دهی از بخش نصرت آباد شهرستان زاهدان واقع در 77هزارگزی جنوب خاوری نصرت آباد و 18هزارگزی شوسۀ زاهدان به خاش. جلگه است و گرمسیر و دارای 125 تن سکنه. آب آن از قنات است محصول آن غلات و لبنیات. شغل مردم آن زراعت و گله داری است و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی از بخش نصرت آباد شهرستان زاهدان واقع در 77هزارگزی جنوب خاوری نصرت آباد و 18هزارگزی شوسۀ زاهدان به خاش. جلگه است و گرمسیر و دارای 125 تن سکنه. آب آن از قنات است محصول آن غلات و لبنیات. شغل مردم آن زراعت و گله داری است و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
مصغر دام. دام خرد. دام کوچک. رجوع به دام شود، مقنعه و سرانداز زنان را نیز گفته اند. (برهان). دامنی. (برهان). سرانداز زنان که تور مانندست. سرانداز زنان مشبک و تورمانند. (فهرست لغات نظام قاری ص 199) : معجر چو بر آن دامک سر دید سرآغوش میگفت ز اندوه جدائی بمقامی. نظام قاری (دیوان البسه ص 112). دامک و سربند بگویم که چیست نام یکی آفت و دیگر بلا. نظام قاری (دیوان البسه ص 107). نه دلم میل بآن دامک سر دارد و بس که بهر حلقۀ آن دام گرفتاری هست. نظام قاری (دیوان البسه ص 46). کرده در سوراخ دایم مار دامک را دراز بوالعجب کاری که او را بار ماری بر دلست. نظام قاری (دیوان البسه ص 42). برو ای دامک شلوار که بر دیدۀ تو راز لنگوته نهانست و نهان خواهد بود. نظام قاری (دیوان البسه ص 61). کافر ار دامک شلوار زرافشان بیند جای آن است که در دم بگشاید زنار. نظام قاری (دیوان البسه ص 15). و دیگر دکانهای آراسته چون صورتگران اطلس ختا... و دامک و سردوزان بالش نطعی... (نظام قاری، دیوان البسه ص 155). رجوع به دام و تور شود، جانوران وحشی کوچک را گویند همچون خرگوش و روباه و امثال آن. (برهان)
مصغر دام. دام خرد. دام کوچک. رجوع به دام شود، مقنعه و سرانداز زنان را نیز گفته اند. (برهان). دامنی. (برهان). سرانداز زنان که تور مانندست. سرانداز زنان مشبک و تورمانند. (فهرست لغات نظام قاری ص 199) : معجر چو بر آن دامک سر دید سرآغوش میگفت ز اندوه جدائی بمقامی. نظام قاری (دیوان البسه ص 112). دامک و سربند بگویم که چیست نام یکی آفت و دیگر بلا. نظام قاری (دیوان البسه ص 107). نه دلم میل بآن دامک سر دارد و بس که بهر حلقۀ آن دام گرفتاری هست. نظام قاری (دیوان البسه ص 46). کرده در سوراخ دایم مار دامک را دراز بوالعجب کاری که او را بار ماری بر دلست. نظام قاری (دیوان البسه ص 42). برو ای دامک شلوار که بر دیدۀ تو راز لنگوته نهانست و نهان خواهد بود. نظام قاری (دیوان البسه ص 61). کافر ار دامک شلوار زرافشان بیند جای آن است که در دم بگشاید زنار. نظام قاری (دیوان البسه ص 15). و دیگر دکانهای آراسته چون صورتگران اطلس ختا... و دامک و سردوزان بالش نطعی... (نظام قاری، دیوان البسه ص 155). رجوع به دام و تور شود، جانوران وحشی کوچک را گویند همچون خرگوش و روباه و امثال آن. (برهان)
قسمت پایین لباس، پایین جامه، پایین پیراهن و قبا و پالتو و مانند آن در قسمت جلو، برای مثال تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک / باور مکن که دست ز دامن بدارمت (حافظ - ۲۰۰) نوعی لباس زنانه که قسمت پایین آن آزاد است و از کمر به پایین را می پوشاند، کنایه از حاشیه و کناره و دنبالۀ چیزی مثلاً دامن کوه، دامن صحرا، دامن باغ، دامن گلزار دامن افشاندن: کنایه از حرکت کردن، کوچ کردن، کنایه از اعراض کردن، روگرداندن از کسی یا چیزی، به حرکت درآوردن دامن از هر سو، تکان دادن دامن، برای مثال در حسرت آنم که سر و مال به یک بار / در دامنش افشانم و دامن نفشاند (سعدی۲ - ۴۱۵) ، دامن مفشان از من خاکی که پس از من / زاین در نتواند که برد باد غبارم (حافظ - ۶۵۶) دامن افشردن: درهم پیچیدن و گرد کردن دامن، فشردن دامن دامن برافشاندن: کنایه از حرکت کردن، کوچ کردن، اعراض کردن، روگرداندن، دامن افشاندن دامن برچیدن: کنایه از کناره کردن، کناره گرفتن، دوری کردن، برای مثال دامن اندرچین بساط احتشام کس مبین / گردن اندرکش قفای امتحان کس مخور (خاقانی - ۷۷۶) دامن برگرفتن: کنایه از کناره کردن، کناره گرفتن، دوری کردن، دامن برچیدن دامن چیدن: کنایه از کناره کردن، کناره گرفتن، دوری کردن، دامن برچیدن دامن درچیدن: کنایه از کناره کردن، کناره گرفتن، دوری کردن، دامن برچیدن دامن درکشیدن: کنایه از کناره گرفتن، دوری کردن، اعراض کردن، پرهیز کردن، خود را جمع کردن و کنار رفتن دامن زدن: باد زدن آتش یا چیز دیگر را با دامن خود، کنایه از مشتعل ساختن آتش فتنه و اختلاف دامن کشیدن: دامن بر زمین کشیدن هنگام رفتن، کنایه از راه رفتن با ناز و تکبر، کنایه از اعراض کردن و خود را از کسی یا چیزی دور داشتن دامن فشاندن: کنایه از حرکت کردن، کوچ کردن، اعراض کردن، روگرداندن، دامن افشاندن دامن فشردن: درهم پیچیدن و گرد کردن دامن، فشردن دامن، دامن افشردن
قسمت پایین لباس، پایین جامه، پایین پیراهن و قبا و پالتو و مانند آن در قسمت جلو، برای مِثال تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک / باور مکن که دست ز دامن بدارمت (حافظ - ۲۰۰) نوعی لباس زنانه که قسمت پایین آن آزاد است و از کمر به پایین را می پوشاند، کنایه از حاشیه و کناره و دنبالۀ چیزی مثلاً دامن کوه، دامن صحرا، دامن باغ، دامن گلزار دامَن افشاندن: کنایه از حرکت کردن، کوچ کردن، کنایه از اعراض کردن، روگرداندن از کسی یا چیزی، به حرکت درآوردن دامن از هر سو، تکان دادن دامن، برای مِثال در حسرت آنم که سر و مال به یک بار / در دامنش افشانم و دامن نفشاند (سعدی۲ - ۴۱۵) ، دامن مفشان از منِ خاکی که پس از من / زاین در نتواند که بَرَد باد غبارم (حافظ - ۶۵۶) دامَن افشردن: درهم پیچیدن و گرد کردن دامن، فشردن دامن دامَن برافشاندن: کنایه از حرکت کردن، کوچ کردن، اعراض کردن، روگرداندن، دامَن افشاندن دامَن برچیدن: کنایه از کناره کردن، کناره گرفتن، دوری کردن، برای مِثال دامن اندرچین بساط احتشام کس مبین / گردن اندرکش قفای امتحان کس مخور (خاقانی - ۷۷۶) دامَن برگرفتن: کنایه از کناره کردن، کناره گرفتن، دوری کردن، دامَن برچیدن دامَن چیدن: کنایه از کناره کردن، کناره گرفتن، دوری کردن، دامَن برچیدن دامَن درچیدن: کنایه از کناره کردن، کناره گرفتن، دوری کردن، دامَن برچیدن دامَن درکشیدن: کنایه از کناره گرفتن، دوری کردن، اعراض کردن، پرهیز کردن، خود را جمع کردن و کنار رفتن دامَن زدن: باد زدن آتش یا چیز دیگر را با دامن خود، کنایه از مشتعل ساختن آتش فتنه و اختلاف دامَن کشیدن: دامن بر زمین کشیدن هنگام رفتن، کنایه از راه رفتن با ناز و تکبر، کنایه از اعراض کردن و خود را از کسی یا چیزی دور داشتن دامَن فشاندن: کنایه از حرکت کردن، کوچ کردن، اعراض کردن، روگرداندن، دامَن افشاندن دامَن فشردن: درهم پیچیدن و گرد کردن دامن، فشردن دامن، دامن افشردن
مصغر دانه مطلق دانه (از گندم جو ماش عدس وجز اینها)، آشی که بهنگام دندان بر آوردن کودک با گندم و ماش و عدس و جز آنها و کله و پاچه گوسفند پزند و بخانه های خویشان و دوستان فرستند دانکو
مصغر دانه مطلق دانه (از گندم جو ماش عدس وجز اینها)، آشی که بهنگام دندان بر آوردن کودک با گندم و ماش و عدس و جز آنها و کله و پاچه گوسفند پزند و بخانه های خویشان و دوستان فرستند دانکو
مصغر مام است که مادر باشد یعنی مادرک مادرک (مهربان) : ز ابتدا سر مامک غفلت نبازیدم چوطفل زانکه هم مامک رقیبم بود و هم بابای (مامای) من. (خاقانی. سج. 323 عبد. 330)، مادر، دختر (بهنگام ترحم)، بازیی است کودکان را سر مامک
مصغر مام است که مادر باشد یعنی مادرک مادرک (مهربان) : ز ابتدا سر مامک غفلت نبازیدم چوطفل زانکه هم مامک رقیبم بود و هم بابای (مامای) من. (خاقانی. سج. 323 عبد. 330)، مادر، دختر (بهنگام ترحم)، بازیی است کودکان را سر مامک