.
فردوسی.
روان اندر او (چرخ) گوهر دلفروز
کز او روشنایی گرفته ست روز.
فردوسی.
اندر عراق بزم کنی در حجاز رزم
اندر عجم مظالم و اندر عرب شکار.
منوچهری.
ابر بینی فوج فوج اندر هوا در تاختن
آب بینی موج موج اندر میان رودبار.
منوچهری.
اندر اقبال آبگینه خنور
بستاند عدو ز تو ببلور.
عنصری.
پیغامها دادیم رسول را که اندر آن صلاح ذات البین بود. (تاریخ بیهقی). ایشان... بتاریخ راندن... چون توانند رسید و دلها اندر آن چون توانند بست. (تاریخ بیهقی). حکما تن مردم را تشبیه کرده اند بخانه ای که اندر آن خانه مردی و خوکی و شیری باشد. (تاریخ بیهقی). ترکیب مردم را چون نیکو نگاه کرده آید بهایم اندر آن باوی یکسان است. (تاریخ بیهقی).
اندر مثل من نکو نگه کن
گرچشم جهان بینت هست بینا.
ناصرخسرو.
راه بردنش را قیاسی نیست
ورچه اندر میان کرته و خار.
عبداﷲ رازی (از فرهنگ اسدی).
صبح ستاره نمای خنجر تست اندر او
گاه درخش جهان گاه بدخش مذاب.
خاقانی.
نه چندان تیغ شد بر خون شتابان
که باشد سنگ و ریگ اندر بیابان.
نظامی.
چو ماه نخشب اندر چاه نخشب
سه روز آن ماه در چه بود تا شب.
جامی.
- اندروقت، در وقت. در همان وقت. درحال. فوراً. و رجوع به همین ماده شود.
لغت نامه دهخدا
(گِ رَ وَ دَ / دِ)
ناسزاوار. ناشایسته:
... سخن رفت هرگونه از بیش و کم
ز بیدادگر شاه و از لشکرش
وز آن رسمهای بداندرخورش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دِ)
ژن و ’ریشارد’ نام دو جهانگرد و رحالۀ انگلیسی کاشف نیجریه (1807-1839 و 1804-1834م.)
لغت نامه دهخدا
(پَ اَ دَ)
ناپدری. شوی مادر. پدراندر:
از پدر چون از پداندر دشمنی بیند همی
مادر از کینه بر او مانند مادندر شود.
لبیبی
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دهی است از دهستان پنجگرستاق بخش مرکزی شهرستان نوشهر که در 31 هزارگزی جنوب چالوس و 3 هزارگزی خاور مرزن آباد واقع است. ناحیه ایست کوهستانی و سردسیر و دارای 330 تن سکنه. آب آنجا از چشمۀ تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و ارزن و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم و شال بافی است. این آبادی از دو محل بالا و پایین تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3) ، هر مقدار پولی که به عنوان سرمایۀ اولیه از طرف بازی کنندگان با ورق، در انواع بازیها در وسط گذارده شود و تفاوت آن با ’کاو’ (که در بازیهای دیگر معمول است) آن است که سرمایۀ پول بانک پس از شروع بازی در میانه و متعلق به عموم بازیکنان است ولی ’کاو’ هرکس متعلق به خود بازی کن و در اختیار اوست
لغت نامه دهخدا
(نُ نُر)
دهی است از دهستان باهو کلات بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار. واقع در 28هزارگزی جنوب خاور دشتیاری کنار راه مالرو دشتیاری به ریمیدان. جلگه، گرمسیر، مالاریائی و دارای 400 تن سکنه است. آب آن از باران و چاه است. محصول آنجا غلات و حبوبات و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ژرژ داندن. نمایش نامه ای کمدی و منظوم در سه بخش (پرده) از مولیر (1668 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
در اساطیر یونانی نام نخستین زنی که وولکن آفرید و می نرو ربه النوع عقل وی را جان بخشید و به همه لطائف و هنرها بیاراست و ژوپیتر درجی بدو هدیه کرد که همه بدیها در آن پنهان بود و آنگاه به سرزمین اپی مته نخستین مرد فرستاد و او پاندر را بزنی کرد. اپی مته آن درج شوم بگشود و بدیها و عیوب که در آن نهفته بوددر جهان بپراکند و در آن درج جز امید چیزی بنماند. پاندر نزد یونانیان بمنزلۀ حوّای اسرائیلیان است
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نام قصبه ای است در ایالت گجرات هند واقع در ناحیۀ سورت و در روبروی شهر سورت و کنار رود خانه تپتی که بوسیلۀ پلی بشهر سورت مربوط میشود. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دُ غُ دَ)
دهی از دهستان جوزم و دهج بخش شهربابک شهرستان یزد. سکنۀ آن 418 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
نام طابع شاهنامۀ فردوسی بهمراهی وولرس در استراسبورگ از سال 1877 تا 1884 م
لغت نامه دهخدا
تصویری از پداندر
تصویر پداندر
شوی مادر ناپدری پدراندر. پدپود آتش گیرنده حراقه پد پده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دادر
تصویر دادر
برادر، دوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاندر
تصویر کاندر
که اندر. یا کاندران. که اندر آن. یا کاندرین. که اندر این
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندر
تصویر اندر
درون، داخل، تو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرداندر گرفتن
تصویر گرداندر گرفتن
اشتمال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دادر
تصویر دادر
((دَ))
برادر، دوست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اندر
تصویر اندر
((اَ دَ))
در، تو، در میان، گاه به صورت پیشوند بر سر افعال می آید و معنی داخل شدن می دهد، اندر آمدن، اندر افتادن
فرهنگ فارسی معین
تو، داخل، در، درون
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مرتعی از توابع شهرستان کردکوی که به کنداب نیز شهرت دارد
فرهنگ گویش مازندرانی
ناتنی، بستگان غیرخونی
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از دهستان پنجک رستاق نوشهر، روستایی از دهستان پنجک رستاق کجور نوشهر که در محل به آن بانر
فرهنگ گویش مازندرانی
درون، داخل
دیکشنری اردو به فارسی