جدول جو
جدول جو

معنی دادخواست - جستجوی لغت در جدول جو

دادخواست
داد خواستن، در علم حقوق نامه ای که دادخواه به دادگاه بنویسد و دادخواهی کند، عرض حال
تصویری از دادخواست
تصویر دادخواست
فرهنگ فارسی عمید
دادخواست
((خا))
عرضحال، نوشته ای که به موجب آن از دادگاه تقاضای رسیدگی به امری می شود
تصویری از دادخواست
تصویر دادخواست
فرهنگ فارسی معین
دادخواست
عرض حال، مطالبه، شکایت
تصویری از دادخواست
تصویر دادخواست
فرهنگ واژه فارسی سره
دادخواست
دادنامه، شکایت، شکوائیه، عرضحال
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درخواست
تصویر درخواست
خواستن، خواهش، التماس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازخواست
تصویر بازخواست
جویا شدن علت تقصیر و گناه کسی، مؤاخذه، سرزنش، در علم حقوق اعتراض به عدم پرداخت اسناد تجاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادخواه
تصویر دادخواه
دادخواهنده، طالب عدل و داد، در علم حقوق کسی که به او ظلم شده باشد و دادخواهی کند، کسی که دادخواست به دادگاه بدهد و خواهان دادرسی باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادخواهی
تصویر دادخواهی
از کسی نزد حاکم یا قاضی شکایت بردن و درخواست دفع ظلم کردن، تظلم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناخواست
تصویر ناخواست
ناخواسته
به ناخواست: بی قصد، بدون اراده، خلاف میل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واخواست
تصویر واخواست
بازخواست، جویا شدن علت تقصیر و گناه کسی، مؤاخذه، سرزنش، در علم حقوق اعتراض به عدم پرداخت اسناد تجاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داد خواستن
تصویر داد خواستن
کنایه از شکایت به دادگاه بردن و طلب عدل و داد کردن، دادخواهی کردن
فرهنگ فارسی عمید
(لَ)
مؤاخذه. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : و هر که بر خلاف آن رود و بر رعیت ستمی کند در معرض گناه و بازخواست باشد. (جهانگشای جوینی). و بازخواست تقصیرات محرران دفتر دیوان با عالیجاه مشارالیه (مستوفی الممالک) است. (تذکرهالملوک ص 17).
لغت نامه دهخدا
(یَ دَ)
نام قلعه ای است در اراضی ولایت فارس که به اصفهان اقرب است و آن را ایزدخواست گویند. سبب تسمیه اش را نوشته اند که لشکری بدانجا مقام کرده بودند چندان برف ببارید که بیشتر آنها در زیر برف بمردند. فردا که سؤال وگفتگو شد که چرا چنین وهنی اتفاق افتاد بزرگ ایشان گفت: ’ایزدخواست’ و در آنجا توقف کردند و اموات را دفن کرده قریه ای بنا نمودند به این نام معروف و موسوم شد. (انجمن آرا) (آنندراج) : در آن موضع دیهی بنا کردند و یزدخواست نام نهادند یعنی خدا هلاک ایشان خواست. (ترجمه محاسن اصفهان ص 82). و رجوع به نزهه القلوب چ دبیرسیاقی ص 149 و مادۀ ایزدخواست شود
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی از دهستان پشتکوه سورتیجی است که در بخش چهاردانگۀ شهرستان ساری واقع است و 425 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
زادخوست. (ناظم الاطباء). رجوع به زادخوست شود
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
عمل دادخواه. تظلم. شکوه. رفع قصه. برداشت قصه. گزارش. ظلامه. مظلمه. تظلم و شکایت مظلوم از ظالم و درخواست دفع ظلم. (ناظم الاطباء) :
از آن دادخواهی هراسان شده
بر او دانش آموزی آسان شده.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
دادخواهی کردن. عدالت طلبیدن. تظلم. قصه رفع کردن. قصه برداشتن:
ز باد اندر آرد دهدمان بدم
همی دادخواهیم و پیدا ستم.
فردوسی.
چو بد خود کنیم از که خواهیم داد
مگرخویشتن را به داور بریم.
ناصرخسرو.
روی بدنیا نهاده ای ز ره دل
داد بخواه از گل و بنفشه و لاله.
ناصرخسرو.
چون ندهی دادخویش و دادبخواهی
نیست جز این چیز اصل و مایۀ پیکار.
ناصرخسرو.
کسی که داد بر اینگونه خواهد از یزدان
بدان که راه دلش در سبیل داد گمست.
ناصرخسرو.
بکار خویش خود نیکو نگه کن
اگر می داد خواهی دادپیش آر.
ناصرخسرو.
داد بالفغدن نیکی بخواه
زین تن منحوس نگونسار خویش.
ناصرخسرو.
از هر که داد خواهم بیداد بینم آوخ
بر جور خوش کنم دل چون داوری ندارم.
خاقانی.
ز آسمان دادخواست خاقانی
داد کس آسمان دهد؟ندهد.
خاقانی.
ز دلت چه داد خواهم که نه داور منی
ز غمت چه شاد باشم که نه غمخور منی.
خاقانی.
دادخواهم بر درت در خاک و خون افغان کنان
گرتو داد عاشقان ندهی فغان چون نشنوی.
خاقانی.
صبح خیزان وام جان درخواستند
داد عمری ز آسمان درخواستند.
خاقانی.
تا ستمدیدگان در آن فریاد
داد خواهند و شه دهدشان داد.
نظامی.
پس سلیمان گفت ای انصاف جو
داد و انصاف از که می خواهی بگو.
مولوی.
بر شما کرد او سلام و دادخواست
وز شما چاره و ره ارشاد خواست.
مولوی.
سعدی به هر چه آید گردن بنه که شاید
پیش که داد خواهی از دست پادشاهی.
سعدی.
ستانندۀ داد آنکس خداست
که نتواند از پادشه داد خواست.
سعدی.
گفت ای پادشاه ناز فرزندان بر پدران باشد و دعوی پیش قاضی برند و داد از پادشه خواهند. (گلستان) ، دادستدن. گرفتن داد. رفع ظلم کردن از:
کز او داد مظلوم مسکین او
بخواهند و از دیگران کین او.
سعدی.
ای صنم گر من بمیرم ناچشیده زان لبان
دادگر از تو بخواهد داد من روزحسیب.
سعدی.
، طلبیدن حق چیزی به تمامی:
در بارگاه خاطر سعدی خرام اگر
خواهی ز پادشاه سخن داد شاعری.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
شوق و اشتیاق. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(دْ / دِ)
حاکم بحق. داور عادل. عادل براستی. (برهان) :
بگفت این و از دیده آواز خاست
که ای شاه نیک اختر دادراست.
فردوسی.
وزیر خردمند برپای خاست
چنین گفت کای داور دادراست.
فردوسی.
چو آواز بشنید برپای خاست
چنین گفت کای مهتر دادراست.
فردوسی.
جهان آفرین داور دادراست
همی روزگاری دگرگونه خاست.
فردوسی.
چو این کرده شد سام برپای خاست
بگفت ای گزین مهتر دادراست.
فردوسی.
خداوند بخشندۀ دادراست
فزونی کسی را دهد کش هواست.
فردوسی.
جهان پهلوان سام برپای خاست
بدو گفت کای داور دادراست.
فردوسی.
جهاندار یزدان بود دادراست
که نفزود در پادشاهی نه کاست.
فردوسی.
بپیش جهانداربرپای خاست
بدو گفت کای خسرو دادراست.
فردوسی.
چو بشنید جاماسب برپای خاست
چنین گفت کای خسرو دادراست.
فردوسی.
، صفتی خدای تعالی را:
یکی جامۀ ترسکاران بخواست
بیآمد سوی داور دادراست.
فردوسی.
کنون آمدم تا زمانم کجاست
بپیش تو ای داور دادراست.
فردوسی.
چو او را بکشتند برپای خاست
چنین گفت کای داور دادراست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از ناخواست
تصویر ناخواست
طلب نشده، بلا اراده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واخواست
تصویر واخواست
موخذه، بازخواست
فرهنگ لغت هوشیار
در خواستن خواستن خواهش، نوشته ای که در آن چیزی خواسته یا پیشنهاد شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وا خواست
تصویر وا خواست
باز خواست اعتراض: (جز این با منت هیچ وا خواست نیست که دیک ترازو دو من راست نیست) (نظامی)، اعتراض صاحب سند یا برات کش بهنگامی که برات نکول شود و یا از پرداخت آن خود داری گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درخواست
تصویر درخواست
خواهش، خواستگاری، استدعا، تمنی، مسالمت، دعا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داد خواستن
تصویر داد خواستن
عدالت طلبیدن، تظلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دادخواهی
تصویر دادخواهی
عمل داد خواه به حاکم یا قاضی شکایت بردن تظلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داد خواست
تصویر داد خواست
نامه ای که دادخواه بدادگاه بنویسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دادخواه
تصویر دادخواه
کسی که به او ظلم شده و تقاضای رسیدگی می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادخواهی
تصویر دادخواهی
عمل دادخواه، به حاکم یا قاضی شکایت بردن، تظلم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازخواست
تصویر بازخواست
((خا))
پرسش، مؤاخذه
روز بازخواست: روز قیامت، روز رستاخیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درخواست
تصویر درخواست
تقاضا، مطالبه، استدعا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دادخواه
تصویر دادخواه
شاکی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بازخواست
تصویر بازخواست
استیضاح، مواخذه
فرهنگ واژه فارسی سره
تظلم، شکایت، فریادخواهی، مظلمه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
استیضاح، پرسش، مواخذه، مطالبه، اعتراض، ایراد، سرزنش، عتاب
فرهنگ واژه مترادف متضاد