جدول جو
جدول جو

معنی داس - جستجوی لغت در جدول جو

داس
آلتی آهنی و سرکج با دستۀ چوبی که دم آن تیز و دندانه دار است و با آن گیاه ها و حاصل مزارع را از روی زمین درو می کنند، جاخسوک، جاخشوک، جاغسوک، خاشوش، محصد، منگال، مخلب برای مثال مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو / یادم از کشتۀ خویش آمد و هنگام درو (حافظ - ۸۱۴)، سیخ های نازک و دراز خوشۀ جو و گندم، سوک، اخگل، برای مثال فلک سفله نحس گردد و سعد / خوشۀ عمر دانه دارد و داس (مسعودسعد - ۲۵۳)
تصویری از داس
تصویر داس
فرهنگ فارسی عمید
داس
کاردی است چون کمان که بدان کشت دروند، آهنی نیم دایره یا بیشتر با دستۀ چوبین و دم تیز که گندم و جو و قصیل و جز آن بدان درو کنند،
افزاری که بدان غله درو کنند، (برهان)، آلت آهنین کژ که بدان کاه برند و کشت دروند و به تازیش منجل خوانند، (شرفنامۀ منیری)، افزاری که بدان جو و گندم و علف دروند و آن کج کاردگونه ای است، آلتی است آهنی که بدان کاه و زراعت را قطع کنند، (غیاث)، آنچه دخل را دروند، (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، محصد، محطب، مقضاب، (منتهی الارب)، جاخشوک، (فرهنگی اسدی نخجوانی)، جاخسوک، (برهان)، بنگال، منغال، منجل، مجره، مخصال، (منتهی الارب) :
پیش تیغ تو روز صف دشمن
هست چون پیش داس نوکرپا،
رودکی،
یکی مرد با تیزداسی بزرگ
سوی مرغزار اندرآید سترگ،
فردوسی،
بیابان و آن مرد با تیزداس
تر و خشک را زو دل اندر هراس،
فردوسی،
هر یک داسی بیاورند یتیمان
برده به آتش درون وکرده بسوهان،
منوچهری،
حلق بگرفتش مانندۀ نسناسی
برنهادش بگلوگاه چنین داسی،
منوچهری،
سوی او جست چو تیری سوی برجاسی
با یکی داسی مانندۀ الماسی،
منوچهری،
زمانی بدین داس گندم درو
بکن پاک پالیزم از خار و خو،
اسدی،
کشتزار ایزد است این خلق و این تردست مرگ
داس این کشت، ای برادر همچنین باشد سزا،
ناصرخسرو،
تو کشتمند جهانی ز داس مرگ بترس
کنون که زردشدستی چو گندم نحسی،
ناصرخسرو،
گردون چو مرغزار و مه نو بر او چوداس
گفتی و آفتاب همی بدرود گیا،
معزی،
چو رخ او نبود ماه و نشاید بودن
کوبیک هفته چو داس است و دگر هفته چو طاس،
سوزنی،
گاو گردون هرگز اندر خرمن عمرت مباد
تا مه نو کشتزار آسمان را هست داس،
سوزنی،
آتش سوزان و داس تیز را
یک صفت باشد تر و خشک گیاه،
خاقانی،
چون بروید تخم محنتها کشد
محنت داسش که سر بدرود بس،
خاقانی،
ماه نو با قدرت ار دندان کند هم باک نیست
شاخ طوبی را فراغت باشد از دندان داس،
ظهیر فاریابی،
بدی مکن که در این کشتزار روز جزا
به داس دهر همان بدروی که میکاری،
(از تاریخ گزیده)،
خرمن سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشتۀ خویش آمد و هنگام درو،
حافظ،
بردست گرفتیم همه داس ز مقراض
بر مزرعۀ سبز سقرلاط گذشتیم،
نظام قاری (دیوان البسه ص 96)،
مخلب، داس بی دندانه، مخلی، داس علف درو، هلیکون، داس بی دندان، مشذب، داس که بدان خشاوه کنند، (منتهی الارب)، داس رزبر، (دهار)، مصرم، داس خشاوه، مشول، داس خرد، کج کاردگونۀ آهنین که بدان درخت پیرایند یا شاخ از درخت افکنند و آن پهن تر از داس غلبه بود و خمیدگی آن نیز کمتر باشد، دهره، (اوبهی)، سلاحی که بدان درخت و هیمه برند خاصه در مازندران، دهره را گفته اند و آن سلاحی است مانند داس و دستۀ درازی هم دارد و حربۀ مردم گیلان است، دهره و آن سلاحی است که مردم مازندران بدان درخت و هیمه برند، (لغت محلی شوشتری نسخۀ خطی) : در منزلی دیگدان می ساختند به داس احتیاج شد، (انیس الطالبین نسخۀ خطی)، معضد، داس درخت بر، (منتهی الارب)، آلت تراشیدن سم اسب، سم تراش:
بداس آنچه بردارد از نعل او
دگر اسب را نعل بستن توان،
مسعودسعد،
، استخوان ماهی را نیز گویند، (برهان)، استخوان برخی از ماهیان، داز:
هیچ رنگی به از سیاهی نیست
داس ماهی چو پشت ماهی نیست،
نظامی،
، خس های سرتیزی که بر سر دانه های گندم و جوی است که در خوشه میباشد، خارخوشه، اخگل، خارخوشۀ گندم، خاری که سر هر دانۀ گندم و جو و جز آن باشد، سوگ تژه، تره، (برهان)، خس باریک که بر سر غلات هر دانۀ خوشۀ گندم و جو باشد، داسه، شعاع سنبل، سفا، شعاع:
فلک سفله نحس گردد و سعد
خوشۀ عمر دانه دارد و داس،
مسعودسعد،
از سر خوشه ناگهش داس شکست در گلو
کرد رگ گلوش را هر سر داس نشتری،
خاقانی،
عقرب مه دزدشان چشم فلک را بسحر
داس سر سنبله در بصر انداخته،
خاقانی،
بشکند سنبله بپای چنانک
داس در چشم اختر اندازد،
خاقانی،
کمتر از داس سرسنبله بود
اسد چرخ بمیزان اسد،
خاقانی (چ سجادی ص 868)،
، نوعی ازدام، دام نخجیر، (اوبهی)، پادام، نوعی از دام است که آن را پادام گویند و دام نخجیر هم هست، (برهان)، دام نخجیرگری، (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی) :
چو گوری بودم اندر مرغزاران
ندیده دام و داس دامداران
تو بودی بند و داس دامدارم
نهادی دام و داست برگذارم،
فخرالدین اسعد (ویس و رامین)،
دو مخالف بخواند امت را
چو دو صیاد صید را سوی داس،
ناصرخسرو،
هفت سالم در این خراس افکند
در دو پایم کلید و داس افکند،
نظامی،
خاطوف، داس مانندی که بدان بندند و بدان آهو صید کنند، (منتهی الارب)، گیاهی است دوائی که به عربی آن را سداب خوانند، (برهان)،
تاس، دغ، داغ، سرش داس است، بی مو است، بی گیاه،
صاحب آنندراج ذیل لغت داس و دلوس گوید: هرچه از پس چیزی بود داس است و شعر ذیل را از فردوسی شاهد آرد:
مرا رنج پیوسته داس آمده ست
مرا رنج رفتن بکاس آمده ست،
اما ظاهراً معنی و شاهد آن بر اساسی نمی نماید، داس و دلوس، از اتباع است چون فلان و بهمان و خاش وخماش، (از شرفنامۀ منیری)، رجوع به داس و دلوس در ردیف خود شود، داس مغز، پرده ای که دو نیم کرۀ دماغی را از هم جدا میسازد و شکل داس دارد
لغت نامه دهخدا
داس
(سِنْ)
هو داس لا زاک، او کم شونده است نه گوالنده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
داس
نام مردم طایفه ای که سترابون در کتاب خود از آنان در ردیف مردمان معروف اروپا نام برده است، (ایران باستان ج 1 ص 92)، نام سکنۀ کشور داسی، رجوع به داسی شود
لغت نامه دهخدا
داس
نام اصلی مردم سرزمین پنجاب و سند در برابر آریائیها معنی کلمه در ریگ ودا اهریمنی و وحشی است مقابل آریائی، نام کشور داهه که صورت سانسکریت آن داس است، واقع در طرف شمال و مشرق گرگان و مشرق دریای خزر، دهستان، نام قوم ساکن داهه، ولایت دهستان منسوب بهمین قوم است، رجوع به داهه شود، (یسنا ج 1 ص 33 و 59 و 61)
دهی از دهستان اردوغش بخش قدمگاه شهرستان نیشابور، واقع در 17هزارگزی شمال باختری قدمگاه، کوهستانی، معتدل و دارای 5 تن سکنه است، آب آن از قنات، محصول آنجا غلات، شغل اهالی آن زراعت و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
داس
کاردی چون کمان که بدان کشت و درو میکنند، جهت زراعت و کشت بکار میرود
فرهنگ لغت هوشیار
داس
ابزاری آهنی و سرکج شبیه هلال ماه که دسته ای چوبی دارد، لبه آن تیز و دندانه دار است که با آن محصولات کشاورزی را درو می کنند
تصویری از داس
تصویر داس
فرهنگ فارسی معین
داس
داسغاله، داسه، کاخشوک، منجل، منگال
فرهنگ واژه مترادف متضاد
داس
اگر داس زرین یا سیمین در دست داشت، دلیل بود که از مال حرام چیزی حاصل کند. جابر مغربی
اگر بیند داس در دست داشت، دلیل که آلتی بیاورد که وی را مال حاصل شود. اگر بیند با داس کشت و درو کرد، دلیل او را مال و نعمتی به رنج حاصل شود. اگر داس او بشکست و یا ضایع شد، مال او نقصان یابد. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از داستان سرایی
تصویر داستان سرایی
افسانه سرایی، قصه گویی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داستان زدن
تصویر داستان زدن
افسانه گفتن، مثل زدن، برای مثال شگفت آمدش داستانی بزد / که دیوانه خندد ز کردار خود (فردوسی - ۳/۳۷۶)
فرهنگ فارسی عمید
ابوالعباس، از جملۀ مشایخی است که حمداﷲ مستوفی نام وی را در تاریخ گزیده (فصل چهارم از باب پنجم) آورده است، (تاریخ گزیده چ اروپا ص 795)
لغت نامه دهخدا
(حَدْ دا)
بسیارحدس. آنکه بسیار حدس زند. ظنان. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نام شهری است بفاصله یک شبه راه تا زبید یمن. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
رفیق کار. مهربان. (منتهی الارب). الرفیق بالعمل، المشفق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نام کوه بزرگی است در شمال موصل از سوی دجلۀ شرقی و بدانجا گروهی بسیار از کردان باشند که داسنیه نامیده می شوند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
خسهای سرتیزی که بر سر دندانه های گندم و جوی بود که در خوشه است. (برهان). داس. خارسرهای خوشۀ جو و گندم. سرهای تیزی را گویند که بر دندانه های گندم و جو است در خوشه. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی) : سوک. (برهان). شعاع سنبل. سفا. داز. (ناظم الاطباء) :
طوبی سرکش نه علم چوب تست
داسه ای از خوشۀ جاروب تست.
کاتبی.
، داس که غله بدان درو کنند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
غایت و اقصای هرچیز. (منتهی الارب). بلغت به الحداس، یعنی بغایت رسید
لغت نامه دهخدا
نام ناحیه ای از اروپای باستان میان دانوب و جبال کارپات و دنیسترو لوپن اکزین و تیس
لغت نامه دهخدا
منسوب به داستان. قصه یی روایی اساطیری، مقابل تاریخی: جمشید پادشاهیست داستانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داسار
تصویر داسار
دلال سمسار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داستار
تصویر داستار
دلال سمسار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داستان
تصویر داستان
حکایت، نقل، قصه، سرگذشت، حدیث، افسانه، حادثه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داستان شدن
تصویر داستان شدن
شهره شدن مشهور گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داستان گشتن
تصویر داستان گشتن
شهره شدن مشهور گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داستان گفتن
تصویر داستان گفتن
مثل آوردن، امتثال داشتن، مالک و دارا بودن، صاحب بودن چیزی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داستانسرایی
تصویر داستانسرایی
عمل و شغل داستانسرا، داستانگویی قصه گویی افسانه سرایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داسغاله
تصویر داسغاله
داس کوچک، عصای کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داسخاله
تصویر داسخاله
داس کوچک، عصای کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داسره
تصویر داسره
ماده شتر ماده شتر تندرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داسکاله
تصویر داسکاله
داس کوچک، عصای کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داستان
تصویر داستان
قصه، اسطوره، روایت، حکایت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از داستان بن
تصویر داستان بن
اپیزود
فرهنگ واژه فارسی سره
تا حالا، چند وقت پیش، اکنون
فرهنگ گویش مازندرانی
ناامیدکننده، غمگین، تاریک، عبوس
دیکشنری اردو به فارسی