جدول جو
جدول جو

معنی داغان - جستجوی لغت در جدول جو

داغان
پراکنده، از هم پاشیده
داغان کردن: پراکنده ساختن چیزی
تصویری از داغان
تصویر داغان
فرهنگ فارسی عمید
داغان
نام محلی کنار راه قم و اصفهان میان دوراهۀ کاشان و قلعه چم، در 171500گزی تهران
لغت نامه دهخدا
داغان
متلاشی، در تداول عامه، درب و داغان، سخت متلاشی و ازهم پاشیده، پراکنده، داغون (در تداول مردم تهران)
لغت نامه دهخدا
داغان
متفرق کردن پریشان ساختن (کله اش را با گلوله داغان کرد)، خرد کردن، یا درب و داغان کردن پریشان کردن، خردکردن
فرهنگ لغت هوشیار
داغان
از هم پاشیده، متلاشی شده
تصویری از داغان
تصویر داغان
فرهنگ فارسی معین
داغان
ازکارافتاده، اسقاط، خردوخمیر، پریشان، مصدوم
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باغان
تصویر باغان
(دخترانه)
چند باغ میوه که در کنار یکدیگر قرار دارند، نام روستایی در کردستان (نگارش کردی: باخان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از داتان
تصویر داتان
(پسرانه)
مربوط به چشم، نام یکی از رؤسای یهود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از داران
تصویر داران
(پسرانه)
عربی دنیا و آخرت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از داغانه
تصویر داغانه
در دورۀ صفویه، پولی که به عنوان مزد داغ کردن یا باج و خراج چهارپایان گرفته می شد
فرهنگ فارسی عمید
کوچۀ باریک یا راهرو منزل یا کاروان سرا که بالای آن خانه ساخته باشند، راهرو سرپوشیده، دهلیز
فرهنگ فارسی عمید
نام محلی کنار راه قزوین و همدان میان نرجه و راکان (رکان) و در 196هزارگزی تهران، تلفظ اصلی و معمولی دکان است، رجوع به دکان شود
لغت نامه دهخدا
به معنی متعفن، شهری است در حدود بن یامین که همان جفنۀ یوسیفوس است و همان جفنۀ حالیه باشد. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
صاحب فرهنگ لسان العجم (شعوری) گوید که لقب شاهان باستانی است از کیومرث تا گشتاسپ شاه، (شعوری ج 1ص 321)، اما این سخن بر اساسی نیست و ظاهراً قسمت اول کلمه پیشدادان یا پیشدادیان یعنی ’پیش’ در مأخذ نقل لغت محذوف گشته بوده است و شعوری جزء دوم را که ’دادان’ باشد مستقل پنداشته و به معنی پادشاهان باستانی ایران گرفته و سپس اشتباه دیگری نیز مرتکب گشته و سلسلۀ کیانیان را به پیشدادیان منضم ساخته است
لغت نامه دهخدا
نام محله یا کوچه ای به مرو، صاغان (معرب آن است)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان خوسف شهرستان بیرجند که در یک هزارگزی باختر خوسف بر سر راه شوسۀ عمومی خوسف به بیرجند در جلگه واقع است، ناحیه ای است گرمسیردارای 98 تن سکنه و آب آن از قنات تأمین میشود، محصول عمده اش غلات و پنبه و انار و شغل مردمش زراعت و راهش ماشین رو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
مرکز دهستان بخش شیروان شهرستان قوچان که در ناحیه ای کوهستانی و سردسیر واقع است و672 تن سکنه دارد، آب آن از قنات تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و بنشن و میوه و شغل مردمش زراعت وگله داری و صنایع دستی آنان قالیچه بافی و گلیم بافی وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
نام محلی است در نواحی شرقی هرات
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان بهزاد بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع در 120 هزارگزی شمال خاوری کهنوج، سر راه مالرو کهنوج به خاش کوهستانی گرمسیر مالاریائی و دارای 100 تن سکنه است، آب آن از رودخانه و محصول عمده اش: خرما، غلات و شغل اهالی آن زراعت است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
نام قصبه ای واقع در 130هزارگزی شمال بمبئی به خطۀ سورت هندوستان و آن از سال 1531 میلادی در تصرف دولت پرتقال درآمده است و آتشکده ای نامی بدانجاست، (از قاموس الاعلام ترکی)، اما در آذر ماه 1340 (دسامبر 1961) دولت هند این منطقه و دیگر مناطق تحت استعمار پرتقال را از آن دولت باز پس گرفته است
نام دهی است نزدیک رافقه و میان آن دو پنج فرسنگ مسافت است و برابر دهانۀ نهرالنهیا قرار دارد، سیب دامانی این ناحیت از بسیاری و سرخی در بغداد مثل است، صریع گفت:
و حیاتی ما آلف الدامانی
لا و لاکان فی قدیم الزمان،
از آنجاست احمد بن فهربن بشیر راوی، (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان سرله بخش جانکی گرمسیر شهرستان اهواز، واقع در 39هزارگزی خاور راه اتومبیل رو هفتگل بگنبد لران، کوهستانی است و معتدل و مالاریائی و دارای 400 تن سکنه، آب آن از رود خانه پرتو و محصول آنجا غلات و برنج و شغل مردم آن زراعت و راه آنجامالرو است و ساکنین از طایفۀ چهارلنگ هستند، پاسگاه ژاندارمری دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از قرای بلوک کورستان در ولایت لارستان فارس، در یازده فرسخی قلعۀ فاریاب و چهارفرسخی مغربی کشّی واقعست، (فارسنامۀ ناصری ص 290 و فهرست بلوکات آن)
کوه دالان میان بلوک فراشبند و نواحی بلوک دشتی است بفارس، (فارسنامۀ ناصری ص 337)
لغت نامه دهخدا
دامن، ذیل، رجوع به دامن شود:
دو دامان که بالا به رش پنج بود
که آنرا ببرداشتن رنج بود،
فردوسی،
پاره ای پیراست از دامان شب
روز را در بادبان کرد آفتاب،
خاقانی،
رانده تا دامان شب چون شب ز مه بر جیب چرخ
جادوآسا یک قواره از کتان انگیخته،
خاقانی،
بر قامت گل قبای اطلس
زربفت نهاده کرد دامان،
خاقانی،
از دوعالم دامن جان درکشم هر صبحدم
پای نومیدی بدامان درکشم هر صبحدم،
خاقانی،
تسکین جان گرم دلان را کنیم سرد
چون دم برآوریم بدامان صبحگاه،
خاقانی،
گفت ای شرف بلندنامان
بر پای ددان کشیده دامان،
نظامی،
هرکرا دامان عشقی نابده
زآن نثار عشق بی بهره شده،
مولوی،
کو صبا کز دامن مژگان گل افشانش کنم
آنچه دل در آستین دارد بدامانش کنم،
طالب آملی (از آنندراج)،
خجل، بسیار شکافتگی دامان پیراهن و زیردامان آن، (منتهی الارب)،
- دامان بچنگ، دامان در کف گرفته، دامان در مشت گرفته:
همی کرد فریاد دامان بچنگ
مرا مانده سر در گریبان ز ننگ،
(بوستان)،
- دامان کسی یا چیزی گرفتن، باو ملتمس شدن، پناه گرفتن بکسی یا چیزی ازو خواستن با عجز و زاری:
چون درد توام گیرد دامان غمت گیرم
آیم بسر کویت وز در بدرت خوانم،
خاقانی،
- دامان جمع ساختن، فراهم آوردن دامان، برچیدن دامان، بتن بیشتر پیچیدن آن،
-، به کنایه، دوری از بدنامی، احتیاط کردن از بدنامی و رسوائی:
نگیرد هیچکس در دامن محشر گریبانت
اگر دامان خود را جمع سازی غنچه وار اینجا،
صائب،
- دامان تر داشتن، کنایه است از تردامنی و فسق و آلوده دامنی:
به گل ابر بهاران نبود دهقان را
این امیدی که بدامان تر خود داریم،
صائب،
- تا دامان قیامت، رجوع به تا دامن قیامت شود،
- دست بدامان، دست بدامن، درحال التماس، در حال خواهانی، در حال تضرع و زاری و پناه خواهی:
دیگر بکجا میرود آن سرو خرامان
چندین دل صاحبنظران دست بدامان،
سعدی،
- دستم بدامان شما، از شما ملتمسم، بشما پناه می آورم، از شما میخواهم،
- امثال:
دست من و دامان تو،
دست من و دامان تو ای دست خدا،
- دست بدامان کسی نرسیدن، او را دیدار کردن نتوانستن، بملاقات او نائل آمدن نتوانستن، دیدار او را آسان درنیافتن، بواسطۀ کبر و عجب از مقام و جاهی یا ازکار بسیار کمتر او را دیدن،
- دست از دامان کسی داشتن، رهایش کردن:
تا دامن کفن نکشم زیرپای خاک
باور مکن که دست ز دامان بدارمت،
حافظ،
- امثال:
مادر را دل سوزد دایه را دامان،
، به مناسبت پهنای دامان، دامن صحرا و غیره را گویند، رجوع به دامن و نیز رجوع به دامنه شود
غنم بنی اسرائیل، وبر، (یادداشت مؤلف)
جنگل، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
قصبۀ مرکزی شهرستان فریدن و بطور مستقیم در صد و بیست هزارگزی شمال باختری اصفهان واقع شده، خلاصه مشخصات و مشخصات جغرافیایی آن بشرح زیر است: طول: پنجاه درجه و 24 دقیقه و سی ثانیه خاوری از نصف النهار گرینویچ، عرض: 32درجه و 58 دقیقه و سی ثانیه شمالی، ارتفاع از سطح دریا 2130 گز، بنابراین 546 گز از اصفهان مرتفعتر است، اختلاف ساعت با تهران 4 دقیقه و بیست ثانیه، مسافت تا اصفهان (مرکز استان) از راه شوسه نجف آباد - دامنه صد و بیست هزار گز و تا خوانسار چهل و پنج هزار گز است، موقعیت طبیعی: قصبۀ داران در جلگه ای سبز و خرم که میان دو کوه از شمال بکوه باغ بالا و از جنوب بکوه هرمودر محدود است واقع شده، طول قصبه هزار و دویست و عرض آن در حدود هزار گز و بطور تقریب دارای هزار و دویست خانه است، هوای قصبه بواسطه ارتفاع زیاد سردسیر و در تابستان معتدل است، راههای داران در فصل زمستان مسدود میشوند، آب آشامیدنی و آب زراعتی قصبه ازرود خانه داران و پانزده رشته قنات که دارای آب مشروب بسیار خوب و گوارائی است تأمین میشود، وضع بناهای قصبه بجز چند ساختمان که بطرز شهری ساخته شد بقیه گلی و قدیمی است، قصبۀ داران دارای یک خیابان تسطیح نشده شمالی جنوبی است که ادارات دولتی و دکاکین که در حدود صد و ده باب است در مسیر این خیابان واقع شده اند، روشنایی قصبه از چراغهای نفتی است ولی در نظر است یک کار خانه برق احداث شود، جمعیت قصبه در حدود دو هزار و هفتصد تن است، شغل اهالی قصبه: زراعت و گله داری و کسب و صنایع دستی محلی، قالی و جاجیم و گلیم بافی، محصول عمده: غلات، حبوبات و میوه جات و دارای یک باب دبیرستان و دو دبستان میباشد، تفرج گاه اهالی قصبه مزارع و باغات اطراف قصبه است، قصبۀ داران دارای ادارت دولتی: فرهنگ، ژاندارمری، دارایی، کشاورزی، پست و تلگراف و تلفن، بهداری، فرمانداری، دادگاه، آمار و ثبت میباشد، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10 ص 84)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نام قصبه ای در 114هزارگزی شمال شرقی سنت لویی در سنگال آفریقای غربی. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
از: داغ + آنه بمعنی مزد داغ کردن، داغانۀ شتر، پولی که بعنوان رسوم از شتر میگرفته اندبعهد صفویه: ایشیک آقاسی باشیان دیوان که حکومت ری با ایشان بوده و قشون مقرری نیز داشته اند و رسوم نیز برین موجب دارند... از داغانۀ شتر از پنجاه نفر، یک نفر... (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 54)
لغت نامه دهخدا
قریه ای است بیک فرسنگی بیشتر میانۀ جنوب و مغرب خشت، (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
حالت وچگونگی داغان، پراکندگی، صفت داغان
لغت نامه دهخدا
ابن سابقه بن شامخ الحاشدی، جدی جاهلی و از بنی حمدان از قحطان است، (الاعلام زرکلی ج 1)
لغت نامه دهخدا
دهلیز، دالیز، دالیج، دلیج، بالان، بالانه، محلی میانۀ خانه و در کوچه، دالانه، (شرفنامه)، دهلیز که مابین دو در باشد، (شعوری)، کریدور، محلی مسقف میان در خانه و خانه:
چو خوان اندرآمد بدالان شاه
درون رفت زروان حاجب براه،
فردوسی (از شرفنامه)،
یکی راسد یأجوج است بنیان
یکی را روضۀ خلدست دالان،
عنصری (از شعوری)،
صفهالدار، پیش دالان، (منتهی الارب)، سقیفه، دالان بیرونی، (دهار)، سهوه، پیش دالان، مشربه، پیش دالان، (منتهی الارب)،
- امثال:
هر جا در شد ما دالانیم، هر جا خر شد ما پالانیم،
خوشگلها در دالان بدگلها گریه می کنند،
توی دالان می خوابم صاحبخانه نگذار برم،
زیر پالان می خوابم صاحبخانه نگذار برم،
، بازار تنگ که دو سوی آن دکان است: دالان گبرها، دالان فرش فروشها، کوچۀ سرپوشیده، (برهان)، سعبات، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی مؤلف)، ساباط، تونل
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نام ناحیه ای از توابع ارونق تبریز به آذربایجان. (نزهه القلوب مقالۀ سوم چ اروپا ص 79). اما صحیح کلمه وایقان است. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ذیل وایقان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از قاغان
تصویر قاغان
خاقان بنگرید به خاقان
فرهنگ لغت هوشیار
دنیا و آخرت. در عربی در حالت رفعی استعمال شود ولی در فارسی مراعات این قاعده نکنند
فرهنگ لغت هوشیار
راهرو سر پوشیده، کوچه سر پوشیده، دهلیز خانه. محل میانه خالی و درب کوچه، دهلیز که مابین دو در باشد، کریدور
فرهنگ لغت هوشیار
قسمت پایین جامه مقابل گریبان، دنباله هر چیز دنبال، کناره هر چیز حاشیه: دامان صحرا دامان کوه، چادر بادبان کشتی شراع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دالان
تصویر دالان
راهرو سرپوشیده، کوچه سر پوشیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دالان
تصویر دالان
تونل
فرهنگ واژه فارسی سره