جدول جو
جدول جو

معنی داشگر - جستجوی لغت در جدول جو

داشگر
کسی که کورۀ آجرپزی یا سفال پزی دارد، کوره پز
تصویری از داشگر
تصویر داشگر
فرهنگ فارسی عمید
داشگر
(گَ)
کلال. (برهان). فخّاری. (دستوراللغه). کوره پز. کوزه گر و کاسه گر
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دادگر
تصویر دادگر
داد دهنده، عادل، داد گیرنده، باری تعالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دانشگر
تصویر دانشگر
دانشور، دانشمند، اهل علم ودانش
فرهنگ فارسی عمید
(گِ)
ژاک. مخترع بزرگ فرانسوی. متولد به سال 1787 و متوفی 1851 میلادی او را در خصوص دیوراما نظری است و در بسط و توسعۀ عکاسی بکمک نیپس کوشیده است و نامش بسبب این اختراع پایدار مانده
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دوسگر و گچ کار. (ناظم الاطباء). رجوع به دوسگر و گچ کار شود
لغت نامه دهخدا
(نِ گَ)
دانشمند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (اوبهی). دانشور. دانشی. دانشومند. دانا و بسیاردان و عالم و فاضل. (برهان). هنرمند و خردمند و هوشیار. (ناظم الاطباء) :
چو دانشگر این قولها بشنود
پس آنگه زمانی فروآرمد.
طیان.
بیت فوق را اسدی در لغت نامه بشاهد دانشگر بمعنی دانشمند آورده است و گمان میکنم که در اصل دانشور بوده است چه دانشگر نیامده و ظاهراً درست هم نمی نماید. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
داغ کننده. گرم کننده:
خون گرمی ات به شیشه گران کرده آشنا
اکنون در آتش از هوس داغگر نشین.
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
لقب نوشروان پسرقباد پادشاه ساسانی. (از مجمل التواریخ و القصص)
لغت نامه دهخدا
(اَ گَ)
کاهگل کننده. (فرهنگ خطی). مخفف اندایشگراست که کاهگل و گلابه بر بام و دیوار مالنده باشد. (یادداشت مؤلف). اندایشگر. ارزه گر. (از مؤید الفضلاء). گلابه و کاهگل مال و استاد گچ کار. (ناظم الاطباء) ، آژند و گچ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دخشگر
تصویر دخشگر
پیام نویس، گزارشگر، خبرنگار، خبرنویس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانشگر
تصویر دانشگر
اهل علم و دانش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دادگر
تصویر دادگر
عادل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داغگر
تصویر داغگر
داغ کننده، گرم کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانشگر
تصویر دانشگر
((~. گَ))
دانشمند، دانا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادگر
تصویر دادگر
((گَ))
داددهنده، عادل، یکی از صفات باری تعالی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادگر
تصویر دادگر
عادل
فرهنگ واژه فارسی سره
حق ستان، دادرس، دادگستر، دادور، عادل، منصف، باریتعالی
متضاد: ظالم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تکه چوبی که با کمک آن اشیا را به دوش کشند
فرهنگ گویش مازندرانی