جدول جو
جدول جو

معنی دالدوز - جستجوی لغت در جدول جو

دالدوز
(خوَیْ / خَیْ / خِیْ / خُیْ زَ دَ / دِ)
دوزندۀ دال، و دال نقشها بود که بر جامه دوزند، دوزندۀ نقش ها بشکل دال، قلاب دوز، (دیوان نظام قاری ص 199)، آنکه نقش بر جامه دوزد: گوشی از دو گل که دالدوزان در شرب مقفل اندازند، (نظام قاری، دیوان البسه ص 134)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سلدوز
تصویر سلدوز
(پسرانه)
نام یکی از امرای مغول در دوره غازان خان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از یولدوز
تصویر یولدوز
(دخترانه)
مثل ستاره
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اولدوز
تصویر اولدوز
(دخترانه)
ستاره، ستاره
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مالتوز
تصویر مالتوز
دی ساکاریدی که از هیدرولیز نشاسته در جریان هضم تولید می شود، قند مالت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادورز
تصویر دادورز
آنکه عدل ورزد و عدل و داد کند، دادگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یالغوز
تصویر یالغوز
مرد تنها و مجرد، بی بند و بار
فرهنگ فارسی عمید
آنچه در دل اثر کند و دل را رنجور و آزرده و خونین سازد. دربارۀ تیر نگاه و مژگان و تیری که در قلب فرونشیند می گویند
فرهنگ فارسی عمید
لرد جیمس آندریو، سیاستمدار انگلیسی و فرمانروای هندوستان (1812-1860 میلادی)
لغت نامه دهخدا
ییلدیز، یولدوز، از اولدوز (به معنی ستاره)، قصری از سلاطین عثمانی، (یادداشت مؤلف)، و رجوع به یولدوز شود
لغت نامه دهخدا
یالقوز، رجوع به یالقوز شود
لغت نامه دهخدا
شخص تنها و مجرد و بی زن و بچه،
- یکه و یالقوز، تنها و منزوی،
، آنکه تنهایی دوست دارد، آنکه از مردم گریزد، مردم گریز، (یادداشت مؤلف)، بی قید، بی بند و بار
لغت نامه دهخدا
(لِ)
جمع واژۀ والد، در حالت رفعی. رجوع به والد شود
لغت نامه دهخدا
درختی است که در جنگلهای ایران یافت میشود و استعمال طبی دارد، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سُز)
رقاصه. زن دوستدار رقص. زنی که رقاصی پیشه دارد
لغت نامه دهخدا
اسم ترکی خنزیر است، خوک
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
دالبزه. رجوع به دالبزه شود. (معنی ترکیبی کلمه را دال، عقاب سیاه + پوز، گرداگرد دهان گفته اند، تناسب سیاه بودن پوز خطاف را). اما نتوان بتحقیق گفت که این وجه تسمیه را مبنای علمی باشد
لغت نامه دهخدا
(تُنْ)
فیزیک دان و شیمی دان و طبیعی دان انگلیسی (1766-1844 میلادی). وی در فرضیۀ اتمی بهری دارد
لغت نامه دهخدا
نام قصبه ای در سه هزارگزی شمال شرقی هودرسفیلد به ایالت یورک انگلیس، (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
جمع واژۀ دالخ. رجوع به دالخ شود
لغت نامه دهخدا
(خوَدْ / خُدْ گُ ذَ تَ / تِ)
که عدل ورزد. که داد کند. دادگر. دادور:
دو پروردۀ شاه بدخواه سوز
یکی دادورز و یکی دین فروز.
اسدی.
دستور دادگستر سلطان دادورز
مسعودسعد ملکت سلطان کامکار.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش رامیان شهرستان گرگان، واقع در 7 هزارگزی شمال خاوری رامیان، این ناحیه در دشت قرار دارد و آب و هوای آن معتدل و مرطوب و مالاریایی است، دارای 270 تن سکنه می باشد که شیعی مذهبند و زبانشان فارسی و ترکی است، آب آنجا از چشمه سار و محصول برنج و غلات و توتون و سیگار و شغل اهالی گله داری و صنایع دستی زنان بافتن پارچۀ ابریشمی و کرباس است راه آنجا مالرو میباشد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(بَ غَ)
دهی از دهستان طارم سفلی بخش سیردان شهرستان زنجان. آب از رود خانه قلالو. محصول آنجا غلات، برنج. شغل اهالی آن زراعت، گلیم و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
روزنامه نگار، صاحب برید، (حاشیۀ تاریخ یمینی چ طهران در 1272) : به صحابت برید گویند که در قدیم منصب بزرگی بوده، (حاشیۀ یمینی ص 356)، ظاهراً از بایی و باییر فرانسوی بمعنی حکومت کردن گرفته شده است
لغت نامه دهخدا
(زِهْ گِ رِ تَ / تِ)
دل دوزنده. آنچه موجب آزار و رنج دل گردد. دلخراش. خراشندۀ دل. (ناظم الاطباء) :
ای مژه تیر و کمان ابرو تیرت بچه کار
تیر مژگان تو دلدوزتر از تیر خدنگ.
فرخی.
- غمزۀ دلدوز، گیرا. مؤثر:
تیری از آن غمزۀ دلدوز جست
بر جگرش آمد و تا پر نشست.
؟
- مژگان دلدوز، گیرا. مؤثر:
هرکه از مژگان دلدوز تو می جوید امان
راه گردانیدن از تیر قضا دارد امید.
صائب (از آنندراج).
- ناوک دلدوز، تیر دلدوز:
گر من از سنگ ملامت رو بگردانم زنم
جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را.
سعدی.
هان ای نهاده تیر جفا بر کمان حکم
اندیشه کن ز ناوک دلدوز در کمین.
سعدی.
به مردمی که دل دردمند حافظ را
مزن به ناوک دلدوز مردم افکن چشم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از دالبوزه
تصویر دالبوزه
پرستو، نوعی از وطواط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دالبوز
تصویر دالبوز
پرستو، نوعی از وطواط
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی بی یال بی زن، بی بند و بار، یکه تنها آدم تنهاومجرد وبی زن وبچه: یکه و یالقوز و بی هیچ احساس مسئولیت عمر سی و پنجساله اش راطی کرده بود، بی قید بی بندوبار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یالقوز
تصویر یالقوز
شخص تنها و مجرد و بی زن و بچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وا دوز
تصویر وا دوز
باز دوختن دوباره دوختن، بهم دوختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلدوز
تصویر دلدوز
آنچه که موجب آزار و رنج دل گردد دلخراش: تیر نگاه دلدوز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوالدوز
تصویر جوالدوز
سوزنی بزرگ و درشت برای دوختن توبره و امثال آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یالقوز
تصویر یالقوز
شخص مجرد، بی زن و فرزند، بی قید و بند، کسی که مشکل و دردسر ندارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دالبوزه
تصویر دالبوزه
((زِ))
پرستو، دالبوز، دالبزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دالبوز
تصویر دالبوز
((زِ))
پرستو، دالبزه
فرهنگ فارسی معین