جدول جو
جدول جو

معنی دافچاه - جستجوی لغت در جدول جو

دافچاه
قصبه ای است جزء دهستان حومه بخش خمام شهرستان رشت، واقع در 6هزارگزی جنوب باختری خمام و 6هزارگزی خاور شوسۀ خمام به رشت، جلگه است و معتدل و مرطوب و دارای 2350 سکنه، آب آن از گیشه دمرده از سفیدرود و محصول آن برنج و ابریشم و صیفی و لبنیات وشغل مردم آن زراعت و مکاری و راه آنجا مالرو است و 10 باب دکان دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از افراه
تصویر افراه
طعامی که برای زندانیان ترتیب دهند و میان آنان توزیع کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داغگاه
تصویر داغگاه
جای داغ در بدن انسان یا حیوان، داغ جای، جایی در صحرا نزدیک رمۀ اسبان که اسب ها را در آنجا داغ و نشان بگذارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادگاه
تصویر دادگاه
شعبه ای از دادگستری که یک یا چند تن دادرس در آنجا به دادخواست های مردم رسیدگی می کنند و حکم می دهند، محکمه، جایی که داد مظلوم از ظالم بستانند، جایی که به جرم و گناه کسی رسیدگی کنند، جای دادرسی
دادگاه استان: محکمۀ استیناف، دادگاه برای تجدید رسیدگی به دعوایی که حکم آن از دادگاه شهرستان صادر شده اما یکی از طرفین دعوی نسبت به آن حکم اعتراض کرده باشد
دادگاه انتظامی: دادگاهی که به تخلفات دادرسان و بازپرسان دادگستری رسیدگی می کند
دادگاه بخش: محکمۀ صلح، دادگاهی که به دعاوی کوچک رسیدگی می کند
دادگاه جنایی: دادگاهی که امور جنایی در آن رسیدگی می شود و جنایت کاران را محاکمه می کند، قسمت کیفری دادگاه بخش را محکمۀ خلاف و قسمت کیفری محکمۀ بدایت را دادگاه جنحه می گویند
دادگاه شهرستان: محکمۀ بدایت، دادگاه بالاتر از دادگاه بخش که به دعاوی مهم تر رسیدگی می کند
دادگاه نظامی: دادگاهی که در زمان جنگ در ارتش تشکیل می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دامگاه
تصویر دامگاه
جایی که برای گرفتار ساختن جانوران دام بگذارند، جای دام، برای مثال دلش چون شدی سیر از این دامگاه / در آن خرگه آوردی آرامگاه (نظامی - ۱۰۳۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افواه
تصویر افواه
فم ها، دهان ها، جمع واژۀ فم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاچاه
تصویر پاچاه
پاچال، گودال، گودال زیر پا، گودالی در دکان که فروشنده داخل آن می ایستد
فرهنگ فارسی عمید
جای داغ بر بدن آدمی یا حیوان. داغ جای:
بوسه بر داغگاه او دادی
بندیی را ز بند بگشادی.
نظامی.
، آنجای از بشره که برآن داغ نهند، دیوان کچهری چرا که کاغذها آنجا به مهر میرسند. (غیاث). صاحب آنندراج آرد: در ایران جایی است که اکثر اهل حرفه بلکه پهلوانان ازآنجا منشور عمل خود حاصل کنند از عالم (نظیر) چبوتره در هندوستان و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته:
خورد خونها تا بچشم از داغگاه دل رسید
نیست دورار قاصد اشکم غبارآلوده است.
اثیر.
بداغگاه وفا معتبر حواله کنید
اگر ز داغ مرا مهر بر قباله کنید.
خان آرزو.
، مکانی که بدانجا بر اسبان و استران و جز آن داغ نهند. آنجای که اسب و استر و اشتران پادشاه را داغ نهند. آنجای که اسپان دولتی را داغ نهند. آنجا که خیل را داغ و علامت نهند. صحرائی که در روزی معلوم اسبان امیری یا شاهی را بدانجا داغ می نهاده اند:
مرا شهنشه وحدت ز داغگاه خرد
به شیب مقرعه دعوت همی کند که بیا.
خاقانی.
فرخی در صفت داغگاه امیر ابوالمظفر چغانی قصیدۀ شیوائی دارد که باختصار از چهارمقالۀ نظامی عروضی نقل میشود. نظامی عروضی گوید: ازآن پس که فرخی زن خواست و بی برگ ماند و دهقانی که خدمت وی میکرد روا ندید که بر وظیفۀ معهود وی چیزی بیفزاید، عزم دربار چغانیان کرد و بپایمردی خواجه امیراسعد کدخدای امیرابوالمظفر، که قصیدۀ:
با کاروان حله برفتم ز سیستان
با حلۀ تنیده ز دل بافته ز جان... الخ.
بشنیده بود وبپسندیده، بمحضر امیر راه یافت. شرح بار یافتن شاعرو قصیدۀ وی را از زبان نظامی عروضی بشنوید: چون بحضرت چغانیان رسید [فرخی بهارگاه بود و امیر بداغگاه و شنیدم که هجده هزار مادیان زهی داشت هر یکی را کره ای بدنبال و هرسال برفتی و کرگان داغ فرمودی و عمید اسعد کدخدای امیر بود بحضرت بود و نزلی راست میکردتا در پی امیر برد. فرخی بنزدیک او رفت و او را قصیده ای خواند و شعر امیر بر او عرضه کرد. خواجه عمید اسعد مردی فاضل بود و شاعردوست. شعر فرخی را شعری دیدتر و عذب و خوش و استادانه، فرخی را سکزیی دید بی اندام، جبه ای پیش و پس چاک پوشیده، دستاری بزرگ سکزی وار در سر، و پای و کفش بس ناخوش و شعری در آسمان هفتم، هیچ باور نکرد که این شعر آن سکزی را شاید بود. برسبیل امتحان گفت ’امیر بداغگاه است و من میروم پیش او و ترا باخود ببرم بداغگاه که داغگاه عظیم خوش جایی است، جهانی در جهانی سبزه بینی پرخیمه و چراغ چون ستاره، از هر یکی آواز رود می آید و حریفان در هم نشسته و شراب همی نوشند و عشرت همی کنند و بدرگاه امیر آتشی افروخته چند کوهی و کرگان را داغ همی کنند و پادشاه شراب در دست و کمند در دست دیگر شراب میخورد و اسب میبخشد. قصیده ای گو لایق وقت، وصف داغگاه کن، تا تراپیش امیر برم. فرخی آن شب برفت و قصیده ای پرداخت سخت نیکو و بامداد در پیش خواجه عمید اسعد آورد و آن قصیده اینست:
چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سرآرد کوهسار
خاک را چون ناف آهو مشک زاید بی قیاس
بیدرا چون پر طوطی برگ روید بیشمار
دوش وقت صبحدم بوی بهار آورد باد
حبذا باد شمال و خرما بوی بهار
باد گویی مشک سوده دارد اندر آستین
باغ گویی لعبتان جلوه دارد بر کنار
نسترن لؤلوی بیضا دارداندر آستین
ارغوان لعل بدخشی دارد اندر گوشوار
تا برآمد جامهای سرخ مل بر شاخ گل
پنجه های دست مردم سرفرو کرد از چنار
باغ بوقلمون لباس و شاخ بوقلمون نمای
آب مرواریدگون و ابر مرواریدبار
راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند
باغهای پرنگاراز داغگاه شهریار
داغگاه شهریار اکنون چنان خرم بود
کاندرو از خرمی خیره بماند روزگار
سبزه اندر سبزه بینی چون سپهر اندر سپهر
خیمه اندر خیمه چون سیمین حصار اندر حصار
هرکجا خیمه است خفته عاشقی با دوست مست
هرکجا سبزه است شادان یاری از دیدار یار
سبزه ها با بانگ چنگ مطربان چرب دست
خیمه ها بابانگ نوش ساقیان می گسار
عاشقان بوس و کنار و نیکوان ناز و عتاب
مطربان رود و سرود و خفتگان خواب و خمار
بر در پرده سرای خسرو پیروزبخت
ازپی داغ آتشی افروخته خورشیدوار
برکشیده آتشی چون مطرد دیبای زرد
گرم چون طبع جوان و زرد چون زر عیار
داغها چون شاخهای بسد یاقوت رنگ
هر یکی چون ناردانه گشته اندر زیر نار
ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف
مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار
خسرو فرخ سیر بر بارۀ دریاگذر
با کمند اندر میان دشت چون اسفندیار
همچو زلف نیکوان موردگیسو تاب خورد
همچو عهد دوستان سالخورده استوار
میر عادل بوالمظفرشاه با پیوستگان
شادمان و شادخوار و کامران و کامگار
هر کرا اندر کمند شست بازی درفکند
گشت نامش بر سرین و شانه و رویش نگار
هرچه زین سو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد
شاعران را با لگام و زائران را با فسار...
چون خواجه عمید اسعد این قصیده بشنید حیران فروماند که هرگز مثل آن بگوش او فرونشده بود، جملۀ کارها فروگذاشت و فرخی را برنشاند و روی به امیر نهاد و آفتاب زرد پیش امیر آمد و گفت: ’ای خداوند! ترا شاعری آورده ام که تا دقیقی روی در نقاب خاک کشیده است، کس مثل او ندیده است’. و حکایت کرد آنچه رفته بود. پس امیر فرخی را بار داد. چون درآمد خدمت کرد، امیر دست داد و جای نیکو نامزد کرد و بپرسید و بنواختش و بعاطفت خویش امیدوارش گردانید و چون شراب دوری چند درگذشت فرخی برخاست و بآواز حزین و خوش این قصیده بخواندکه: با کاروان حله... چون تمام برخواند، امیر شعرشناس بود و نیز شعر گفتی از این قصیده بسیار شگفتیها نمود. عمید اسعد گفت: ’ای خداوند باش تا بهتر بینی’. پس فرخی خاموش گشت و دم درکشید تا غایت مستی امیر، پس برخاست و آن قصیدۀ داغگاه برخواند... (چهار مقالۀ نظامی عروضی چ معین صص 58- 64)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
تمام بکردن خسته. (تاج المصادر بیهقی). خسته را کشتن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
چاه فراخ و بسیار ژرف و دورتک، بیون، (منتهی الارب)، رجوع به گاوچه شود
لغت نامه دهخدا
جای لاف، (آنندراج) :
لاف بسی شد که در این لافگاه
بر تو جهانی بجوی خاک راه،
نظامی (مخزن الاسرار ص 113)،
دل دو نیم نداری به گوشه ای بنشین
به لافگاه محبت به یک گواه مرو،
صائب
لغت نامه دهخدا
دهی از بخش خمام شهرستان رشت، سکنۀ آن 395 تن، محصول عمده آنجا برنج و ابریشم، آب آن از نهر کیشه دمرده، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
دامگه، جای دام، آنجاکه دام نهند یا نهاده بود، جای دام کشیدن، (آنندراج)، آنجا که تله گذارند یا گذارده بودند:
اهل تمیز و عقل از این دامگاه صعب
غافل نیند گرچه بدین دامگه درند،
ناصرخسرو،
وارهان زین دامگاه غم مرا
کآرزوی آشیان می آیدم،
خاقانی،
زالیست گرگ دل که ترا دنبه می نهد
زین دامگاه گرگ فسونگر گذشتنی است،
خاقانی،
وگستاخ وار پیش دامگاه کودکان پرید، (سندبادنامه چ استانبول ص 335)،
با قفس قالب ازین دامگاه
مرغ دلش رفته بآرامگاه،
نظامی،
چون شده ای بستۀ این دامگاه
رخنه کنش تا بدر آیی براه،
نظامی،
یافت از دامگاه آن ددگان
کوچه راهی بکوی غمزدگان،
نظامی،
دلش چون شدی سیر از این دامگاه
در آن خرگه آوردی آرامگاه،
نظامی،
هوای لطف تواز بهر صید مرغ دلان
ز دامگاه رجا دانۀ گمان برداشت،
سیف اسفرنگ،
تا هست روی خرمش، دامست زلف پرخمش
دلها چو مرغ اندر غمش، از دامگاه آویخته،
عطار،
ز حرص دانه درین دامگاه نزدیکست
که همچو مور ترا بال و پر شود پیدا،
صائب،
هر مرغ دل که زلف تو میسازدش هلاک
از دامگاه حادثه آزاد میکند،
خواجه آصفی،
حاش الصید، گرداگرد صید درآمدن تا بدامگاه آید، (منتهی الارب)، احواش، گرداگرد صیدبر آمدن تا بدامگاه آید، (منتهی الارب)، کنایه از دنیا نیز هست،
- دامگاه خرد، کنایه از دنیاست،
- دامگاه دیو، کنایه از دنیا و عالم سفلی است، (برهان)،
- دامگاه ستور، دامگاه دیو، عالم سفلی، (برهان)،
- دامگاه ستوران، دامگاه دیو، (آنندراج)، بمعنی دامگاه ستورست که جهان فانی و عالم سفلی باشد، (برهان)،
- دامگاه غول، دنیا، دامگه غول، دامگاه گرگ، دامگاه دیو، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی است از دهستان حومه مشکان بخش نی ریز شهرستان فسا. واقع در سی هزارگزی شمال خاور نی ریز. سکنۀ آن 893 تن. آب آن از قنات تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان فومن واقع در 10هزارگزی شمال خاوری فومن و 4هزارگزی جنوب شوسۀ فومن برشت، جلگه است و معتدل و مرطوب و دارای 300 سکنه است، آب آن از استخرو رود خانه سونک شفت و محصول عمده آن برنج و توتون سیگار و ابریشم و چای است، شغل مردم آن زراعت و راه آن مالرو میباشد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
لیله دأداه، ، سخت تاریک (شب). (منتهی الارب). دأداءه. دأداء. دأداء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
محکمه، دارالعدل، جای انصاف، (آنندراج)، دادگه، آنجا که بدادمظلومان رسند، آنجا که حق از باطل تمیز دهند و مظلوم از ظالم بیرون آرند، آنجا که حق مظلوم از ظالم ستانند، در اصطلاح دادگستری، محکمه و آنجا که قاضی حق از باطل تمیز کند و مظلوم از ظالم بیرون آرد، و آن را انواع باشد بترتیب اهمیت و صلاحیت ذاتی بشرح ذیل و هر یک را دو قسمت است: کیفری و حقوقی: 1 - دادگاه بخش یا محکمۀ صلح، 2 - دادگاه شهرستان یا محکمۀ بدایت، 3 - دادگاه استان یا محکمۀ استیناف، قسمت کیفری دادگاه بخش به محکمۀ خلاف معروف است و قسمت کیفری محکمۀ بدایت دادگاه جنحه نامیده می شود و طبق قانون تشکیلات عدلیه دادگاه دیگری بنام دادگاه عالی جنائی نیز در مرکز هر استان وجود دارد که امور جنائی را مورد رسیدگی قرار می دهد، و بیرون از سه دادگاه دادگاههای دیگری از قبیل دادگاههای اختصاصی نظامی (بدوی و تجدید نظر) و دادگاه زمان جنگ نیز باشد و نیز دادگاه اداری را توان نام برد یعنی محکمه ای که بتخلفات مأموران اداری هر وزارتخانه رسیدگی کند و اعضاء آن از مأموران اداری همان وزارتخانه انتخاب شوند، دادگاه عالی انتظامی قضاه، محکمه ای که بتخلفات قاضی و ارتقاء مقام او رسیدگی کند و فقط در پایتخت باشد و دادسرای انتظامی قضاه در معیت آن بکار پردازد، جایی که از روی عدل و قانون و داد باشد و از آن پرستشگاه اراده شود، (خرده اوستا گزارش پورداود ص 132 و 137)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان حومه بخش لنگۀ شهرستان لار، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
جمع واژۀ دافعه
لغت نامه دهخدا
تصویری از دافنه
تصویر دافنه
پیره گاو، سوسک لاشخور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نافچه
تصویر نافچه
ناف کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
محل دادرسی، اداره ای در داگستری که به دادخواست ارباب رجوع رسیدگی و حکم صادر کند محکمه محکمه عدالت عدالتخانه، دخمه (مردگان)، یا دادگاه استان. دادگاهی فوق دادگاه شهرستان که در آن دعوایی را که حکم آن از دادگاه شهرستان صادر شده بعلت اعتراض یکی از طرفین دعوی مورد تجدید نظر قرار میدهد محکمه استیناف. یا دادگاه انتظامی دادگاهی است که در آن به تخلفات قاضیان رسیدگی کند. یا دادگاه بخش دادگاهی که در آن به دعاوی کوچک رسیدگی کند محکمه صلح صلحیه. یا دادگاه شهرستان دادگاهی است فوق دادگاه بخش، محکمه بدایت محکمه ابتدایی
فرهنگ لغت هوشیار
جای لاف: لاف بسی شد که درین لافگاه برتو جهانی بجوی خاک راه (نظامی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانچه
تصویر دانچه
عدس مرجمک
فرهنگ لغت هوشیار
رانا دفع کننده راننده بر طرف کننده. یا قوه دافعه. قوه ای که نیروی دیگری را دفع کند مقابل جاذبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افهاه
تصویر افهاه
مانده سخنی در گفتن ماندن درماندگی در سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افقاه
تصویر افقاه
یاد دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افواه
تصویر افواه
دهانها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاچاه
تصویر پاچاه
پاچال
فرهنگ لغت هوشیار
جایی که برای صید جانوران دام گذارند جای دام. یا دامگاه دیو دنیا عالم سفلی. یا دامگاه گرگ دنیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دادگاه
تصویر دادگاه
محل دادرسی، اداره ای دادگستری که به دادخواست ها رسیدگی می شود، محکمه، عدالتخانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دانگاه
تصویر دانگاه
کالا، ابزار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دامگاه
تصویر دامگاه
جایی که برای شکار کردن جانوران دام گذارند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افواه
تصویر افواه
جمع فوه، دهان ها، اصناف، ادویه های خوشبو که در اغذیه ریزند
فرهنگ فارسی معین
دادسرا، دادگستری، عدلیه، محکمه
فرهنگ واژه مترادف متضاد