دهی است از دهستان هریس بخش مرکزی شهرستان سراب واقع در 22هزارگزی جنوب باختری سراب و 10هزارگزی شوسۀ سراب به تبریز. جلگه است و معتدل و دارای 888 سکنه. آب آن از نهر و چاه است و محصول آن غلات و بزرک. شغل مردم آنجا زراعت و گله داری است و راه آن مالروست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان هریس بخش مرکزی شهرستان سراب واقع در 22هزارگزی جنوب باختری سراب و 10هزارگزی شوسۀ سراب به تبریز. جلگه است و معتدل و دارای 888 سکنه. آب آن از نهر و چاه است و محصول آن غلات و بزرک. شغل مردم آنجا زراعت و گله داری است و راه آن مالروست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی از دهستان کوهمره بخش مرکزی شهرستان شیراز. واقع در107هزارگزی جنوب باخترشیراز، کوهستانی، معتدل، و مالاریائی و دارای 246 سکنه. فارسی و لری زبان. آب آن ازچشمه. محصول آنجا غلات و برنج و لبنیات است. شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7) ، فسائی در فارسنامه گوید: دادنجان دهی است سه فرسخ میانۀ جنوب و مشرق شکفت، قصبۀ بلوک شکفت. (فارسنامۀ ناصری ص 280)
دهی از دهستان کوهمره بخش مرکزی شهرستان شیراز. واقع در107هزارگزی جنوب باخترشیراز، کوهستانی، معتدل، و مالاریائی و دارای 246 سکنه. فارسی و لری زبان. آب آن ازچشمه. محصول آنجا غلات و برنج و لبنیات است. شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7) ، فسائی در فارسنامه گوید: دادنجان دهی است سه فرسخ میانۀ جنوب و مشرق شکفت، قصبۀ بلوک شکفت. (فارسنامۀ ناصری ص 280)
دهی است از دهستان کربال بخش زرقان شهرستان شیراز، در 59000گزی جنوب خاور زرقان. کنار راه فرعی بند امیر به سلطان آباد. جلگه، معتدل، مالاریائی. دارای 191 تن سکنه. آب آنجا از رود کر. محصول آن غلات، برنج، تریاک. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان کربال بخش زرقان شهرستان شیراز، در 59000گزی جنوب خاور زرقان. کنار راه فرعی بند امیر به سلطان آباد. جلگه، معتدل، مالاریائی. دارای 191 تن سکنه. آب آنجا از رود کر. محصول آن غلات، برنج، تریاک. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
از قراء ترمذ است و از بلخ به شمار آید و عجمان آن را صرمنکان خوانند. (معجم البلدان). در منتهی الارب چاپ تهران آن را بفتح میم ضبط کرده و گوید: معرب جرمنگان است
از قراء ترمذ است و از بلخ به شمار آید و عجمان آن را صرمنکان خوانند. (معجم البلدان). در منتهی الارب چاپ تهران آن را بفتح میم ضبط کرده و گوید: معرب جرمنگان است
دهی است از دهستان سکمن آباد بخش حومه شهرستان خوی و در 54هزارگزی شمال باختری خوی و سه هزارگزی باختر شوسۀ خوی به سیه چشمه و در دره واقع است. هوای آن سرد است 119 تن سکنه دارد. مذهب آنان شیعه و سنی و زبانشان ترکی و کردی است. آب آن از آقچال و محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است از دهستان سکمن آباد بخش حومه شهرستان خوی و در 54هزارگزی شمال باختری خوی و سه هزارگزی باختر شوسۀ خوی به سیه چشمه و در دره واقع است. هوای آن سرد است 119 تن سکنه دارد. مذهب آنان شیعه و سنی و زبانشان ترکی و کردی است. آب آن از آقچال و محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است از دهستان عرب خانه بخش شوسف شهرستان بیرجند واقع در 82هزارگزی باختری شوسف، و چهارهزارگزی جنوب راه مالرو عمومی گیو به شوسف. هوای این ده معتدل و کوهستانی و سکنۀ آن 174 تن میباشد. آب آن از قنات تأمین میشود. محصولات عمده آن غلات و لبنیات و پیشۀ مردم کشاورزی و دامپروری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان عرب خانه بخش شوسف شهرستان بیرجند واقع در 82هزارگزی باختری شوسف، و چهارهزارگزی جنوب راه مالرو عمومی گیو به شوسف. هوای این ده معتدل و کوهستانی و سکنۀ آن 174 تن میباشد. آب آن از قنات تأمین میشود. محصولات عمده آن غلات و لبنیات و پیشۀ مردم کشاورزی و دامپروری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان زیراستاق بخش مرکزی شهرستان شاهرود، در 25هزارگزی جنوب باختری شاهرود و 4هزارگزی جنوب شوسۀ شاهرود به دامغان. این ده در دشت قرار گرفته و هوای آن معتدل و سکنۀ آن 550 تن میباشد. آب ده از قنات تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و پنبه و میوه و صیفی، و پیشۀ مردم کشاورزی و دامپروری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان زیراستاق بخش مرکزی شهرستان شاهرود، در 25هزارگزی جنوب باختری شاهرود و 4هزارگزی جنوب شوسۀ شاهرود به دامغان. این ده در دشت قرار گرفته و هوای آن معتدل و سکنۀ آن 550 تن میباشد. آب ده از قنات تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و پنبه و میوه و صیفی، و پیشۀ مردم کشاورزی و دامپروری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
قصبۀ مرکز در دهستان حومه بخش حومه شهرستان ملایر، در 12هزارگزی جنوب شهر ملایر و 15هزارگزی خاور راه شوسۀ ملایر به بروجرد با 2971 تن سکنه، آب آن از رودخانه، محصول آن غلات صیفی، شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان قالی بافی و راه آنجا اتومبیل رو است، یک دبستان چهارکلاسه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
قصبۀ مرکز در دهستان حومه بخش حومه شهرستان ملایر، در 12هزارگزی جنوب شهر ملایر و 15هزارگزی خاور راه شوسۀ ملایر به بروجرد با 2971 تن سکنه، آب آن از رودخانه، محصول آن غلات صیفی، شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان قالی بافی و راه آنجا اتومبیل رو است، یک دبستان چهارکلاسه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
نام یکی از عشایر کرد که گرداگرد شهرهای جبال ساکن بودند. رجوع به کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او تألیف رشید یاسمی ص 111، 115، 183، 192 و تاریخ خاندان طاهری سعید نفیسی ص 356 و تاریخ دیالمه و غزنویان عباس پرویز ص و التنبیه و الاشراف مسعودی و مجمل التواریخ و القصص حاشیۀ مصحح در ص 401 و شاذنجان شود
نام یکی از عشایر کرد که گرداگرد شهرهای جبال ساکن بودند. رجوع به کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او تألیف رشید یاسمی ص 111، 115، 183، 192 و تاریخ خاندان طاهری سعید نفیسی ص 356 و تاریخ دیالمه و غزنویان عباس پرویز ص و التنبیه و الاشراف مسعودی و مجمل التواریخ و القصص حاشیۀ مصحح در ص 401 و شاذنجان شود
دارای دامن. دارای ذیل: بیضه لها سابغ، خود دامن دار. (منتهی الارب) ، دامنه دار. وسیع. پی دار. دنباله دار. که دنبالۀ آن نگسلد: ابر دامن دار، که دنبال آن قطع نگردد، عریض و باپهنا. (آنندراج) : شام غم کآشوب سودا بی تو مغزافشار شد نونیازان جنون را جیب دامندار شد. طالب آملی
دارای دامن. دارای ذیل: بیضه لها سابغ، خود دامن دار. (منتهی الارب) ، دامنه دار. وسیع. پی دار. دنباله دار. که دنبالۀ آن نگسلد: ابر دامن دار، که دنبال آن قطع نگردد، عریض و باپهنا. (آنندراج) : شام غم کآشوب سودا بی تو مغزافشار شد نونیازان جنون را جیب دامندار شد. طالب آملی
جمع واژۀ دامنکش، خرامندگان بناز: یکنفس ای خواجۀدامنکشان آستنی بر همه عالم فشان. نظامی. دامن مکش ز صحبت ایشان که در بهشت دامنکشان سندس خضرند وعبقری. سعدی. دامنکشان حسن دلاویز را چه غم کاشفتگان حسن گریبان دریده اند. سعدی. بسی نیز بودی که دامنکشان بسروقت من آمدندی خوشان. نزاری قهستانی (دستورنامه ص 72). رجوع به دامن کش شود
جَمعِ واژۀ دامنکش، خرامندگان بناز: یکنفس ای خواجۀدامنکشان آستنی بر همه عالم فشان. نظامی. دامن مکش ز صحبت ایشان که در بهشت دامنکشان سندس خضرند وعبقری. سعدی. دامنکشان حسن دلاویز را چه غم کاشفتگان حسن گریبان دریده اند. سعدی. بسی نیز بودی که دامنکشان بسروقت من آمدندی خوشان. نزاری قهستانی (دستورنامه ص 72). رجوع به دامن کش شود
معرب باذنگان. ترکاری معروف که بهندی بیگن گویند. (غیاث) (آنندراج). مأخوذ از بادنجان فارسی و بمعنی آن. (ناظم الاطباء). باتنگان. بادنجان. و رجوع به بادنجان و بادمجان و المعرب جوالیقی ص 314 و نشوءاللغه صص 88- 98 شود. جیم آن معرب از کاف فارسی است و آنرا مغذ. و وغذ نیز نامند، و آن بر دو گونه است، سپید که ثمرۀ آن دراز و نرم است و طول آن قریب بیک وجب میرسد، و سیاه که مستدیر است و گاهی هم اندکی دراز میباشد و نوع نخست، نیکوتر و لطیف تر است. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی). و رجوع به ج 1 ص 69 همان کتاب شود.
معرب باذنگان. ترکاری معروف که بهندی بیگن گویند. (غیاث) (آنندراج). مأخوذ از بادنجان فارسی و بمعنی آن. (ناظم الاطباء). باتنگان. بادنجان. و رجوع به بادنجان و بادمجان و المعرب جوالیقی ص 314 و نشوءاللغه صص 88- 98 شود. جیم آن معرب از کاف فارسی است و آنرا مَغْذ. و وَغْذ نیز نامند، و آن بر دو گونه است، سپید که ثمرۀ آن دراز و نرم است و طول آن قریب بیک وجب میرسد، و سیاه که مستدیر است و گاهی هم اندکی دراز میباشد و نوع نخست، نیکوتر و لطیف تر است. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی). و رجوع به ج 1 ص 69 همان کتاب شود.
دهی است از دهستان خواجه. بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد. در 44هزارگزی شمال فیروزآباد و ده هزارگزی باختر شوسه شیراز به فیروزآباد واقع و محلی است کوهستانی. معتدل مالاریائی. سکنۀ آن 389 تن است. آب آنجا از چشمه و محصول آن غلات، برنج و شغل اهالی آن زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان خواجه. بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد. در 44هزارگزی شمال فیروزآباد و ده هزارگزی باختر شوسه شیراز به فیروزآباد واقع و محلی است کوهستانی. معتدل مالاریائی. سکنۀ آن 389 تن است. آب آنجا از چشمه و محصول آن غلات، برنج و شغل اهالی آن زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
در حال کشیدن دامن، متواضع فروتن. خاضع: ببارگاه تو دامنکشان رسید انصاف ز درگه تو گریبان دریده شدبیداد. خاقانی. ، کنایه از رفتار بناز و خرام. (لغت محلی شوشتر). خرامان از روی ناز و تکبر. با ناز خرامان. متکبر و معجب. (شرفنامۀ منیری). با تبختر: در پردۀ دل آمد دامنکشان خیالش جان شد خیالبازی در پردۀ وصالش. خاقانی. آن کعبۀ محرم نشان و آن زمزم آتشفشان در کاخ مه دامنکشان یک مه بپرواز آمده. خاقانی. تا قدمت در شب گیسوفشان بر سر گردون شده دامن کشان. نظامی. یار گریبان کش و دامنکشان آستی از رقص جواهرفشان. نظامی. لب لعلم همان شکرفشانست سر زلفم همان دامن کشانست. نظامی. ای که بر ما بگذری دامنکشان از سر اخلاص الحمدی بخوان. سعدی. چون رفته باشم زین جهان باز آیدم رفته روان گر همچنین دامنکشان بالای خاکم بگذری. سعدی. بسا تنگ عیشان تلخی چشان که آیند در حله دامنکشان. سعدی. شد آن جان جهان دامنکشان چون از چمن بیرون تهی شد جان مرغان چمن گویی ز قالبها. ؟ - دامنکشان رفتن، با جامۀ بلند (که جامۀ زنان مجلله و شاید مردان نیز بوده است) به تبختر و ناز رفتن. ارفال. (منتهی الارب). رفل. ذیل. رفلان. (منتهی الارب). بناز و تبختر رفتن چنانکه شیوۀ رعنایان است. (آنندراج). به تبختر رفتن. خرامیدن: دامنکشان همی شد در شرب زرکشیده صد ماهرو ز رشکش جیب قصب دریده. حافظ. ذال ذیلا، خرامان و دامنکشان رفت. (منتهی الارب). مر مترطلاً، دامنکشان رفت. الحاف، بناز دامنکشان رفتن. (منتهی الارب). و نیز رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 352 شود
در حال کشیدن دامن، متواضع فروتن. خاضع: ببارگاه تو دامنکشان رسید انصاف ز درگه تو گریبان دریده شدبیداد. خاقانی. ، کنایه از رفتار بناز و خرام. (لغت محلی شوشتر). خرامان از روی ناز و تکبر. با ناز خرامان. متکبر و معجب. (شرفنامۀ منیری). با تبختر: در پردۀ دل آمد دامنکشان خیالش جان شد خیالبازی در پردۀ وصالش. خاقانی. آن کعبۀ محرم نشان و آن زمزم آتشفشان در کاخ مه دامنکشان یک مه بپرواز آمده. خاقانی. تا قدمت در شب گیسوفشان بر سر گردون شده دامن کشان. نظامی. یار گریبان کش و دامنکشان آستی از رقص جواهرفشان. نظامی. لب لعلم همان شکرفشانست سر زلفم همان دامن کشانست. نظامی. ای که بر ما بگذری دامنکشان از سر اخلاص الحمدی بخوان. سعدی. چون رفته باشم زین جهان باز آیدم رفته روان گر همچنین دامنکشان بالای خاکم بگذری. سعدی. بسا تنگ عیشان تلخی چشان که آیند در حله دامنکشان. سعدی. شد آن جان جهان دامنکشان چون از چمن بیرون تهی شد جان مرغان چمن گویی ز قالبها. ؟ - دامنکشان رفتن، با جامۀ بلند (که جامۀ زنان مجلله و شاید مردان نیز بوده است) به تبختر و ناز رفتن. ارفال. (منتهی الارب). رَفل. ذیل. رَفَلان. (منتهی الارب). بناز و تبختر رفتن چنانکه شیوۀ رعنایان است. (آنندراج). به تبختر رفتن. خرامیدن: دامنکشان همی شد در شرب زرکشیده صد ماهرو ز رشکش جیب قصب دریده. حافظ. ذال ذیلا، خرامان و دامنکشان رفت. (منتهی الارب). مر مترطلاً، دامنکشان رفت. الحاف، بناز دامنکشان رفتن. (منتهی الارب). و نیز رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 352 شود
نام تیره ای از عشایر کرد. بنابر مسطورات فارسنامه، یکی از عشایر شبانکاره ’رم -البازنجان’ بوده که همان بازرنگی است. مسعودی در مروج الذهب آنجا که طوایف کرد را برمیشمارد نام ’مادنجان’ را ذکر کرده است. در التنبیه و الاشراف (چ اروپا ص 88) هنگام شمردن عشایر کرد نخست عشیرۀ بازنجان را نام می برد. (از کتاب کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی اوتألیف رشید یاسمی ص 169). و رجوع به بازرنگی شود، شاخ درخت، به طریق مجاز چه گویا بازوی آن است، عصا و چوبدست چه گویا بازوی آدمی است. (رشیدی) ، بال. جناح. (منتهی الارب). - بازو افراختن، بلند کردن بازو. محکم کردن دست برای گرفتن چیزی. (ناظم الاطباء). - بازو باز کردن و برآوردن، بلند کردن. دست یازیدن برای زدن یا گرفتن چیزی. (آنندراج) : چو گفت این سخن در رکاب ایستاد برآورد بازو عنان برگشاد. نظامی (از آنندراج). - بازو زدن، بال زدن. و ظاهراً پاروزنه (لحنی از موسیقی) تصحیف بازوزنه باشد. (یادداشت مؤلف) : آن همائی را که سوی جد او بازو زدی عنبر گیسوی او بازوش را در برسزد. سوزنی. - بازو نمودن، کنایه از اظهار قوت و شمشیرزنی. (آنندراج) : کشیدند شمشیرها بی دریغ بدشمن نمودند بازو و تیغ. عبداﷲ هاتفی (از آنندراج). - بازوی چیزی داشتن، لایق بودن برای کاری. دارای قوت و توانایی بودن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) : ای دل بر این قرار مزن لاف عاشقی بازوی یک نگاه ندارد شکیب تو. حکیم شفائی (از آنندراج). - چیره بازو، کنایه از نیرومند و قوی: به داد و دهش چیره بازو بود جهانبخش بی همتر ازو بود. نظامی. ، کنایه از قوت و قدرت. (ناظم الاطباء). استعداد. قوت. (غیاث اللغات) : نگر تا ننازی به بازو و گنج که بر تو سرآید سرای سپنج. فردوسی. معین دین نبی با دو پشت و بازوی حق بتیغ و دولت مؤمن فزا وکافرکاه. فرخی. چنین پادشاهان که دین پرورند به بازوی دین گوی دولت برند. سعدی (بوستان). ای دل به این قرار مزن لاف عاشقی بازوی یک نگاه ندارد شکیب تو. شفائی (ازآنندراج). ، هر یک از دو چوب کنار درگاه. (ناظم الاطباء). هر یک از دو چوب طرفین در. (آنندراج) : و آن منبر که نام احمد خجستانی بر وی نوشته بود بتاریخ سنۀ ست و ستین و مأتین (266 هجری قمری) من دیدم تا بدین عهد منبری بود سیاه از چوب آبنوس، بازوها از چوب جوز سیاه کرده. (تاریخ بیهق). باهو در تداول خراسان، اطراف تخت. خوابگاه، اندازه. گز. (ناظم الاطباء). و این اندازه را در ایران قدیم معادل دو آرسنی (ارش) میدانسته اند. (ایران باستان پیرنیا ج 2 ص 1498) ، آهوی نر. آهوی ماده. غزال، رفیق. مصاحب، آنکه در سرود با کسی همراهی میکند، پارچه ای که مغان در هنگام غسل دور کمر می پیچند. (ناظم الاطباء). - بازو افراشتن: گهی ببازی بازوش را فراشته داشت گهی برنج جهان اندرون بزد آرنج. بوشکور. - بازو خوردن، پذیرفتن. مصادمه از بازو. (ناظم الاطباء). - بازو دادن، کنایه از یاری دادن و مددکاری کردن باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). - بازودراز، مردم درازدست. کنایه از غالب و مستولی شدن و درازدستی هم هست. (برهان قاطع). مستولی. ظالم. ستمگر. (ناظم الاطباء). غالب. (آنندراج). - بازو زدن، زدن با بازو. (ناظم الاطباء). بازو کوفتن چنانچه پهلوانان در وقت کشتی کنند. (آنندراج) : اجل بازوزنان هرسو همی رفت بخون اندرچو مردان شناور. ازرقی (از آنندراج). - بازو ستون کردن، محکم نمودن. سخت کردن بازوی چپ را در هنگام کشیدن کمان. (ناظم الاطباء) (آنندراج). - بازوشکن، بسیار قوی و زورآور. (آنندراج) : ترنگ کمانهای بازوشکن بسی خلق رابرده از خویشتن. نظامی (از آنندراج). - بازو کشیدن، کنایه از کوشیدن. سعی کردن این: با خوی نیک و نعمت حکمت اندر ره راست میکشد بازو. ناصرخسرو. - بازو گشادن،سخی و جوانمرد بودن. گشاده دست بودن. (ناظم الاطباء). سخاوت کردن. (آنندراج). دست گشادن. بکار پرداختن. اقدام کردن: بخدمت میان بست و بازو گشاد سگ ناتوان را دمی آب داد. سعدی. بی دست گشاده نیست مقبول دعا زنهار زبان ببند و بازو بگشا. مخلص کاشی (از آنندراج). و رجوع به چیره شود. - سخت بازو، زورمند. قوی. توانا. پرزور: چنان سخت بازو شد و تیزچنگ که با جنگجویان طلب کرد جنگ. سعدی (بوستان). سعدی چو سروری نتوان کرد لازمست از سخت بازوان بضرورت فروتنی. سعدی (طیبات). سعدیا تن بنیستی در ده چارۀ سخت بازوان این است. سعدی (بدایع). درمی چند ریخت در مشتش سخت بازو به زر توان کشتش. سعدی (هزلیات). - قوی بازو، کنایه از نیرومند. زورمند. توانا: از دیو فریشته کند نفسی کش عقل همی کند قوی بازو. ناصرخسرو. قوی بازوانند و کوتاه دست خردمند و شیدا و هشیار و مست. سعدی (بوستان). قوی بازوان سست و درمانده سخت. سعدی (بوستان). - لطیف بازو، کنایه از لطیف بدن. نرم تن. لطیف اندام: کمان سخت که داد آن لطیف بازو را که تیر غمزه تمامست صید آهو را. سعدی (بدایع). ، بازوی اهرم. عمودی که معمولاً برای جابجا کردن اشیاء سنگین بر نقطه ای محکم موسوم به گشتاور نهاده شده و با فشار آوردن بر آن عمود، موجبات حرکت شی ٔ فراهم میشود. رجوع شود به مقاومت مصالح ج 1 ص 3XXX
نام تیره ای از عشایر کرد. بنابر مسطورات فارسنامه، یکی از عشایر شبانکاره ’رم -البازنجان’ بوده که همان بازرنگی است. مسعودی در مروج الذهب آنجا که طوایف کرد را برمیشمارد نام ’مادنجان’ را ذکر کرده است. در التنبیه و الاشراف (چ اروپا ص 88) هنگام شمردن عشایر کرد نخست عشیرۀ بازنجان را نام می برد. (از کتاب کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی اوتألیف رشید یاسمی ص 169). و رجوع به بازرنگی شود، شاخ درخت، به طریق مجاز چه گویا بازوی آن است، عصا و چوبدست چه گویا بازوی آدمی است. (رشیدی) ، بال. جناح. (منتهی الارب). - بازو افراختن، بلند کردن بازو. محکم کردن دست برای گرفتن چیزی. (ناظم الاطباء). - بازو باز کردن و برآوردن، بلند کردن. دست یازیدن برای زدن یا گرفتن چیزی. (آنندراج) : چو گفت این سخن در رکاب ایستاد برآورد بازو عنان برگشاد. نظامی (از آنندراج). - بازو زدن، بال زدن. و ظاهراً پاروزنه (لحنی از موسیقی) تصحیف بازوزنه باشد. (یادداشت مؤلف) : آن همائی را که سوی جد او بازو زدی عنبر گیسوی او بازوش را در برسزد. سوزنی. - بازو نمودن، کنایه از اظهار قوت و شمشیرزنی. (آنندراج) : کشیدند شمشیرها بی دریغ بدشمن نمودند بازو و تیغ. عبداﷲ هاتفی (از آنندراج). - بازوی چیزی داشتن، لایق بودن برای کاری. دارای قوت و توانایی بودن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) : ای دل بر این قرار مزن لاف عاشقی بازوی یک نگاه ندارد شکیب تو. حکیم شفائی (از آنندراج). - چیره بازو، کنایه از نیرومند و قوی: به داد و دهش چیره بازو بود جهانبخش بی همتر ازو بود. نظامی. ، کنایه از قوت و قدرت. (ناظم الاطباء). استعداد. قوت. (غیاث اللغات) : نگر تا ننازی به بازو و گنج که بر تو سرآید سرای سپنج. فردوسی. معین دین نبی با دو پشت و بازوی حق بتیغ و دولت مؤمن فزا وکافرکاه. فرخی. چنین پادشاهان که دین پرورند به بازوی دین گوی دولت برند. سعدی (بوستان). ای دل به این قرار مزن لاف عاشقی بازوی یک نگاه ندارد شکیب تو. شفائی (ازآنندراج). ، هر یک از دو چوب کنار درگاه. (ناظم الاطباء). هر یک از دو چوب طرفین در. (آنندراج) : و آن منبر که نام احمد خجستانی بر وی نوشته بود بتاریخ سنۀ ست و ستین و مأتین (266 هجری قمری) من دیدم تا بدین عهد منبری بود سیاه از چوب آبنوس، بازوها از چوب جوز سیاه کرده. (تاریخ بیهق). باهو در تداول خراسان، اطراف تخت. خوابگاه، اندازه. گز. (ناظم الاطباء). و این اندازه را در ایران قدیم معادل دو آرسنی (ارش) میدانسته اند. (ایران باستان پیرنیا ج 2 ص 1498) ، آهوی نر. آهوی ماده. غزال، رفیق. مصاحب، آنکه در سرود با کسی همراهی میکند، پارچه ای که مغان در هنگام غسل دور کمر می پیچند. (ناظم الاطباء). - بازو افراشتن: گهی ببازی بازوش را فراشته داشت گهی برنج جهان اندرون بزد آرنج. بوشکور. - بازو خوردن، پذیرفتن. مصادمه از بازو. (ناظم الاطباء). - بازو دادن، کنایه از یاری دادن و مددکاری کردن باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). - بازودراز، مردم درازدست. کنایه از غالب و مستولی شدن و درازدستی هم هست. (برهان قاطع). مستولی. ظالم. ستمگر. (ناظم الاطباء). غالب. (آنندراج). - بازو زدن، زدن با بازو. (ناظم الاطباء). بازو کوفتن چنانچه پهلوانان در وقت کشتی کنند. (آنندراج) : اجل بازوزنان هرسو همی رفت بخون اندرچو مردان شناور. ازرقی (از آنندراج). - بازو ستون کردن، محکم نمودن. سخت کردن بازوی چپ را در هنگام کشیدن کمان. (ناظم الاطباء) (آنندراج). - بازوشکن، بسیار قوی و زورآور. (آنندراج) : ترنگ کمانهای بازوشکن بسی خلق رابرده از خویشتن. نظامی (از آنندراج). - بازو کشیدن، کنایه از کوشیدن. سعی کردن این: با خوی نیک و نعمت حکمت اندر ره راست میکشد بازو. ناصرخسرو. - بازو گشادن،سخی و جوانمرد بودن. گشاده دست بودن. (ناظم الاطباء). سخاوت کردن. (آنندراج). دست گشادن. بکار پرداختن. اقدام کردن: بخدمت میان بست و بازو گشاد سگ ناتوان را دمی آب داد. سعدی. بی دست گشاده نیست مقبول دعا زنهار زبان ببند و بازو بگشا. مخلص کاشی (از آنندراج). و رجوع به چیره شود. - سخت بازو، زورمند. قوی. توانا. پرزور: چنان سخت بازو شد و تیزچنگ که با جنگجویان طلب کرد جنگ. سعدی (بوستان). سعدی چو سروری نتوان کرد لازمست از سخت بازوان بضرورت فروتنی. سعدی (طیبات). سعدیا تن بنیستی در ده چارۀ سخت بازوان این است. سعدی (بدایع). درمی چند ریخت در مشتش سخت بازو به زر توان کشتش. سعدی (هزلیات). - قوی بازو، کنایه از نیرومند. زورمند. توانا: از دیو فریشته کند نفسی کش عقل همی کند قوی بازو. ناصرخسرو. قوی بازوانند و کوتاه دست خردمند و شیدا و هشیار و مست. سعدی (بوستان). قوی بازوان سست و درمانده سخت. سعدی (بوستان). - لطیف بازو، کنایه از لطیف بدن. نرم تن. لطیف اندام: کمان سخت که داد آن لطیف بازو را که تیر غمزه تمامست صید آهو را. سعدی (بدایع). ، بازوی اهرم. عمودی که معمولاً برای جابجا کردن اشیاء سنگین بر نقطه ای محکم موسوم به گشتاور نهاده شده و با فشار آوردن بر آن عمود، موجبات حرکت شی ٔ فراهم میشود. رجوع شود به مقاومت مصالح ج 1 ص 3XXX
شهری است به بحرین که آن را علأ بن الحضرمی بسال 13 یا 14 هجری قمری به روزگار خلیفۀ دوم عمر بن خطاب بگشود. (از معجم البلدان). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 و مراصدالاطلاع شود
شهری است به بحرین که آن را علأ بن الحضرمی بسال 13 یا 14 هجری قمری به روزگار خلیفۀ دوم عمر بن خطاب بگشود. (از معجم البلدان). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 و مراصدالاطلاع شود
دهی است از دهستان وبخش سیمکان شهرستان جهرم. در 25هزارگزی شمال باختر کلاکلی کنار راه عمومی سیمکان به میمند، در دامنه واقعست. هوایش گرم و دارای 241 تن سکنه میباشد. آبش از چشمه و قنات و محصولش غلات، برنج، خرما، لیمو و شغل مردمش زراعت و باغداری و صنعت دستی زنانش گلیم بافیست. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
دهی است از دهستان وبخش سیمکان شهرستان جهرم. در 25هزارگزی شمال باختر کلاکلی کنار راه عمومی سیمکان به میمند، در دامنه واقعست. هوایش گرم و دارای 241 تن سکنه میباشد. آبش از چشمه و قنات و محصولش غلات، برنج، خرما، لیمو و شغل مردمش زراعت و باغداری و صنعت دستی زنانش گلیم بافیست. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
بمعنی بادنگانست. (برهان) (شرفنامۀ منیری). بمعنی بادنگانست و آن ترکاریست معروف که بهندی بیگن گویند. (آنندراج). باتنگان. (محمود بن عمر). معروف است، بعض عرب آنرا کهکب خوانند. (نزهه القلوب). مغد. (المعرب جوالیقی ص 314) (منتهی الارب). حیصل. (تاج العروس) (بحر الجواهر). کهکم. قهقب. (منتهی الارب) (تاج العروس). کهکب. (منتهی الارب) (تاج العروس). بطلجان. (فرهنگ فرانسه بفارسی نفیسی). انب. (بحر الجواهر). حدق، یا حذق. (المعرب جوالیقی ص 314) (برهان). بادنگان. (منتهی الارب). وغد. شرجبان. انفحه. (نشوءاللغه). گیاهی از طایفۀ سلانه که بار آن مأکول است و انب و پاتشگا و یا پاتنگا و کهپرک نیز گویند. (ناظم الاطباء). نام یک قسم پاگوشتی است که در تمام بلاد متمدنه پخته و خورده میشودو چند قسم خورش با گوشت و بی گوشت از آن درست میشودو نامهای دیگرش باتنگان و بادنگان است. لفظ مذکور معرب بادنگانست لیکن اکنون در تکلم فارسی همین معرب استعمال میشود. (فرهنگ نظام). رجوع به شعوری ج 1 ورق 180 و دزی ج 1 ص 47، و بادنجان شود. مؤلف اختیارات بدیعی آرد: انب و حیصل و مغد و وغد و حدق خوانند. بهترین وی فارسی شیرین تازه بود و طبیعت وی گرم و خشک است در دویم، اگر در روغن بریان کنند شکم براند و اگردر سرکه پزند امساک کند و درد معده و خاصره آورد و سر و چشم را بد بود و خون سیاه از وی حاصل شود و مولّد سودا بود و سدّۀ جگر آورد و بواسیر و لون را سیاه گرداند. شیخ الرئیس گوید: کهن وی بد بود و تازه سالم تر بود و جذام و صداع و بیخوابی آورد. مولد کلف وسدۀ جگر بود. بسرکه پزند سدۀ جگر بگشاید، اما بواسیر آورد، لیکن گل وی در سایه خشک کنند و سحق کنند طلای نافع بود جهت بواسیر و اگر بادنجان زرد با روغن بزر پزند و از آن روغن موم روغن سازند و شقاق کعبین ومیان انگشتان طلا کنند بغایت نافع بود و اگر گل وی با روغن بادام تلخ هم چندان بکوبند و بروغن بنفشه سرشته و بر بواسیر طلا کنند ببرد بفرمان خدای تعالی، و مجربست، و اگر بادنجان بسوزانند و خاکستر آن با سرکه بسرشند و بر ثوالیل طلا کنند، ببرد البته وثالیل بشیرازی کوک خوانند و گویند مقوی معده بود و قطع نزف الدم بکند بخاصیت خوردن وی و اولی آن بود که در آب و نمک بجوشانند یا مسلوق کنند و با روغن کنجد یا بادام بریان کنند و یا با سرکه و کرویا (کراویه = زیره). (اختیارات بدیعی). و رجوع به صیدنۀ ابوریحان و تحفۀ حکیم مؤمن و مخزن الادویه، و بادنجان شود: دوغبائی در میان پای او سهمگین باشد ببادنجان من. سعدی (هزلیات). بابه بریان چه دگر صحبت بادنجان دید از شعف سرخ برآمد بمثال گلنار. بسحاق اطعمه. - بادنجان دورقاب چین، چاپلوس. متملق. نظیر سبزی پاک کن. (امثال و حکم دهخدا). - امثال: بادنجان باد دارد، بلی، ندارد بلی، بهر طریق که منافع اقتضا کند تسلیم شدن. (امثال و حکم دهخدا). بادنجان بد آفت ندارد، بیشتر مردمان زشت کار و ستمگر دیر زیند. (امثال و حکم دهخدا). مگر من نوکر بادنجانم، نوکر بادنجان بودن، تسلیم و مطیع حاکم وقت بودن. (فرهنگ نظام)
بمعنی بادنگانست. (برهان) (شرفنامۀ منیری). بمعنی بادنگانست و آن ترکاریست معروف که بهندی بیگن گویند. (آنندراج). باتِنگان. (محمود بن عمر). معروف است، بعض عرب آنرا کهکب خوانند. (نزهه القلوب). مَغْد. (المعرب جوالیقی ص 314) (منتهی الارب). حَیْصَل. (تاج العروس) (بحر الجواهر). کَهْکَم. قَهْقَب. (منتهی الارب) (تاج العروس). کَهْکَب. (منتهی الارب) (تاج العروس). بطلجان. (فرهنگ فرانسه بفارسی نفیسی). اَنَب. (بحر الجواهر). حدق، یا حَذَق. (المعرب جوالیقی ص 314) (برهان). بادنگان. (منتهی الارب). وَغْد. شرجبان. انفحه. (نشوءاللغه). گیاهی از طایفۀ سلانه که بار آن مأکول است و انب و پاتشگا و یا پاتنگا و کهپرک نیز گویند. (ناظم الاطباء). نام یک قسم پاگوشتی است که در تمام بلاد متمدنه پخته و خورده میشودو چند قسم خورش با گوشت و بی گوشت از آن درست میشودو نامهای دیگرش باتنگان و بادنگان است. لفظ مذکور معرب بادنگانست لیکن اکنون در تکلم فارسی همین معرب استعمال میشود. (فرهنگ نظام). رجوع به شعوری ج 1 ورق 180 و دزی ج 1 ص 47، و بادنجان شود. مؤلف اختیارات بدیعی آرد: انب و حیصل و مغد و وغد و حدق خوانند. بهترین وی فارسی شیرین تازه بود و طبیعت وی گرم و خشک است در دویم، اگر در روغن بریان کنند شکم براند و اگردر سرکه پزند امساک کند و درد معده و خاصره آورد و سر و چشم را بد بود و خون سیاه از وی حاصل شود و مولّد سودا بود و سدّۀ جگر آورد و بواسیر و لون را سیاه گرداند. شیخ الرئیس گوید: کهن وی بد بود و تازه سالم تر بود و جذام و صداع و بیخوابی آورد. مولد کَلَف وسدۀ جگر بود. بسرکه پزند سدۀ جگر بگشاید، اما بواسیر آورد، لیکن گل وی در سایه خشک کنند و سحق کنند طلای نافع بود جهت بواسیر و اگر بادنجان زرد با روغن بزر پزند و از آن روغن موم روغن سازند و شقاق کعبین ومیان انگشتان طلا کنند بغایت نافع بود و اگر گل وی با روغن بادام تلخ هم چندان بکوبند و بروغن بنفشه سرشته و بر بواسیر طلا کنند ببرد بفرمان خدای تعالی، و مجربست، و اگر بادنجان بسوزانند و خاکستر آن با سرکه بسرشند و بر ثوالیل طلا کنند، ببرد البته وثالیل بشیرازی کوک خوانند و گویند مقوی معده بود و قطع نزف الدم بکند بخاصیت خوردن وی و اولی آن بود که در آب و نمک بجوشانند یا مسلوق کنند و با روغن کنجد یا بادام بریان کنند و یا با سرکه و کرویا (کراویه = زیره). (اختیارات بدیعی). و رجوع به صیدنۀ ابوریحان و تحفۀ حکیم مؤمن و مخزن الادویه، و بادنجان شود: دوغبائی در میان پای او سهمگین باشد ببادنجان من. سعدی (هزلیات). بابه بریان چه دگر صحبت بادنجان دید از شعف سرخ برآمد بمثال گلنار. بسحاق اطعمه. - بادنجان دورقاب چین، چاپلوس. متملق. نظیر سبزی پاک کن. (امثال و حکم دهخدا). - امثال: بادنجان باد دارد، بلی، ندارد بلی، بهر طریق که منافع اقتضا کند تسلیم شدن. (امثال و حکم دهخدا). بادنجان بد آفت ندارد، بیشتر مردمان زشت کار و ستمگر دیر زیند. (امثال و حکم دهخدا). مگر من نوکر بادنجانم، نوکر بادنجان بودن، تسلیم و مطیع حاکم وقت بودن. (فرهنگ نظام)
دهی است از دهستان کربال بخش زرقان شهرستان شیراز. واقع در 21 هزارگزی جنوب خاوری زرقان و 2 هزارگزی اتومبیل رو خرامه به بندامیر. ناحیه ای است واقع در جلگه با آب و هوای معتدل و مالاریایی، 52 تن سکنه دارد که شیعی مذهب و فارسی زبانند. آب آنجا از رود کر و محصول:غلات و برنج و تریاک و شغل اهالی زراعت است. راه این ده مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان کربال بخش زرقان شهرستان شیراز. واقع در 21 هزارگزی جنوب خاوری زرقان و 2 هزارگزی اتومبیل رو خرامه به بندامیر. ناحیه ای است واقع در جلگه با آب و هوای معتدل و مالاریایی، 52 تن سکنه دارد که شیعی مذهب و فارسی زبانند. آب آنجا از رود کر و محصول:غلات و برنج و تریاک و شغل اهالی زراعت است. راه این ده مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از بخش صومعه سرای شهرستان فومن با 724 تن سکنه. آب آن از رود خانه ماسال و استخر و محصول آن برنج، توتون سیگار وکمی ابریشم است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی است از بخش صومعه سرای شهرستان فومن با 724 تن سکنه. آب آن از رود خانه ماسال و استخر و محصول آن برنج، توتون سیگار وکمی ابریشم است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
پارسی تازی گشته بادنگان باتنگان گیاهی از تیره بادنجانیان که اصلش از هندوستان است. میوه اش درشت و بیضوی و دراز اندام یا گرد که برنگ بنفش متمایل بسیاه و سفید و گاهی زرد و قرمز دیده میشود ولی میوه خوراکی آن همیشه بنفش سیاه رنگ است
پارسی تازی گشته بادنگان باتنگان گیاهی از تیره بادنجانیان که اصلش از هندوستان است. میوه اش درشت و بیضوی و دراز اندام یا گرد که برنگ بنفش متمایل بسیاه و سفید و گاهی زرد و قرمز دیده میشود ولی میوه خوراکی آن همیشه بنفش سیاه رنگ است
ادنجان خوردن در خواب اگر به وقت بود و اگر بیوقت و اگر پخته بود و اگر خام، دلیل غم و اندوه بود بقدر آن که خورده بود، دلیل تر و خشک آن یکسان بود. محمد بن سیرین اگر بیند که بادنجان بسیار داشت، لیکن جمله را ببخشید یا بفروخت یا از منزل خود بیرون انداخت و از آن بخورد، دلیل است که از غم و اندوه رسته شود .
ادنجان خوردن در خواب اگر به وقت بود و اگر بیوقت و اگر پخته بود و اگر خام، دلیل غم و اندوه بود بقدر آن که خورده بود، دلیل تر و خشک آن یکسان بود. محمد بن سیرین اگر بیند که بادنجان بسیار داشت، لیکن جمله را ببخشید یا بفروخت یا از منزل خود بیرون انداخت و از آن بخورد، دلیل است که از غم و اندوه رسته شود .