جدول جو
جدول جو

معنی دارغه - جستجوی لغت در جدول جو

دارغه
(رُ غَ / غِ)
مخفف داروغه، رئیس شب گردان. رجوع به داروغه شود
لغت نامه دهخدا
دارغه
رئیس شب گردان
تصویری از دارغه
تصویر دارغه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از داروغه
تصویر داروغه
بزرگ تر هر صنف و دسته، بزرگ تر و مباشر قریه، سردسته و رئیس پاسبانان و نگهبانان شهر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارغه
تصویر ارغه
زیرک، مکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دامغه
تصویر دامغه
شکستگی سر که به دماغ برسد، جراحتی که تا مغز سر برسد
فرهنگ فارسی عمید
(رِ بَ)
زن عاقلۀ هنرمند. (آنندراج) ، زن طبله نواز. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غِ)
دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع در 12هزارگزی جنوب خاوری اهواز و 4هزارگزی خاوری راه آهن اهواز به بندر شاهپور. دشت است و گرمسیر و دارای 400 تن سکنه. آب آن از چاه است و محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری است و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. آثار قلعه خرابۀ کهن در نزدیک این آبادی وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
خارپشت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غَ / غِ)
رئیس شبگردان. سرپاسبانان. داروغه که در زبان مغولی به معنی ’رئیس’ است یک اصطلاح عمومی اداری است. از احسن التواریخ چنین مستفاد میگردد که داروغه بطور کلی به حکام اطلاق می شده است. بعدها لقب حاکم پایتخت گردیده. (سازمان اداری حکومت صفوی مینورسکی ترجمه رجب نیا ص 136) ، در ادارات بزرگ دولتی منشیان طراز اول که بر منشیان سمت سرپرستی و نظارت داشتند داروغه خوانده می شدند. (سازمان اداری حکومت صفوی ص 136) ، رئیس و بزرگتر هر کار. مباشر و ناظر شهر و قریه. کارگزار، مهتر ساربانان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دارْ یَ / یِ)
مصحف دورویه. دائره. یهودیان طهران دریه گویند. حلقه واری است از چوب که بر یک روی یا دو روی آن پوستی کشیده باشند و رامشگران بهمراه دیگر سازها بنوازند. رجوع به دائره و دورویه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ غَ)
آن شکستگی سرکه جراحت بدماغ رسد. (ذخیره خوارزمشاهی). جراحت که بمغز سر رسد. (مهذب الاسماء). تفرق اتصالی که بدماغ رسد. شکستگی سر چنانکه بدماغ رسد. و هی آخره الشجاج وشجاج که احکام شرعی بوی متعلق است ده نوع است: قاشره و آنرا خارصه نیز گویند آنگاه باضعه، پس دامیه، پس متلاحمه و پس سمحاق، پس موضحه، پس هاشمه، پس منقله، پس امه، پس دامغه. و زاد ابوعبید دامعه بالمهمله بعدالدامیه او قبلها. (منتهی الارب) ، چیزی است چون شکوفه سخت که از میان درخت خرما بیرون آید که اگر آنرا بگذارند نخل را بخشکاند. شکوفه مانندی است دراز بسیار سخت که از خرمابن بیرون آید و اگر آن را بگذارند و ترک دهند خرمابن را خشک کند و تباه گرداند. (منتهی الارب) ، آهن پالان شتر. (مهذب الاسماء). آهنی است که بر دنبالۀ پالان نصب کنند. (منتهی الارب) ، چوبیکه در میان دو ستون در پهنا نهند تا مشک را بدان آویزند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(جَ)
نام رودخانه ای است. بنا بمندرجات بندهشن (در فصل 20 فقرۀ 32) رود دارجه در ایران ویج است... که خان ومان و پدر زردشت در کنار آن بود و زردشت در آنجا زاییده شد... نظر به اینکه در سنت که متکی بدلایل لغوی هم میباشد زرتشت از آذربایجان بوده باید دارجه را که در جوار آن پوروشسپ پدر زردشت منزل داشته یکی از رودهای آن سامان بدانیم...’. (پورداود یسنا ج 1 ص 49)
لغت نامه دهخدا
(اَ غَ / غِ)
ارقه. عرقه. در تداول عامه، سخت زیرک. سخت گربز و بد
لغت نامه دهخدا
(رِ)
موافق نوشتۀ موسی خورنی مورخ ارمنی اسم نهمین پادشاه اشکانی یعنی همان کسی است که ما بعنوان بلاش اول میشناسیم. رجوع به ایران باستان ج 3 ص 3613 شود و ظاهراً این کلمه صورتی از واژه ’دارا’ است که در پارسی امروز داریوش میگوییم. (ایران باستان ج 3 ص 2597)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
وظیفه و راتب. (برهان) ، مخفف دائره. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ریگزار. (منتهی الارب) ، سرای، قبیله، زمین وسیع میان کوهها، هر چیز که محیط چیزی باشد، خرمن ماه. هالۀ ماه. ج، دارات و دور، دارات العرب جاهایی است در بلاد عرب. (اقرب الموارد). بر بیشتر از صد جای اطلاق میشود. (ناظم الاطباء). که از آن جمله اند: داره اجد. داره ابرق. دارهالارآم. دارهالاسواط. دارهالاقط. دارهالاکلیل. دارهالاکوار. دارهالانوار. دارهالبیضاء. دارهالتلی. دایرهالثلماء. دارهالجأب، دارهالجثوم. دارهالجعلب. دارهالجمد. دارهالجولاء. دارهالخرج. دارهالخلاءه. دارهالخنازیر. دارهالخنزر. دارهالخنزیرین. دارهالدور. دارهالذئب. دارهالذؤیب. دارهالرجلین. دارهالرمح. دارهالرمرم. دارهالردم. دارهالرها. دارهالسلم. دارهالصفائح. دارهالعلیا. دارهالعنقر. دارهالغبیر. دارهالغزیل. دارهالغبیر. دارهالقداح. دارهالقطقط. دارهالقلتین. دارهالقموس. دارهالکبشات. دارهالکور. دارهالمثامن. دارهالمراض. دارهالمردمه. دارهالمرورات. دارهالمکامن. دارهالملکه. دارهالنشاش. دارهالنصاب. دارهالیعضید. داره اهوی. داره باسل. داره بدوتین. داره تیل. داره جدی. داره جلجل. داره جودات. داره جوله. داره جهد. داره جیفون. داره حوق. داره خو. داره داثر. داره ذات عرش. داره دمون. داره رابغ. داره رفرف. داره ردهه. داره رهبی. داره سعر. داره شبیث. داره شجا. داره شجر. داره صاره. داره صعیط. داره صلصل. داره صندل. داره عبس. داره عسعس. داره عوارض. داره عوارم. داره عویج. داره فتک. داره فروع. داره قرح. داره قو. داره کامس. داره کبد. داره ماسل. داره متابع. دارهمحصن. داره معروف. داره مکمن. داره ملحوب. داره مواضیع. داره موضوع. داره واحد. داره وسط. داره وشجی. داره واسط. داره هضب. داره یمعون. که حدود و مشخصات برخی از آنها مجهول است. رجوع به ترکیبات داره شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
شهری است از توابع خابور (در بین النهرین). (معجم البلدان) ، نام موضعی است و در شعر طرماح آمده است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ارغه
تصویر ارغه
سخت زیرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داره
تصویر داره
خانه کوچک، خانه بزرگ، زمین فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داربه
تصویر داربه
هنرمند زن، تبیره زن زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دامغه
تصویر دامغه
شکستگی سر که بدماغ رسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داروغه
تصویر داروغه
سرپاسبانان، رئیس و بزرگتر هر کار، مباشر و ناظر شهر
فرهنگ لغت هوشیار
مونث دایر (دائر) دور زننده گردنده، خطی گرد که دور چیزی را احاطه کرده باشد، سطحی که خطی مدور گرد آنرا احاطه کرده باشد بطوری که فاصله هر یک از نقاط محیط آن نسبت به نقطه مرکزی مساوی بود، جمع دوایر (دوائر) یا دایره صغیره. دایره ایست مفروض که کره را نصف نکند. مقابل دایره عظیمه دایره عظمی (عظیم) دایره ایست مفروض که کره را نصف کند. مقابل دایره صغیره. دایره های عظیمه که اهل هیئت بر فلک فرض کرده اند نه اند: معدل النهار، منطقه البروج، دایره ماره بالاقطاب الاربعه دایره ای است که بر هر دو قطب منطقه البروج وهر دو قطب معدل النهار و بر هر دو میل کلی گذشته، دائره الافق دایره ایست که فلک را نصف کند در میان مرئی و غیر مرئی، دایره نصف النهار، دائره الارتفاع چون قوس ارتفاع کواکب از این دایره ماخوذ است بدین نام نامیده شد، این دایره از سمت الراس و القدم میگذرد و در روز و شب دوباره بر دایره نصف النهار منطبق میشود، دائره اول السموات دایره ای است که مرور میکند بسمتین الراس و القدم و بدو نقطه مشرق و مغرب و قطبین، دائره المیل و این دایره ایست که مرور میکند بهر دو قطب معدا النهار و بدان بعد کواکب سیاره از معدل النهار و میل منطقه البروج از معدا النهار شناخته میشود، دائره العرض دایره ایست که مرور میکند بدو قطب بروج و بان عرض کوکب شناخته میشود. یا دایره مینا آسمان فلک. یا دایره هندی صفحه ای که در روی آن تعیین ساعات نمایند. یا روی دایره ریختن مطلبی را. آنرا اظهار کردن در کمال وضوح آنرا شرح دادن، لشکری که بر جای فرود آید، مهمیز پرندگان، خار، بخت بد. روزگار نامساعد، حادثه پیشامد جمع دایرات، خانقاه صومعه، جمعیت حلقه مجلس، موهای گرد بر جانب سر آدمی، سازی است از آلات ضربی دف داریه، در موسیقی قدیم کشورهای اسلامی بیک نوع درآمدمخصوص که از در آمد خواننده میشد اطلاق میشد، هر چند به هر مناسب جزو یک دستگاه کرده آنرا دایره نامیده و هر دایره را اسمی نهادند. شش دایره مشهور با نام بحرها که از هر دایره منشعب میشود از این قرار است: متفقه مختلفه موتلفه مجتلبه مشتبهه منتزعه، شعبه ای از یک اداره دولتی جمع دوایر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارغه
تصویر ارغه
((اَ غَ))
حیله گر، هوشیار، زرنگ، ارقه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داره
تصویر داره
((رِ یا رَ))
وظیفه، راتبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داروغه
تصویر داروغه
((غِ))
رییس پاسبانان، محافظ قریه یا شهر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دامغه
تصویر دامغه
((مِ غِ یا غَ))
شکستگی ای است که به دماغ رسد
فرهنگ فارسی معین
پاسبان، شبگرد، عسس، نگهبان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دانه دانه شدن پوست بدن، کهیر زدن بدن
فرهنگ گویش مازندرانی
دف، دایره، داربه، دف کوچک که نوعی ساز کوبه ای است
فرهنگ گویش مازندرانی
بی سر و پا
فرهنگ گویش مازندرانی