جدول جو
جدول جو

معنی داغمه - جستجوی لغت در جدول جو

داغمه
خشکی و ترنجیدگی پوست لب از بیماری و تب، تاول هایی که در دهان یا بر روی لب پیدا می شود
تصویری از داغمه
تصویر داغمه
فرهنگ فارسی عمید
داغمه
(مَ / مِ)
خشکی و آماس پوست خاصه در لبها از اثر حرارت خارجی یا درونی. خشکی و ترنجیدگی پوست لب بر اثر بیماری حاد یا تشنگی
لغت نامه دهخدا
داغمه
خشکی پوست لب از بیماری تب
تصویری از داغمه
تصویر داغمه
فرهنگ لغت هوشیار
داغمه
((مِ))
خشکی لب یا پوست، سفتی روی زخم، روغن بسته شده، داغلمه
تصویری از داغمه
تصویر داغمه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دامغه
تصویر دامغه
شکستگی سر که به دماغ برسد، جراحتی که تا مغز سر برسد
فرهنگ فارسی عمید
(کَ وَ دَ)
خشک و سیاه شدن پوست (چنانکه در لب) از حرارت درونی چون از تب و یا از حرارت بیرونی چون از آتش و آفتاب
لغت نامه دهخدا
(دُ غَ مَ / مِ)
ابوینی. تنی. مقابل اگئی که ابی تنها یا امی تنهاست. برادر تنی. خواهر تنی. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ)
دیزه. (منتهی الارب). رنگ اسب دیزه. (ناظم الاطباء). دغم که رنگی است. (از اقرب الموارد). رجوع به دغم شود
لغت نامه دهخدا
(دامْمَ / دامْمِ)
جزیره کوچکی در اقیانوس هند واقع در 204هزارگزی شمال شرقی جزیره تیمور و در 7 درجه عرض جنوبی. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(غِ)
داغم ٌ راغم، از اتباع است. رجوع به دغم شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
یغما. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یِ مَ)
دائمه. مؤنث دایم. دائم: قضیۀ دایمه (دائمه) ، قضیه ای است که حکم در آن بدوام نسبت محمول به موضوع باشد اعم از آنکه دوام در ضمن ضرورت باشد یا نه، بنابراین قضیۀ دایمه اعم از قضیۀ ضروریه است
لغت نامه دهخدا
(ءِ مَ)
تأنیث دائم. حمی دائمه، تب لازم
لغت نامه دهخدا
(غِ)
دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع در 12هزارگزی جنوب خاوری اهواز و 4هزارگزی خاوری راه آهن اهواز به بندر شاهپور. دشت است و گرمسیر و دارای 400 تن سکنه. آب آن از چاه است و محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری است و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. آثار قلعه خرابۀ کهن در نزدیک این آبادی وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مِ غَ)
آن شکستگی سرکه جراحت بدماغ رسد. (ذخیره خوارزمشاهی). جراحت که بمغز سر رسد. (مهذب الاسماء). تفرق اتصالی که بدماغ رسد. شکستگی سر چنانکه بدماغ رسد. و هی آخره الشجاج وشجاج که احکام شرعی بوی متعلق است ده نوع است: قاشره و آنرا خارصه نیز گویند آنگاه باضعه، پس دامیه، پس متلاحمه و پس سمحاق، پس موضحه، پس هاشمه، پس منقله، پس امه، پس دامغه. و زاد ابوعبید دامعه بالمهمله بعدالدامیه او قبلها. (منتهی الارب) ، چیزی است چون شکوفه سخت که از میان درخت خرما بیرون آید که اگر آنرا بگذارند نخل را بخشکاند. شکوفه مانندی است دراز بسیار سخت که از خرمابن بیرون آید و اگر آن را بگذارند و ترک دهند خرمابن را خشک کند و تباه گرداند. (منتهی الارب) ، آهن پالان شتر. (مهذب الاسماء). آهنی است که بر دنبالۀ پالان نصب کنند. (منتهی الارب) ، چوبیکه در میان دو ستون در پهنا نهند تا مشک را بدان آویزند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
خارپشت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَهْ)
مخفف داغگاه. رجوع به داغگاه شود:
خاصگی دست راست بر در وحدت دل است
وینکه بدست چپ است داغگه ران او.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(غِ مَ)
تأنیث ثاغم
لغت نامه دهخدا
(غِ مَ)
صحبت با صدای نرم و ملایم. (ناظم الاطباء). در مآخذ دیگر که در دسترس بود دیده نشد
لغت نامه دهخدا
مونث دایم یا قضیه دایمه قضیه است که حکم در آن به دوام اسبت محمول بموضوع باشد اعم از آنکه دوام در ضمن ضرورت باشد یا نه مثل (هر انسانی دایماحیوان است) و بنابرین قضیع دایمه اعم از قضیه ضروریه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دامغه
تصویر دامغه
شکستگی سر که بدماغ رسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داغصه
تصویر داغصه
کشکک زانو، گوشت آگنده، آب تنک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داغله
تصویر داغله
دغاگر، کینه پنهانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داغلمه
تصویر داغلمه
((لَ مِ))
خشکی لب یا پوست، سفتی روی زخم، روغن بسته شده، داغمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دامغه
تصویر دامغه
((مِ غِ یا غَ))
شکستگی ای است که به دماغ رسد
فرهنگ فارسی معین
چوبی به ارتفاع یک و نیم تا دو متر که برای کرت بندی و داربست.، دبه در آوردن در معامله
فرهنگ گویش مازندرانی
داغ کردن گوسفندان
فرهنگ گویش مازندرانی