جدول جو
جدول جو

معنی دامون - جستجوی لغت در جدول جو

دامون
(پسرانه)
در گویش مازندران دامنه جنگل
تصویری از دامون
تصویر دامون
فرهنگ نامهای ایرانی
دامون
از حکمای قدیم یونان و از فیثاغوریان است، دوست پیتیاس و معاصر دنیس جبار سیراکوس و جبار مذکور وی را محکوم باعدام کرد اما پیش از اجرای حکم اذن یافت که برای تمشیت امور خانه خویش بزادگاه خود رود و دوستش پیتیاس ازو پایندانی کرد، چون مهلت مقرر سرآمد دامون فرانرسید، پیتیاس را بجای وی برای اعدام بردند اما مقارن اجرای حکم دامون از راه برسید و میان این دو دوست بر سر کشته شدن مناقشه گونه ای درگرفت چه هر یک میخواست خویشتن را در راه دیگری ایثار کند، این حالت دنیس را برقت آورد و بر هر دوان ببخشود، (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دامور
تصویر دامور
(پسرانه)
آواز نرم و لطیف
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هامون
تصویر هامون
(پسرانه)
زمین هموار و بدون پستی و بلندی، نام دریاچه ای در سیستان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هامون
تصویر هامون
زمین هموار، دشت، مقابل آسمان، زمین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داموز
تصویر داموز
سله، سبد، زنبر، پاروبی بزرگ که با آن برف می روبند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مامون
تصویر مامون
درامان، زنهارداده شده، امین
فرهنگ فارسی عمید
(گُن)
خداماهی. نام رب النوع ماهیان. مردم اسدد و غزه و اسکالن را فلسطینیان بپرستش او داشتند
لغت نامه دهخدا
صورتی و تلفظی از کلمه داغان متداول میان مردم تهران، رجوع به داغان شود
لغت نامه دهخدا
نام یکی از معبودان مردم فلسطین، او را بصورت نیمه انسان و نیمه ماهی تصویر کنند، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(دارْ وَ)
دهی از دهستان دیره بخش گیلان غرب شهرستان شاه آباد. در 32 هزارگزی شمال باختری گیلان و یکهزار گزی باختر شوسۀ گیلان به سرپل ذهاب واقع و محلی است دامنه. گرمسیر. مالاریایی. سکنۀ آن 50 تن است. آب آن از رودخانه دیره، محصول آن غلات، ذرت، پنبه، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. تابستان حدود ییلاق هوکانی و درگه میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دارْ وَ)
درخت نارون. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
به معنی عفو و بخشودن گناهی است که بسهو از کسی صادر شده است، (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نام قصبه ای واقع در 130هزارگزی شمال بمبئی به خطۀ سورت هندوستان و آن از سال 1531 میلادی در تصرف دولت پرتقال درآمده است و آتشکده ای نامی بدانجاست، (از قاموس الاعلام ترکی)، اما در آذر ماه 1340 (دسامبر 1961) دولت هند این منطقه و دیگر مناطق تحت استعمار پرتقال را از آن دولت باز پس گرفته است
نام دهی است نزدیک رافقه و میان آن دو پنج فرسنگ مسافت است و برابر دهانۀ نهرالنهیا قرار دارد، سیب دامانی این ناحیت از بسیاری و سرخی در بغداد مثل است، صریع گفت:
و حیاتی ما آلف الدامانی
لا و لاکان فی قدیم الزمان،
از آنجاست احمد بن فهربن بشیر راوی، (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
نام قبیله ای از سیاهان، (دمشقی)
لغت نامه دهخدا
نامی که بهمه فلیپوآها دهند و ریشه آن خام یا پخته خورده شود، (دزی ج 1 ص 420)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از دهستانهای سه گانه بخش مرکزی شهرستان ایرانشهر است از ناحیۀ مکران و بلوچستان، این دهستان در شمال ایرانشهر واقع و جادۀ شوسۀ ایرانشهر به خاش از مرکز آن میگذرد و حدود آن بشرح زیرست: از طرف شمال به بخش خاش، از طرف خاور بدهستان ابتر، از طرف جنوب بدهستان مرکزی ایرانشهر از طرف باختر به بخش بزمان، منطقه ای جلگه و قسمت علیای (شمال) آن کوهستانیست، ارتفاعات این دهستان عموماً خاکی و هوای آن گرمسیر و مالاریائی است، رود خانه بمپورکه شرح آن در جای خود داده شده است از این ارتفاعات سرچشمه میگیرد توضیح اینکه این رودخانه در مسیر خودزه پیدا میکند و بهر آبادی که میرسد مردم آن آبادی جلوی این رودخانه را بکلی میگیرند و بعد از بندی که آبادی اول بر آن آب بست بلافاصله کف رودخانه شروع به زه دادن میکند و تا آبادی دیگر میرسد آب بقدر کافی جمع میشود، آب آشامیدنی دهستان از قنات و رودخانه است محصول عمده دهستان غلات و خرما و لبنیات و ذرت است و شغل اهالی آن زراعت و گله داری است و آن از هشت آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 3000 تن است، گویش مادری مردم دهستان بلوچی و راههای دهستان مالرو است و جاده شوسۀ ایرانشهر به خاش از وسط ازآن عبور مینماید، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
سمیه، دختر خباط. از زنان صحابی بود که بطور پنهانی اسلام آوردو وقتی که مشرکان قریش آگاه شدند او را آزار دادند و ابوجهل وی را در حدود سال هفتم هجری کشت و او نخستین شهید در اسلام است. (از اعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص 394). مفهوم صحابی یکی از مفاهیم کلیدی در علم حدیث است، چراکه بسیاری از احادیث پیامبر از طریق صحابه نقل شده اند. شناخت دقیق صحابه به ما کمک می کند تا درک عمیق تری از منابع دینی و تحولات اجتماعی صدر اسلام داشته باشیم. آنان حافظان زنده سنت و قرآن بودند.
سن، پاپ مسیحی از سال 1566 تا سال 1572 میلادی وی جمعی کثیر را به انکیزیسیون (تفتیش عقاید مذهبی) گرفتار و پیمانی علیه دولت عثمانی منعقد ساخته است. کاتولیکها وی را در زمرۀ قدیسان درآورده اند
لغت نامه دهخدا
یوم داموق، روز بسیار گرم، (منتهی الارب)، سخت گرم از روزها و جز آن، و این کلمه فارسی معرب است، (اقرب الموارد)، (اصل فارسی آن شاید دموک از دم، بخار گرم و اوک باشد)، و یقال یوم داموق، اذاکان ذا عکه و حر، قال ابوبکر قال ابوحاتم: هو فارسی معرب لان ’الدمه النفس فهو دمه کر’ ای یأخذ بالنفس فقالو داموق، (المعرب جوالیقی ص 149)
لغت نامه دهخدا
دامن، ذیل، رجوع به دامن شود:
دو دامان که بالا به رش پنج بود
که آنرا ببرداشتن رنج بود،
فردوسی،
پاره ای پیراست از دامان شب
روز را در بادبان کرد آفتاب،
خاقانی،
رانده تا دامان شب چون شب ز مه بر جیب چرخ
جادوآسا یک قواره از کتان انگیخته،
خاقانی،
بر قامت گل قبای اطلس
زربفت نهاده کرد دامان،
خاقانی،
از دوعالم دامن جان درکشم هر صبحدم
پای نومیدی بدامان درکشم هر صبحدم،
خاقانی،
تسکین جان گرم دلان را کنیم سرد
چون دم برآوریم بدامان صبحگاه،
خاقانی،
گفت ای شرف بلندنامان
بر پای ددان کشیده دامان،
نظامی،
هرکرا دامان عشقی نابده
زآن نثار عشق بی بهره شده،
مولوی،
کو صبا کز دامن مژگان گل افشانش کنم
آنچه دل در آستین دارد بدامانش کنم،
طالب آملی (از آنندراج)،
خجل، بسیار شکافتگی دامان پیراهن و زیردامان آن، (منتهی الارب)،
- دامان بچنگ، دامان در کف گرفته، دامان در مشت گرفته:
همی کرد فریاد دامان بچنگ
مرا مانده سر در گریبان ز ننگ،
(بوستان)،
- دامان کسی یا چیزی گرفتن، باو ملتمس شدن، پناه گرفتن بکسی یا چیزی ازو خواستن با عجز و زاری:
چون درد توام گیرد دامان غمت گیرم
آیم بسر کویت وز در بدرت خوانم،
خاقانی،
- دامان جمع ساختن، فراهم آوردن دامان، برچیدن دامان، بتن بیشتر پیچیدن آن،
-، به کنایه، دوری از بدنامی، احتیاط کردن از بدنامی و رسوائی:
نگیرد هیچکس در دامن محشر گریبانت
اگر دامان خود را جمع سازی غنچه وار اینجا،
صائب،
- دامان تر داشتن، کنایه است از تردامنی و فسق و آلوده دامنی:
به گل ابر بهاران نبود دهقان را
این امیدی که بدامان تر خود داریم،
صائب،
- تا دامان قیامت، رجوع به تا دامن قیامت شود،
- دست بدامان، دست بدامن، درحال التماس، در حال خواهانی، در حال تضرع و زاری و پناه خواهی:
دیگر بکجا میرود آن سرو خرامان
چندین دل صاحبنظران دست بدامان،
سعدی،
- دستم بدامان شما، از شما ملتمسم، بشما پناه می آورم، از شما میخواهم،
- امثال:
دست من و دامان تو،
دست من و دامان تو ای دست خدا،
- دست بدامان کسی نرسیدن، او را دیدار کردن نتوانستن، بملاقات او نائل آمدن نتوانستن، دیدار او را آسان درنیافتن، بواسطۀ کبر و عجب از مقام و جاهی یا ازکار بسیار کمتر او را دیدن،
- دست از دامان کسی داشتن، رهایش کردن:
تا دامن کفن نکشم زیرپای خاک
باور مکن که دست ز دامان بدارمت،
حافظ،
- امثال:
مادر را دل سوزد دایه را دامان،
، به مناسبت پهنای دامان، دامن صحرا و غیره را گویند، رجوع به دامن و نیز رجوع به دامنه شود
غنم بنی اسرائیل، وبر، (یادداشت مؤلف)
جنگل، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
نامرد، (آنندراج)، مخنث، (فرهنگ شعوری ج 1 ص 181) (ناظم الاطباء)، ولی ظاهراً باید مصحف مأبون باشد:
نماند آب رو در دادن کون
که مردی برنمی آید ز بامون،
؟
لغت نامه دهخدا
بیخ حب السلاطین، (الفاظ الادویه)
لغت نامه دهخدا
بت مشهور و معروفی بود که فلسطینیان او را در غزه (داود 16: 23) و دراشدود (اول سموئیل 5: 1-3) و در بیت داجون حدود یهودا (یوشع 15:41) و در بیت داجون حدود اشیر (یوشع 19:27) و سایر اماکن پرستیدندی، اما در خصوص هیأت این بت اختلاف کرده اند و قول مشهور آن است که از کمر ببالا شبیه انسان و از کمر بپائین شبیه ماهی بود و دور نیست که اسم او را از داج که به معنی ماهی بزرگ میباشد مشتق کرده باشند ’وشنو’ که یکی از خدایان هندویان است نیز بدین هیأت میباشد، اما روبنسن برآن است که لفظ داجون از داجان عبرانی مأخوذ است که به معنی گندم میباشد و بدین لحاظ داجون خدای زراعات بوده و موشان و حیوانات مضره را هلاک میکرده است، (اول سموئیل 6:4) لیکن این قول محل اعتنا و اعتبار نیست، علی الجمله از صورت این بت و سکونت فلسطینیان در ساحل دریا و سایر مطالب که بدانها نسبت دارد معلوم میشود که خدای ماهیان بوده است و از امور عجیبۀ تاریخ عبرانیان اینکه چون تابوت عهد را در هیکل این بت گذاردند خودبخود به رودرافتاد و گردنش شکست، (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
نام دهی است به رملۀ شام، از آنجا است ابوبکر محمد بن عمر بن احمد بن سلیمان الداجونی الرملی القمری ... (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
حجر داموغ، سنگ سرشکن چنانکه شکستگی را بدماغ رساند، (منتهی الارب)، داموغه، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دشت و صحرا و زمین هموار خالی از بلندی و پستی که بتازی قاع خوانند، ساده، صحرای بی درخت
فرهنگ لغت هوشیار
امانت دار، معتمد علیه، زنهار داده زنهار یافته در پناه مرزنگوش وحشی را گویند که بنام فودنج جبلی و پودنه کوهی وصعتر الحمام نیز موسوم است. زنهار داده امان داده شده درامان: جان و مال اتباع خارجه بتضمین خاک ایران مامون و محفوظ است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دائمون
تصویر دائمون
دایمون یونانی همزاد، دیوک
فرهنگ لغت هوشیار
قسمت پایین جامه مقابل گریبان، دنباله هر چیز دنبال، کناره هر چیز حاشیه: دامان صحرا دامان کوه، چادر بادبان کشتی شراع
فرهنگ لغت هوشیار
سبدی بزرگ که دو چوب بر دو طرف آن ببندند و بدان سرگین و مانند آن کشند سله سبد زنبر، پاروب بزرگ برف روبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داموع
تصویر داموع
سنگ سنگ سر شکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داموق
تصویر داموق
روز داغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیامون
تصویر دیامون
فرانسوی آبگین از سنگ های گرانبها الماس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هامون
تصویر هامون
دشت، صحرا، زمین هموار، خشکی، هامن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داموز
تصویر داموز
((وَ))
سبد، پاروی بزرگ برف روبی
فرهنگ فارسی معین