جدول جو
جدول جو

معنی دادیار - جستجوی لغت در جدول جو

دادیار
(پسرانه)
حامی قانون، مجری عدالت (نگارش کردی: دادیار)
تصویری از دادیار
تصویر دادیار
فرهنگ نامهای ایرانی
دادیار
معاون دادستان، وکیل عمومی
تصویری از دادیار
تصویر دادیار
فرهنگ فارسی عمید
دادیار
(دادْ)
که یاری عدل کند. که عدالت را مجری دارد، در اصطلاح دادگستری معاون قضائی و دستیاردادستان یا مدعی العموم. وکیل عمومی. در اصطلاح دستگاه سابق عدلیه و اینک دادستان را وکیل عمومی گویند
لغت نامه دهخدا
دادیار
معاون دادستان وکیل عمومی
تصویری از دادیار
تصویر دادیار
فرهنگ لغت هوشیار
دادیار
معاون دادستان
تصویری از دادیار
تصویر دادیار
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وادیار
تصویر وادیار
(پسرانه)
اینطور که پیداست، ظاهر امر (نگارش کردی: وادیار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از جانیار
تصویر جانیار
(پسرانه)
یاری دهنده جان، نام مورخی از مردم بخارا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دادمهر
تصویر دادمهر
(پسرانه)
عدالت دوست، داده خورشید، نام استاندار پارسی طبرستان، نام یکی از پادشاهان طبرستآنکه هم زمان با بنی امیه بوده است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خدایار
تصویر خدایار
(پسرانه)
دوست خدا، فرمانروای بخارا بوده است، آنکه خداوند یار اوست
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دادار
تصویر دادار
(پسرانه)
خالق، عادل، دادگر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بازیار
تصویر بازیار
(پسرانه)
بازدارنده، داور مسابقه پرش (نگارش کردی: بازیار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شادیار
تصویر شادیار
(پسرانه)
شاد و خوشحال
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دادکار
تصویر دادکار
آنکه کارش اجرای عدالت است، عدالت پیشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادار
تصویر دادار
داد دهنده، دادگر، عادل، بخشاینده، آفریننده، آفریدگار، برای مثال جز این بت که هر صبح از این جا که هست / برآرد به یزدان دادار دست (سعدی۱ - ۱۷۹)
یکی از نام ها و صفات باری تعالی، برای مثال هرآن کس که داند که دادار هست / نباشد مگر پاک و یزدان پرست (فردوسی - ۶/۲۲۵)، هنوزت اجل دست خواهش نبست / برآور به درگاه دادار دست (سعدی۱ - ۱۹۱)
فرهنگ فارسی عمید
(اَدْ)
جمع واژۀ دیر. (دهار). کلیساهای ترسایان. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان خسروشیر بخش جغتای شهرستان سبزوار، جلگه ای معتدل و دارای 100 تن سکنه، آب آنجا از قنات، محصول آن غلات و پنبه و کنجد و زیره، شغل اهالی زراعت و راه آنجا اتومبیل رو است، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
همان پیشدادیان است، (آنندراج)، اما این معنی بر اساسی نیست و دادیان پیشدادیان یا مخفف آن نیست و معنی تمام کلمه از این جزء برنمی آید
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ کَ دَ / دِ)
یابندۀ عدل. انصاف جوینده، داد یافته. انصاف دیده. انصاف جسته:
سایۀ یزدان تویی و آفتاب ملک تو
خلق یزدان از تواند انصاف جوی و دادیاب.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
که کار وی عدالت باشد، که عدالت پیشه دارد:
که پاکست آن داور دادکار
که مربندگان را کند شهریار،
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
دامی، صیاد، صاید، شکارچی، شکارگر، حابل، آنکه دام برای گرفتن مرغ و ماهی گذارد، به معنی دامی است که صیاد باشد، (از برهان)، صیدکار:
جهان دامیاری است نیرنگ ساز
هوای دلش چینه و دام آز،
اسدی،
این وطنگاه دامیارانست
جای صیاد و صیدکارانست،
نظامی،
، ماهیگیر
لغت نامه دهخدا
دهی از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاهان، در 8هزارگزی شمال کوزران و هزارگزی راه فرعی کوزران به ثلاث، سکنه 300 تن علی الهی، آب آن از سراب قره دانه تأمین میشود، محصول آنجا غلات، حبوبات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه مالروست، تابستان اتومبیل میتوان برد، زمستان گله داران بعنوان حدود قصرشیرین گرمسیر میروند، در دو محل نزدیک بهم واقع یکی مشهور بدایار و دیگری سیاددایاراست، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
شیخ دادار آنچنانکه از تاریخ گزیده تألیف حمداﷲ مستوفی بر می آید، وی شیادی بوده است به چهره همانند سلطان جلال الدین خوارزمشاه و از احوال او باخبر، در کرمان بدعوی خوارزمشاهی جمعی را دعوت کرده است و مردم بسیار بر او جمع آمده و فتنه قوت گرفته، سلطان قطب الدین که به فرمان منکوقاآن سلطنت کرمان داشته از این فتنه خبر یافته و بر سر ایشان دوانیده شیخ دادار از معرکه بجسته است و دیگران به قتل آمده اندو فتنه فرونشسته، (از تاریخ گزیده ص 530 چ اروپا)
لغت نامه دهخدا
(دادْ)
عمل دادیار. یاری عدالت کردن، شغل دادیاری یعنی شغل معاونت قضائی مدعی العموم
لغت نامه دهخدا
نام قصبه ای در بلوچستان کنار نهر بولان، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
عادل، دادگر، (آنندراج)، عدل، به معنی عادل و مرکب است از ’داد’ و کلمه ’ار’ که مفید معنی نسبت است، (غیاث)، اما این وجه اشتقاق براساسی نیست و دادار مرکب از ’داد’ و ’آر’ نیست بلکه کلمه مرکب از ریشه ’دا’ به معنی دادن و آفریدن است با پسوند ’تار’ علامت فاعلی و لغهً به معنی بخشاینده و آفریننده است، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، این کلمه در اوستا داتر و همیشه صفت اهورامزداست به معنی آفریدگار و آفریننده:
داد پیغام بسر اندر عیّار مرا
که مکن یاد بشعر اندر بسیار مرا
کاین فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت
برهاناد ازو ایزد دادار مرا،
رودکی،
برفتم من اکنون بفرمان تو
به یزدان دادار پیمان تو،
فردوسی،
مصر ایزد دادار بفرعون لعین داد
کافر شد و بیزار شد از ایزد دادار،
فرخی،
بشکر او نتوانم رسید پس چکنم
ز من دعا و مکافات از ایزد دادار،
فرخی،
هرچه باید ز آلت امکان
همه دادستش ایزددادار،
فرخی،
از آب گنگ سپه را بیک زمان بگذاشت
بیمن دولت و توفیق ایزد دادار،
فرخی،
نه آن بود که تو خواهی همی و داری دوست
چه، آن بود که قضا کرد ایزد دادار،
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی)،
وانت گوید کردگار نیک و بد
ایزد دادار و دیو ابترست،
ناصرخسرو،
تا داد من از دشمن اولاد پیمبر
بدهد بتمام ایزد دادار تعالی،
ناصرخسرو،
مهربان بر تو خسرو عالم
وز تو خشنود ایزد دادار،
مسعودسعد،
جز این بت که هر صبح از اینجا که هست
برآرد بدادار یزدان دو دست،
سعدی،
،
نامی از نامهای خداوند، خدای تعالی عز و جل شأنه، نام خدای عزوجل، (برهان)، یزدان، ایزد، باری تعالی، (شرفنامه) :
شفیع باش بر شه مرا بدین زلت
چو مصطفی بر دادار بر روشنان را،
دقیقی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 114)،
به ایرانیان گفت بهرام گرد
که جان را بدادار باید سپرد،
فردوسی،
بشد پیش دادار خورشید و ماه
نیایش بدوکرد و پشت و پناه،
فردوسی،
زفرّ سیاوش فرو ماندند
بدادار بر آفرین خواندند،
فردوسی،
چو از خواب گودرز بیدارشد
ستایش کنان پیش دادار شد،
فردوسی،
بفرمان دادار این نامه را
کنم اسپری شاه خودکامه را،
فردوسی،
دل بیژن آمدز تیزی بدرد
بدادار دارنده سوگند خورد،
فردوسی،
هر آنکس که داند که دادار هست
نباشد مگر پاک یزدان پرست،
فردوسی،
چنین داد پاسخ گرانمایه شاه
که دادار باشد زهر بد پناه،
فردوسی،
یکی جام می بر کفش برنهاد
ز دادار نیکی دهش کرد یاد،
فردوسی،
از ایران بیاید یکی چاره گر
بفرمان دادار بسته کمر،
فردوسی،
که با فرّ و برزست و با مهرو داد
نگیردجز از پاک دادار یاد،
فردوسی،
ز دادار گردم بسی شرمناک
سیه رو روم از سر تیره خاک،
فردوسی،
به دادار کن پشت و انده مدار
گذر نیست از حکم پروردگار،
فردوسی،
دادار جهان ملک جهان وقف تو کرده ست
در وقف جهان هیچکسی را نبود دست،
منوچهری،
همی دانست گفتی تیغ خونخوار
که جان در تن کجا بنهاد دادار،
فخرالدین اسعد (ویس و رامین)،
بدوداد دادار پیغام خویش
بپیوست با نام او نام خویش،
اسدی،
ز دادار امید و فرمان و پند
مرآن راست کو از خرد بهره مند،
اسدی (گرشاسبنامه ص 316)،
چو چشمی است بیننده و راه جوی
که دادار را دید شاید در اوی،
اسدی،
زهر بد به دادار جوید پناه
باندازه هر کس دهد پایگاه،
اسدی،
شیر دادار جهان بودپدرشان نشگفت
گر ازیشان برمند اینکه یکایک حمرند،
ناصرخسرو،
کنم نیکی چو نیکی کرد با من
خداوند جهان دادار سبحان،
ناصرخسرو،
هر جا که روی و باز آئی
دادار ترا نگاهبان باد،
مسعودسعد،
دادار جهان مشفق هر کار تو بادا
کورا ابدالدهر جهاندار تو بائی،
خاقانی،
بادت ز غایات هنر بر عرش رایات خطر
در شأنت آیات ظفر ازفضل دادار آمده،
خاقانی،
دل من هست از این بازار بیزار
قسم خواهی به دادار و به دیدار،
نظامی،
درین وقت نومیدی آن مرد راست
گناهم ز دادار داور بخواست،
سعدی،
هنوزت اجل دست خواهش نبست
برآور بدرگاه دادار دست،
سعدی،
،
دارنده، (شرفنامه)، پادشاه عادل، (جهانگیری) :
نادری در همه فن ناموری در همه چیز
زر ده زوروری، دادگری داداری،
مولانا مطهر،
، قاضی عادل، دادور
لغت نامه دهخدا
تصویری از دادار
تصویر دادار
عادل، دادگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دامیار
تصویر دامیار
آنکه دام برای گرفتن مرغ و ماهی گذارد، صید کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادیار
تصویر ادیار
جمع دیر، کنشت ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داد یار
تصویر داد یار
کسی که یاری عدل کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دادار
تصویر دادار
آفریننده، بخشاینده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دامیار
تصویر دامیار
شکارچی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادیکی
تصویر دادیکی
حقوقی
فرهنگ واژه فارسی سره
آفریدگار، الله، ایزد، پروردگار، خدا، رب، یزدان، دادگر، عادل
متضاد: بیدادگر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دام گستر، دامی، شکارچی، شکارگر، صیاد
متضاد: صید
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ناپدید، ناپیدار
فرهنگ گویش مازندرانی