جدول جو
جدول جو

معنی داعس - جستجوی لغت در جدول جو

داعس(عِ)
الیهودی. از اخابث منافقین عهد نبی اکرم است. (امتاع الاسماع ص 179 و 497)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دانس
تصویر دانس
رقص، پایکوبی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داعی
تصویر داعی
دعا کننده، طلب کننده، خواهنده، کسی که مردم را به دین و مذهب خود دعوت کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دارس
تصویر دارس
کهنه سازنده، ناپدید کننده
فرهنگ فارسی عمید
(حِ)
قرحه ای است که در میان ناخن و گوشت پیدا آید و ناخن بر اثر آن بیفتد. ریشی یا دانه ای است که میان ناخن وگوشت پیدا شود و از آن ناخن بیفتد. (منتهی الارب). خوی درد. ناخن خوار. (زمخشری). ناخن خور. (حبیش تفلیسی). درد ناخن. عقربک (در انگشت). ورمی است که در بن ناخن پدید آید. گوشه. داحوس. ناخن پال. کژدمه. داخش. ضریر انطاکی در تذکره آرد: داحس، یونانی معناه ورم الاظفار و هو انصباب ماده حاره فی الاغلب بین الاغشیه تنتهی الی منابت الاظفار فتخبث و تسقطها ان عمت و یلزمها شدید الم و ضربان لشده حس العضو و کثرهالعروق هناک و علامته نتوء و حمره و وجع شدید ان تمحضت الحراره و الا کان خفیفاً و سببه اما توفرماده او علاج بالید و قد یکون من خارج کضربه... (تذکرۀ ضریر انطاکی ج 2 ص 95). و نیز رجوع به داخس شود
لغت نامه دهخدا
(حِ)
نام اسب قیس بن زهیر عبسی است، و منه حرب داحس، گرو بستند قیس و حذیفه بن بدر بر بیست شتر و معین کردند غایت دوانیدن اسبان را صد پرتاب تیر و مدت یراق شدن اسب را چهل شب. پس قیس داحس و غبرارا در میدان انداخت و حذیفه خطار و خنفاء را و بنوفزاره از گروه حذیفه در راه به کمین نشستند و غبرا راکه سبقت نموده بود رد کردند و طپانچه ها زدند. پس میان ذبیان و عبس جنگ برخاست چهل سال و آن اسب را داحس بدان گویند که مادرش جلوی کبری گذشت بر ذی عقال که نری کریم و نجیب بود و همراه او دو دختر خردسال قبیله بودند پس آنگاه که ذی عقال جلوی را دید مستی نمود وی را انداخت پس جوانان قبیله خندیدند و آن دختران شرمگین شدند، و ذی عقال را گذاشتند و ذی عقال جهید بر جلوی و جلوی قبول نطفه نمود پس حوط مالک ذی عقال چون چشم اسب خود را دید دانست که بر ماده جهیده است و حوط مردی بود بسیار بد پس از آنان آب نر خود را خواست و چون میان ایشان امر بدشواری رسید، حوط را گفتند که آب اسب خود را بگیر، حوط به جلوی حمله کرد و دست خود را به آب و خاک تر کرد در بچه دان آن ماده اسب انداخت بحدی که گمان کرد که آب از بچه دان برگرفته است اما چیزی از آن در بچه دان باقی ماند که از آن اسب کرۀ قرواش پیدا شد و از اینجاست که آن اسب کره را داحس گفتند و آن اسب کره مانند ذی عقال پدر خود برآمد. و ضرب به المثل فقیل ’اشأم من داحس’. (از منتهی الارب).
ان بینی و بین دهری حرباً
جاوزت حرب داحس و البسوس.
(اوراق صولی ص 23)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
آبی که برجهد در جریان، مزاح کننده. لاعب با مزاح. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دعاگوی، دعاکننده، (مهذب الاسماء) :
ای ملکوت و ملک داعی درگاه تو
ظل خدایی که باد فضل خدایت معین،
خاقانی،
ای داعی حضرت تو ایام
گرچه نکنم دعا مقسم،
خاقانی،
مرا خدیو جهان دی مراغه ای میخواند
ولیک هیچ بدان نوع و طبع داعی نیست،
خاقانی،
سالی نزاع در میان پیادگان حاج افتاده بود داعی نیز همراه و پیاده بود، (گلستان)،
دی بامید گفتمش داعی دولت توام
گفت دعا بخود بکن گر به نیاز میکنی،
سعدی،
بعد از دعا نصیحت داعی بیغرض
نیکت بود چو نیک تأمل کنی در آن،
سعدی،
شاکر نعمت به هر طریق که بودیم
داعی دولت به هر مقام که هستیم،
سعدی،
، خواننده، (مهذب الاسماء)، ندا کننده: فرستاده که خدا ازو خشنود بود و داعی مردم بود بسوی او و میخواند مردم را به او، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308)،
مرغ تو خاقانی است، داعی صبح وصال
منطق مرغان شناس شاه سلیمان رکاب،
خاقانی،
زو دیو گریزنده و او داعی انصاف
زو حکمت نازنده و او منهی الباب،
خاقانی،
وفا باری از داعی حق طلب کن
کزین ساعیان جز جفایی نیابی،
خاقانی،
- داعی حق را اجابت کردن، مردن،
- داعی الفلاح، مؤذن،
- داعی اﷲ، رسول خدا (صلعم)، (منتهی الارب)،
- داعی اﷲ، مؤذن، (منتهی الارب)،
، مبلغ، آنکه بدینی یا مذهبی خواند، آنکه دعوت کند بدینی و یاطریقه ای: و مردی بود باطنی، نام او ابونصر بن عمران که سری بود از داعیان شیعیان ... و آن مرد داعی را در شب بر چهارپائی نشاندند و بردند، (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 119)، و میخواهم که هر که از داعیان و سراهنگان و معروفان اتباع تواند جمله را بخوانی، (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 90)، مرتبتی از مراتب و درجات هفتگانه نزد باطنیان، رتبتی برتر از مأذون و فروتر از حجت نزد باطنیان، پنجمین از مراتب و درجات هفتگانه اسماعیلیان و درجات هفتگانه این است: رسول (ناطق)، وصی (اساس)، امام، حجت، داعی، مأذون، مستجیب، گاه داعی و مأذون را نیز بدو درجۀ فرعی تقسیم کنند و داعی محدود و داعی مطلق گویند و همچنین مأذون محدود و مأذون مطلق، و در مراتب، حجت فرع است مر امام را واصل است مر داعی را و داعی فرع است مر حجت را و اصل است مر اهل دعوت را، ج، دعاه، نیز رجوع به اسماعیلیه و رجوع به جامعالحکمتین ناصرخسرو ص 110 و 155 و 138 و 210 شود:
مردم شوی بعلم چو مأذون کاو
داعی شوی بعلم ز مأذونی،
ناصرخسرو،
حجت و برهان مجوی جز که ز حجت
چون عدوی حجتی و داعی و مأذون،
ناصرخسرو،
، خواهندۀ نیکی، خواهنده و طلب کننده، (غیاث) (آنندراج)، قصدکننده، (غیاث) (آنندراج)، اقتضاکننده، (غیاث) (آنندراج)، باعث، سبب، علت، غایت
لغت نامه دهخدا
ظاهراً از مردم قرن هفتم هجری است، مرحوم قزوینی در کتاب شدالازار حاشیۀ ص 145 آرد: استاد فخرالدین ابومحمد احمد بن محمود (بنقل از طبقات القراءجزری ج 1 ص 138) بر اصحاب داعی قرائت کرده است و این فخرالدین ابومحمد در 18 ذی القعده سال 732 به شیراز مرده است و گور او آنجا مشهور است، (شدالازار ص 145)
از مردم استرآباد است و این بیت او راست:
هردم ز هجر یار مرا چشم تر هنوز
یعنی نکرده ام ز تو قطع نظر هنوز،
(از قاموس الاعلام ترکی)،
صاحب آتشکده نویسد: از حالش چیزی معلوم نیست و سوای این مطلع شعری قابل از او ملاحظه نشده، و سپس بیت فوق را نقل کند، (آتشکدۀ آذر چ بمبئی ص 141)
از شاعران عثمانی و از منسوبان ایاس پاشا و مردی درویش نهاد بوده است و این دو شعر از جملۀ اشعار اوست:
دریغ اول نوجوانی بو جهاندن
اجل پیکی ایریشوب قلیدی دعوت،
دعالر ایدوب آکاجان و و لدن
دیدم تاریخ اوله روحنه رحمت،
(قاموس اعلام ترکی)
از شاعران عثمانی و از معاصران سلطان محمدخان ثانی و از مردم قسطمونیه است و این بیت او راست:
ضرب آهم شوقدر سله لر ای ماه کوکی
حشره دک دونر ایسه کیتمیه بر ذره کوکی،
(قاموس الاعلام ترکی)
از مردم سرخس خراسان بعهد شاه اسماعیل صفوی، او راست:
هردم از ناخن خراشم سینۀ افکار را
تا ز دل بیرون کنم غیر از خیال یار را،
(قاموس الاعلام ترکی)
ابن علی الحسینی، السید ابی الفضل، از مشایخ، ابن شهر آشوب مازندرانی، (روضات الجنات فی احوال العلماء و السادات ص 611)
ملا داعی برادرملک طیفور بیک و این ملک طیفور بیک از تلامذۀ شیخ علی عبدالعال بوده است، (آتشکدۀ آذر ص 242 چ افست)
لغت نامه دهخدا
د ویتلسباخ، دوک باویر و جدّ اعلای سلاطین باویر است. او از 1180 تا 1183 میلادی بدانجا حکم رانده است
لغت نامه دهخدا
(عِ)
گریزنده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
رجل ٌ داعک، مرد گول. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
نام اسپ ابن اسد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
گشنی نجیب است و بسیار نتاج، هو خبیث ٌ داعر، یعنی پلید تباهکار است. (منتهی الارب). پلید و تباهکار. (مهذب الاسماء). فاسق بیباک و متهتکی را که از ارتکاب هرگونه عمل باکی نداشته باشد نامند. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، عود داعر، چوب پوسیده و ردی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
نام پسر حماس که پدر قبیله ای است از بنی حارث بن کعب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نام قصبه ای در 55هزارگزی مونت دوبارسان به ایالت لاند فرانسه، کنار نهر آدور، دارای 14600 سکنه
لغت نامه دهخدا
(کِ)
فالی که از عطسه و جانور و مانند آن گیرند. و آن لغتی است در کادس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
خوی درد. گوشه. داحس. داحوس. ورم حاری که عارض شود انگشت را در نزدیکی ناخن با دردی سخت و آن را به فارسی کژدمه گویند. عقربک. آماس صلب که اندر بن ناخن باشد آن را داخس گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آماسی بود گرم و دردناک و با ضربان اندر حوالی ناخن و درد آن تا بغل دست و بیغولۀ ران برسد و باشد که تب آرد و باشد که ریش گردد و ریم کند و گنده شود و انگشت از آن بر خطر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هو ورم حار خراجی یعرض عند الاظفار مع شده الم و ضربان و ربما یبلغ المه الابط و ربما اشتدت معه الحمی. (کتاب ثالث قانون ابوعلی سینا چ طهران ص 323). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: با خاء معجمه نزد اطبا ورم حاری است که عارض میشود بنزدیک ناخنهای آدمی و دردی سخت دارد با ضربان قوی و تمدد و در نتیجه ناخنها را خواهد انداخت و بسا باشد که تب بیاورد چنانچه در بحر الجواهر گفته
لغت نامه دهخدا
(رِ)
محوکننده رسوم و آداب. (اقرب الموارد) ، خوانندۀ کتاب. (اقرب الموارد) ، حایض. (منتهی الارب). زنیکه در حال عادت ماهانه باشد، آنکه درس خواند. (عیون الانباء)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
نعت است از تعس. (منتهی الارب). هلاک شونده. (اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء) ، بر روی درافتنده. (اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء) ، فرودآمده از منزلش. (قطر المحیط) ، دورشونده. (قطر المحیط). رجوع به تعس شود
لغت نامه دهخدا
(مَ عِ)
جمع واژۀ مدعس. (اقرب الموارد). رجوع به مدعس شود، جمع واژۀ مدعاس. (منتهی الارب). رجوع به مدعاس شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ناعس
تصویر ناعس
خوابنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاعس
تصویر تاعس
هلاک شونده، دور شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دائس
تصویر دائس
خرمنگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داحس
تصویر داحس
کژ دمه (عقربک) ناخن پال از بیماری ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دامس
تصویر دامس
تاریک، مظلم، شب تار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانس
تصویر دانس
رقص و پایکوبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دارس
تصویر دارس
محوشده، ناپدید شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داعب
تصویر داعب
آب جهنده، مرد شوخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داعر
تصویر داعر
پلید تباهکار، چوب پوسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داعل
تصویر داعل
گریزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داعی
تصویر داعی
دعاگو، دعا کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانس
تصویر دانس
رقص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دارس
تصویر دارس
((رِ))
کهنه، فرسوده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داعی
تصویر داعی
کسی که مردم را به دین خود دعوت کند، دعا کننده، یکی از مراتب دعوت اسماعیلیان، جمع دعاه
فرهنگ فارسی معین