جدول جو
جدول جو

معنی دادستان - جستجوی لغت در جدول جو

دادستان
قانون، فتوا، فتوی
تصویری از دادستان
تصویر دادستان
فرهنگ واژه فارسی سره
دادستان
فتوی قضا. آنکه اجرای عدالت کند داور قاضی، پادشاه امیر، نماینده دولت در دادگاه که علیه مجرمان ادعا نامه صادر کند مدعی العموم
فرهنگ لغت هوشیار
دادستان
جای داد، محل عدل و داد، جای داد دادن و داوری کردن، برای مثال من شکستم حرمت ایمان او / پس یمینم برد دادستان او (مولوی - ۴۰۱)
تصویری از دادستان
تصویر دادستان
فرهنگ فارسی عمید
دادستان
((س))
اجراکننده عدالت، نماینده دولت در دادگاه که وظیفه اش صدور حکم و نظارت بر اجرای آن است، مدعی العموم
تصویری از دادستان
تصویر دادستان
فرهنگ فارسی معین
دادستان
نمایندۀ دولت در دادگاه که ادعانامه دربارۀ تبهکاران صادر می کند، مدعی العموم، کسی که داد کسی را از دیگری بگیرد، ستانندۀ داد، داور، دادرس
تصویری از دادستان
تصویر دادستان
فرهنگ فارسی عمید
دادستان
Prosecutor
تصویری از دادستان
تصویر دادستان
دیکشنری فارسی به انگلیسی
دادستان
прокурор
دیکشنری فارسی به روسی
دادستان
Staatsanwalt
دیکشنری فارسی به آلمانی
دادستان
прокурор
دیکشنری فارسی به اوکراینی
دادستان
prokurator
دیکشنری فارسی به لهستانی
دادستان
检察官
دیکشنری فارسی به چینی
دادستان
promotor
دیکشنری فارسی به پرتغالی
دادستان
procuratore
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
دادستان
fiscal
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
دادستان
procureur
دیکشنری فارسی به فرانسوی
دادستان
aanklager
دیکشنری فارسی به هلندی
دادستان
jaksa
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
دادستان
مدّعٍ
دیکشنری فارسی به عربی
دادستان
अभियोजक
دیکشنری فارسی به هندی
دادستان
תובע
دیکشنری فارسی به عبری
دادستان
検察官
دیکشنری فارسی به ژاپنی
دادستان
검사
دیکشنری فارسی به کره ای
دادستان
savcı
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
دادستان
mwendesha mashtaka
دیکشنری فارسی به سواحیلی
دادستان
อัยการ
دیکشنری فارسی به تایلندی
دادستان
সরকারি কৌঁসুলি
دیکشنری فارسی به بنگالی
دادستان
سرکاری وکیل
دیکشنری فارسی به اردو

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دادستانی
تصویر دادستانی
داد خواهی، انتقام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دادستانی
تصویر دادستانی
ستاندن داد کسی از دیگری، در علم حقوق شغل و عمل دادستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادستانی
تصویر دادستانی
شغل دادستان، محل دادگاه، دادسرا
فرهنگ فارسی معین
علاج کننده درد، عاشقی که آرزو کند درد و بلای معشوق بدو سرایت کند و فدای او گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داغستان
تصویر داغستان
دل داغدار و پردرد و غم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دردستان
تصویر دردستان
ستانندۀ درد، آنکه یا آنچه درد و مرض را بردارد و برطرف سازد، دردبرچین، دردچین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داستان
تصویر داستان
قصه، اسطوره، روایت، حکایت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از داستان
تصویر داستان
حکایت، نقل، قصه، سرگذشت، حدیث، افسانه، حادثه
فرهنگ لغت هوشیار