مؤاخذه. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : و هر که بر خلاف آن رود و بر رعیت ستمی کند در معرض گناه و بازخواست باشد. (جهانگشای جوینی). و بازخواست تقصیرات محرران دفتر دیوان با عالیجاه مشارالیه (مستوفی الممالک) است. (تذکرهالملوک ص 17).
مؤاخذه. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : و هر که بر خلاف آن رود و بر رعیت ستمی کند در معرض گناه و بازخواست باشد. (جهانگشای جوینی). و بازخواست تقصیرات محرران دفتر دیوان با عالیجاه مشارالیه (مستوفی الممالک) است. (تذکرهالملوک ص 17).
نام قلعه ای است در اراضی ولایت فارس که به اصفهان اقرب است و آن را ایزدخواست گویند. سبب تسمیه اش را نوشته اند که لشکری بدانجا مقام کرده بودند چندان برف ببارید که بیشتر آنها در زیر برف بمردند. فردا که سؤال وگفتگو شد که چرا چنین وهنی اتفاق افتاد بزرگ ایشان گفت: ’ایزدخواست’ و در آنجا توقف کردند و اموات را دفن کرده قریه ای بنا نمودند به این نام معروف و موسوم شد. (انجمن آرا) (آنندراج) : در آن موضع دیهی بنا کردند و یزدخواست نام نهادند یعنی خدا هلاک ایشان خواست. (ترجمه محاسن اصفهان ص 82). و رجوع به نزهه القلوب چ دبیرسیاقی ص 149 و مادۀ ایزدخواست شود
نام قلعه ای است در اراضی ولایت فارس که به اصفهان اقرب است و آن را ایزدخواست گویند. سبب تسمیه اش را نوشته اند که لشکری بدانجا مقام کرده بودند چندان برف ببارید که بیشتر آنها در زیر برف بمردند. فردا که سؤال وگفتگو شد که چرا چنین وهنی اتفاق افتاد بزرگ ایشان گفت: ’ایزدخواست’ و در آنجا توقف کردند و اموات را دفن کرده قریه ای بنا نمودند به این نام معروف و موسوم شد. (انجمن آرا) (آنندراج) : در آن موضع دیهی بنا کردند و یزدخواست نام نهادند یعنی خدا هلاک ایشان خواست. (ترجمه محاسن اصفهان ص 82). و رجوع به نزهه القلوب چ دبیرسیاقی ص 149 و مادۀ ایزدخواست شود
عمل دادخواه. تظلم. شکوه. رفع قصه. برداشت قصه. گزارش. ظلامه. مظلمه. تظلم و شکایت مظلوم از ظالم و درخواست دفع ظلم. (ناظم الاطباء) : از آن دادخواهی هراسان شده بر او دانش آموزی آسان شده. نظامی
عمل دادخواه. تظلم. شکوه. رفع قصه. برداشت قصه. گزارش. ظلامه. مظلمه. تظلم و شکایت مظلوم از ظالم و درخواست دفع ظلم. (ناظم الاطباء) : از آن دادخواهی هراسان شده بر او دانش آموزی آسان شده. نظامی
دادخواهی کردن. عدالت طلبیدن. تظلم. قصه رفع کردن. قصه برداشتن: ز باد اندر آرد دهدمان بدم همی دادخواهیم و پیدا ستم. فردوسی. چو بد خود کنیم از که خواهیم داد مگرخویشتن را به داور بریم. ناصرخسرو. روی بدنیا نهاده ای ز ره دل داد بخواه از گل و بنفشه و لاله. ناصرخسرو. چون ندهی دادخویش و دادبخواهی نیست جز این چیز اصل و مایۀ پیکار. ناصرخسرو. کسی که داد بر اینگونه خواهد از یزدان بدان که راه دلش در سبیل داد گمست. ناصرخسرو. بکار خویش خود نیکو نگه کن اگر می داد خواهی دادپیش آر. ناصرخسرو. داد بالفغدن نیکی بخواه زین تن منحوس نگونسار خویش. ناصرخسرو. از هر که داد خواهم بیداد بینم آوخ بر جور خوش کنم دل چون داوری ندارم. خاقانی. ز آسمان دادخواست خاقانی داد کس آسمان دهد؟ندهد. خاقانی. ز دلت چه داد خواهم که نه داور منی ز غمت چه شاد باشم که نه غمخور منی. خاقانی. دادخواهم بر درت در خاک و خون افغان کنان گرتو داد عاشقان ندهی فغان چون نشنوی. خاقانی. صبح خیزان وام جان درخواستند داد عمری ز آسمان درخواستند. خاقانی. تا ستمدیدگان در آن فریاد داد خواهند و شه دهدشان داد. نظامی. پس سلیمان گفت ای انصاف جو داد و انصاف از که می خواهی بگو. مولوی. بر شما کرد او سلام و دادخواست وز شما چاره و ره ارشاد خواست. مولوی. سعدی به هر چه آید گردن بنه که شاید پیش که داد خواهی از دست پادشاهی. سعدی. ستانندۀ داد آنکس خداست که نتواند از پادشه داد خواست. سعدی. گفت ای پادشاه ناز فرزندان بر پدران باشد و دعوی پیش قاضی برند و داد از پادشه خواهند. (گلستان) ، دادستدن. گرفتن داد. رفع ظلم کردن از: کز او داد مظلوم مسکین او بخواهند و از دیگران کین او. سعدی. ای صنم گر من بمیرم ناچشیده زان لبان دادگر از تو بخواهد داد من روزحسیب. سعدی. ، طلبیدن حق چیزی به تمامی: در بارگاه خاطر سعدی خرام اگر خواهی ز پادشاه سخن داد شاعری. سعدی
دادخواهی کردن. عدالت طلبیدن. تظلم. قصه رفع کردن. قصه برداشتن: ز باد اندر آرد دهدمان بدم همی دادخواهیم و پیدا ستم. فردوسی. چو بد خود کنیم از که خواهیم داد مگرخویشتن را به داور بریم. ناصرخسرو. روی بدنیا نهاده ای ز ره دل داد بخواه از گل و بنفشه و لاله. ناصرخسرو. چون ندهی دادخویش و دادبخواهی نیست جز این چیز اصل و مایۀ پیکار. ناصرخسرو. کسی که داد بر اینگونه خواهد از یزدان بدان که راه دلش در سبیل داد گمست. ناصرخسرو. بکار خویش خود نیکو نگه کن اگر می داد خواهی دادپیش آر. ناصرخسرو. داد بالفغدن نیکی بخواه زین تن منحوس نگونسار خویش. ناصرخسرو. از هر که داد خواهم بیداد بینم آوخ بر جور خوش کنم دل چون داوری ندارم. خاقانی. ز آسمان دادخواست خاقانی داد کس آسمان دهد؟ندهد. خاقانی. ز دلت چه داد خواهم که نه داور منی ز غمت چه شاد باشم که نه غمخور منی. خاقانی. دادخواهم بر درت در خاک و خون افغان کنان گرتو داد عاشقان ندهی فغان چون نشنوی. خاقانی. صبح خیزان وام جان درخواستند داد عمری ز آسمان درخواستند. خاقانی. تا ستمدیدگان در آن فریاد داد خواهند و شه دهدشان داد. نظامی. پس سلیمان گفت ای انصاف جو داد و انصاف از که می خواهی بگو. مولوی. بر شما کرد او سلام و دادخواست وز شما چاره و ره ارشاد خواست. مولوی. سعدی به هر چه آید گردن بنه که شاید پیش که داد خواهی از دست پادشاهی. سعدی. ستانندۀ داد آنکس خداست که نتواند از پادشه داد خواست. سعدی. گفت ای پادشاه ناز فرزندان بر پدران باشد و دعوی پیش قاضی برند و داد از پادشه خواهند. (گلستان) ، دادستدن. گرفتن داد. رفع ظلم کردن از: کز او داد مظلوم مسکین او بخواهند و از دیگران کین او. سعدی. ای صنم گر من بمیرم ناچشیده زان لبان دادگر از تو بخواهد داد من روزحسیب. سعدی. ، طلبیدن حق چیزی به تمامی: در بارگاه خاطر سعدی خرام اگر خواهی ز پادشاه سخن داد شاعری. سعدی
حاکم بحق. داور عادل. عادل براستی. (برهان) : بگفت این و از دیده آواز خاست که ای شاه نیک اختر دادراست. فردوسی. وزیر خردمند برپای خاست چنین گفت کای داور دادراست. فردوسی. چو آواز بشنید برپای خاست چنین گفت کای مهتر دادراست. فردوسی. جهان آفرین داور دادراست همی روزگاری دگرگونه خاست. فردوسی. چو این کرده شد سام برپای خاست بگفت ای گزین مهتر دادراست. فردوسی. خداوند بخشندۀ دادراست فزونی کسی را دهد کش هواست. فردوسی. جهان پهلوان سام برپای خاست بدو گفت کای داور دادراست. فردوسی. جهاندار یزدان بود دادراست که نفزود در پادشاهی نه کاست. فردوسی. بپیش جهانداربرپای خاست بدو گفت کای خسرو دادراست. فردوسی. چو بشنید جاماسب برپای خاست چنین گفت کای خسرو دادراست. فردوسی. ، صفتی خدای تعالی را: یکی جامۀ ترسکاران بخواست بیآمد سوی داور دادراست. فردوسی. کنون آمدم تا زمانم کجاست بپیش تو ای داور دادراست. فردوسی. چو او را بکشتند برپای خاست چنین گفت کای داور دادراست. فردوسی
حاکم بحق. داور عادل. عادل براستی. (برهان) : بگفت این و از دیده آواز خاست که ای شاه نیک اختر دادراست. فردوسی. وزیر خردمند برپای خاست چنین گفت کای داور دادراست. فردوسی. چو آواز بشنید برپای خاست چنین گفت کای مهتر دادراست. فردوسی. جهان آفرین داور دادراست همی روزگاری دگرگونه خاست. فردوسی. چو این کرده شد سام برپای خاست بگفت ای گزین مهتر دادراست. فردوسی. خداوند بخشندۀ دادراست فزونی کسی را دهد کش هواست. فردوسی. جهان پهلوان سام برپای خاست بدو گفت کای داور دادراست. فردوسی. جهاندار یزدان بود دادراست که نفزود در پادشاهی نه کاست. فردوسی. بپیش جهانداربرپای خاست بدو گفت کای خسرو دادراست. فردوسی. چو بشنید جاماسب برپای خاست چنین گفت کای خسرو دادراست. فردوسی. ، صفتی خدای تعالی را: یکی جامۀ ترسکاران بخواست بیآمد سوی داور دادراست. فردوسی. کنون آمدم تا زمانم کجاست بپیش تو ای داور دادراست. فردوسی. چو او را بکشتند برپای خاست چنین گفت کای داور دادراست. فردوسی
باز خواست اعتراض: (جز این با منت هیچ وا خواست نیست که دیک ترازو دو من راست نیست) (نظامی)، اعتراض صاحب سند یا برات کش بهنگامی که برات نکول شود و یا از پرداخت آن خود داری گردد
باز خواست اعتراض: (جز این با منت هیچ وا خواست نیست که دیک ترازو دو من راست نیست) (نظامی)، اعتراض صاحب سند یا برات کش بهنگامی که برات نکول شود و یا از پرداخت آن خود داری گردد