جدول جو
جدول جو

معنی داز - جستجوی لغت در جدول جو

داز
درختچه ای با برگ های بادبزنی شکل که در جاهای گرمسیر می روید، نخل وحشی
تصویری از داز
تصویر داز
فرهنگ فارسی عمید
داز
درختچه ای است از تیره خرما که دارای برگهای بادبزنی شکل است و بین نیک شهر و چاه بهارو برخی نقاط دیگر گرمسیری یافت میشود و بنام نخل وحشی نیز معروف است، (جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 274)
خسهای سرتیز متصل بنوک دانۀ
ا از قبیل جو و گندم، که داس و تژه و داسه نیز گویند، استخوان ماهی، داس، گچ، گچکار و بنا، دیوار گچ مالیده شده، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
داز
دهی از دهستان آتبای بخش پهلوی دژ شهرستان گبندقابوس واقع در 12 الی 24هزارگزی خاور پهلوی دژ، دشت معتدل، مرطوب، مالاریائی و دارای 300 تن سکنه است، آب آن از قنات و چاه و رودخانه گرگان و محصول عمده اش غلات، حبوبات، لبنیات، برنج، توتون وشغل اهالی زراعت و گله داری صنایع دستی زنان قالیچه و گلیم بافی و نمدمالی است، دبستان در آبادی چین سبیلی و دازکرد دارد، این آبادی از قراء زیر تشکیل شده است، چین سبیلی - قره تپه - کوزه لی - قره بلاغ قریشی - عطاآباد - شفتالوباغ - کرد - شغال تپه و پیرواش که باغ میوه بزرگی دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی از بخش ساردویۀ شهرستان جیرفت واقع در 12هزارگزی جنوب باختری ساردوئیه و 6هزارگزی جنوب راه مالرو بافت ساردوئیه کوهستانی، سردسیر و دارای 52 تن سکنه است، آب آنجا از رودخانه و محصول عمده اش: غلات، حبوبات و شغل اهالی آن زراعت است و راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
داز
نام یکی از طوایف ترکمن در شمال خراسان، در سرحد ایران با ترکستان شوروی، این طایفه از قبیلۀ یموت هستند، تیره داز به افسانه هایی اعتقاد و افتخار دارند که بموجب آن ایشان از بازماندگان یک خاندان پادشاهی هستند، همسایگان آنان نیز ایشان را ارجمندترین تیره قبیلۀ یمؤت میشمارند، ترکمن هاحکایت کنند که مؤسس قبیلۀ یموت دو زن داشت: زنی عقدی که فرزندی آورد بنام شرف، و زنی غیرعقدی که دو پسر آورد: یکی بنام چونی و دیگر قجق، پدر هنگام مرگ یکی از دو اسب خود را به شرف بخشید و اسب دیگر را به دو نابرادری او داد، اما چونی از پذیرفتن اسب مشترک که نیم آن سهم قجق بود خودداری کرد، دل شرف بر او سوخت و او را پشت اسب خود سوار کرد، بدین ترتیب فجق باشرف پیوند یافت و یموت ها فرزندان این سه پسرند، از این جهت ادعا دارند که نسب اولاد شرف برتر از چونی است زیرا پسر زن عقدی مؤسس قبیله بوده است، دازها از فرزندان شرف و قجق ها هستند، (از مازندران و استرآبادرابینو، ترجمه وحید مازندرانی ص 128، 134 و 135)، تیره داز شامل 500 خانوار و محل سکونت آن شمال غربی کتول است، رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان ص 102 شود
لغت نامه دهخدا
داز
سوزنک شالی، به درد نخور، داس
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دان
تصویر دان
(پسرانه)
قاضی، داور نام یکی از پسران یعقوب (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از راز
تصویر راز
(دخترانه)
آنچه از دیگران پنهان نگاه داشته می شود، سر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از داو
تصویر داو
(پسرانه)
قاضی، خداوند، هر یک از اشخاصی که طرفین دعوا برای حل اختلافات به طریقه غیررسمی انتخاب می کنند
فرهنگ نامهای ایرانی
گیاهی از نوع هوفاریقون با دانه های شبیه دانۀ جو به رنگ تیره و تلخ مزه که در طب قدیم برای معالجۀ بواسیر و اسهال به کار می رفته
فرهنگ فارسی عمید
به لغت فارسی قسمی از هیوفاریقون است، دانه ای است مانند جو، درازتر و باریکتر از آن طعمش تلخ و رنگ آن تیره است، از جبال فارس خیزد و گرم و خشک است و قوتش تا چهارسال باقی ماند، مسکن و ملین صلابات است، جهت درد مقعد و استرخاء آن و بواسیر و اسهال و رفع سموم تفتیح سدد و تحلیل ریاح و درد رحم و لعوق آن با عسل جهت دفع کرم معده و سیلان آب دهان مفید است، نشستن در طبیخ آن جهت خروج مقعد، و با روغن زیتون جهت بواسیر نافع و مورث سدد و دوار و اکثار آن کشنده و مصلحش انیسون و قدر شربتش تا دو درهم و بدلش نصف آن بادام و دو ثلث آن ابهل است، (از تحفه حکیم مؤمن چ سنگی بخط نسخ ص 104)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دو چوب بلند که بر زمین فروبرند به اندک فاصله، و چوب دیگر بعرض بر بالای آن دو چوب بندند تا کبوتران و دیگر پرندگان بر آن بنشینند. (برهان) ، ترجمه لفظ هم هست. (برهان). اما به این معنی مصحف ’وازه’ و ’واژه’ است. (حاشیه برهان چ معین) ، بازو. (ناظم الاطباء)
بوته ای است خاردار شبیه به گون، دارای گلهای بنفش زیبا
لغت نامه دهخدا
(بَ)
افزاری است کفش گران را. (آنندراج). گاوۀ کفاشان. (ناظم الاطباء) ، بددوخت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
قسمی ازهیوفاریقون است. نار قیصر. (از تحفه حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(کَ دِ)
این ده را نویسندۀ کتاب ’مازندران و استرآباد’ جزء دهات فرح آباد مازندران آورده و مترجم در حاشیه نوشته است که بیشتر این اسامی مربوط به دهات ساری است. امروزدهی بنام فوق در مازندران نیست و ظاهراً صحیح آن باید همان ’دازمیره کنده’ باشدکه شرح آن در بالا گذشت
لغت نامه دهخدا
(کَ دِ)
دهی از دهستان رودپی بخش مرکزی شهرستان ساری واقع در 18هزارگزی شمال ساری و 3هزارگزی باختر شوسه ساری به فرح آباد. دشت. معتدل، مرطوب و مالاریایی و دارای 80 تن سکنه است. آب آن از رودخانه تجن و محصول عمده اش برنج، پنبه، کنف، صیفی و شغل اهالی آن زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
دازر، بنا و معمار،
یکی از نامهای خدای تعالی، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان بهزاد بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع در 120 هزارگزی شمال خاوری کهنوج، سر راه مالرو کهنوج به خاش کوهستانی گرمسیر مالاریائی و دارای 100 تن سکنه است، آب آن از رودخانه و محصول عمده اش: خرما، غلات و شغل اهالی آن زراعت است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
یکی از نامهای خدای تعالی، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دراز
تصویر دراز
طویل طولانی، طولی شکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دات
تصویر دات
قانون، آکت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از داد
تصویر داد
عدل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دار
تصویر دار
آغاج
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از داو
تصویر داو
ادعا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از راز
تصویر راز
سر، کد
فرهنگ واژه فارسی سره
داز دار
فرهنگ گویش مازندرانی
گون، سوزنک گندم و جو، خرمن
فرهنگ گویش مازندرانی
گون
فرهنگ گویش مازندرانی
بوته ی پرخار
فرهنگ گویش مازندرانی
نیم کوبیده شدن غلات خرمن
فرهنگ گویش مازندرانی
شلتوک چمپا با زایده ی خاردار
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی گون ساقه دار
فرهنگ گویش مازندرانی
لبه ی تیز و برنده ی داس
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان رودپی ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
داس بزرگ مخصوص تراشیدن علف
فرهنگ گویش مازندرانی
از گیاهان خاردار مناطق کوهستانی
فرهنگ گویش مازندرانی