مرهم دیاخلیون، یا مرحم داخلون، دیاخیلون. (کلمه اغریقیه از ’دیا’ بمعنی با، و ’خولس’ به معنی شیره و عصاره) نوعی مرهم که محلل و مذیب است و در طب به کار است. (یادداشت مؤلف) : مرهم دیاخلیون همه آماسهای سخت را سود دارد و نرم کند. رجوع به کتاب قرابادین ذخیرۀ خوارزمشاهی شود
مرهم دیاخلیون، یا مرحم داخلون، دیاخیلون. (کلمه اغریقیه از ’دیا’ بمعنی با، و ’خولس’ به معنی شیره و عصاره) نوعی مرهم که محلل و مذیب است و در طب به کار است. (یادداشت مؤلف) : مرهم دیاخلیون همه آماسهای سخت را سود دارد و نرم کند. رجوع به کتاب قرابادین ذخیرۀ خوارزمشاهی شود
پرو قنصول اخائیه که برادرش سنکای فیلسوف وی را توصیف میکند (و میگوید) وی شخصی حلیم و ساده دل بود، و قوم یهود پولس را در حضور همین غالیون آورده ادعا کردند که کفر میگوید، بنابراین غالیون از این ادعا صرف نظر نمود و اعتنائی نکرد زیرا این مطلب از جملۀ مطالبی نبود که در محکمۀ رومانیان بدان توجه و اعتنائی توان کرد، (کتاب اعمال رسولان 18: 12-16) و خود غالیون و برادرش سنکا از جملۀ اشخاصی بودند که نرون ظلم پیشه امر به قتل ایشان کرد، (قاموس کتاب مقدس)
پرو قنصول اخائیه که برادرش سنکای فیلسوف وی را توصیف میکند (و میگوید) وی شخصی حلیم و ساده دل بود، و قوم یهود پولس را در حضور همین غالیون آورده ادعا کردند که کفر میگوید، بنابراین غالیون از این ادعا صرف نظر نمود و اعتنائی نکرد زیرا این مطلب از جملۀ مطالبی نبود که در محکمۀ رومانیان بدان توجه و اعتنائی توان کرد، (کتاب اعمال رسولان 18: 12-16) و خود غالیون و برادرش سنکا از جملۀ اشخاصی بودند که نرون ظلم پیشه امر به قتل ایشان کرد، (قاموس کتاب مقدس)
گیاهی است که شیر را در حال منجمد گرداند، یا آن بمهمله است ’عالیون’، (منتهی الارب)، عاقداللبن، نباتی است ایستاده، طبیعت آن گرم در درجۀ اول و در دوم خشک، (الفاظ الادویه)، غالیون یا قالبون علف شیر، (دزی ج 2 ص 199)، و صاحب مخزن الادویه آرد: غاربون ... لغت یونانی است بمعنی عاقداللبن جهت آنکه شیر را مانند انفحه منجمد میگرداند ... ماهیت آن: نباتی است ایستاده برگ آن طولانی و گل آن زرد و باریک و ریزه و انبوه و خوشبو به اندک حدت و منبت آن کنار آبهای ایستاده، طبیعت آن گرم در اول و خشک در دوم، و خواص آن حابس نزف الدم و ضماد آن جهت سوختگی آتش و قطع خون جراحات و با قیروطی و روغن جهت رفع اعیا و بیخ آن در آخر اول گرم و در دوم تر، افعال آن بغایت محرک باه است - انتهی، و صاحب تحفه آرد: در قانون در حرف عین مذکور است و به لغت یونانی بمعنی عاقداللبن است چه آن نبات حکم پنیر مایه دارد در بستن شیر، برگش دراز و گلش زرد و ریزه و انبوه و خوشبو نزدیک آبهای ایستاده میروید در اول گرم و در دوم خشک و حابس نزف الدم و ضماد گل او جهت سوختگی آتش و قطع خون جراحات و باروغن گل جهت اعیا نافع است و بیخ او در آخر اول گرم و در نیمۀ دوم تر و بغایت محرک باه است - انتهی
گیاهی است که شیر را در حال منجمد گرداند، یا آن بمهمله است ’عالیون’، (منتهی الارب)، عاقداللبن، نباتی است ایستاده، طبیعت آن گرم در درجۀ اول و در دوم خشک، (الفاظ الادویه)، غالیون یا قالبون علف شیر، (دزی ج 2 ص 199)، و صاحب مخزن الادویه آرد: غاربون ... لغت یونانی است بمعنی عاقداللبن جهت آنکه شیر را مانند انفحه منجمد میگرداند ... ماهیت آن: نباتی است ایستاده برگ آن طولانی و گل آن زرد و باریک و ریزه و انبوه و خوشبو به اندک حدت و منبت آن کنار آبهای ایستاده، طبیعت آن گرم در اول و خشک در دوم، و خواص آن حابس نزف الدم و ضماد آن جهت سوختگی آتش و قطع خون جراحات و با قیروطی و روغن جهت رفع اعیا و بیخ آن در آخر اول گرم و در دوم تر، افعال آن بغایت محرک باه است - انتهی، و صاحب تحفه آرد: در قانون در حرف عین مذکور است و به لغت یونانی بمعنی عاقداللبن است چه آن نبات حکم پنیر مایه دارد در بستن شیر، برگش دراز و گلش زرد و ریزه و انبوه و خوشبو نزدیک آبهای ایستاده میروید در اول گرم و در دوم خشک و حابس نزف الدم و ضماد گل او جهت سوختگی آتش و قطع خون جراحات و باروغن گل جهت اعیا نافع است و بیخ او در آخر اول گرم و در نیمۀ دوم تر و بغایت محرک باه است - انتهی
تخم کرفس کوهی است. (برهان) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (الفاظ الادویه). اسم یونانی کرفس را گویند، رستنی باشد معروف. (برهان) (تحفۀ حکیم مؤمن). تخم کرفس کوهی است اما در کتب طبی فطراسالون گفته و صحیح همین است و یونانی است و فطرا بمعنی کرفس است و سالیون کوه. (رشیدی) (آنندراج) ، جعفری. (سبزی خوردن) ، تخم جعفری کوهی. (استینگاس)
تخم کرفس کوهی است. (برهان) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (الفاظ الادویه). اسم یونانی کرفس را گویند، رستنی باشد معروف. (برهان) (تحفۀ حکیم مؤمن). تخم کرفس کوهی است اما در کتب طبی فطراسالون گفته و صحیح همین است و یونانی است و فطرا بمعنی کرفس است و سالیون کوه. (رشیدی) (آنندراج) ، جعفری. (سبزی خوردن) ، تخم جعفری کوهی. (استینگاس)
صفحۀ نقاشی مانی، (اصطلاح عروض) نام بحری است که وزنش هشت بار مفتعلان است. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، (اصطلاح تصوف) هر که در وی جمعیت الهیه بجمیع اسما و صفات اکثر بود اکمل باشد و هر که را حظ از اسماء الهیه اقل بود انقص باشد و از مرتبۀ خلافت ابعد. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
صفحۀ نقاشی مانی، (اصطلاح عروض) نام بحری است که وزنش هشت بار مفتعلان است. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، (اصطلاح تصوف) هر که در وی جمعیت الهیه بجمیع اسما و صفات اکثر بود اکمل باشد و هر که را حظ از اسماء الهیه اقل بود انقص باشد و از مرتبۀ خلافت ابعد. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
خلیدن. فرورفتن. فروشدن چیزی نوک تیز در چیزی: خاری که به من درخلد اندر سفر هند به چون بحضر در کف من دستۀ شب بوی. فرخی. مشط، درخلیدن خار بدست. (از منتهی الارب). رجوع به خلیدن در ردیف خود شود
خلیدن. فرورفتن. فروشدن چیزی نوک تیز در چیزی: خاری که به من درخلد اندر سفر هند به چون بحضر در کف من دستۀ شب بوی. فرخی. مَشَط، درخلیدن خار بدست. (از منتهی الارب). رجوع به خلیدن در ردیف خود شود
نام قصبه ای قدیمی است در مصر، در ساحل یمین رود نیل، نزدیک جدول ترایان، و مهاجران بابل این شهرک را بنا نهاده و بدین نام خوانده اند. (قاموس الاعلام ترکی ج 2). بابلیون یا باب الیون یا باب اللیون. قصرالشمع. شهری بر ساحل شرقی نیل بجنوب عین شمس و ایرانیان را بدانجاآتشکده ای بوده که عرب آنرا قبهالدخان نامند. (دمشقی). اسم عام است برای مصر به لغت قدما و گویند نام خاص است برای موضع فسطاط. اهل توراه گویند که آدم علیه السلام در بابل ساکن بود و چون قابیل، هابیل را کشت مورد غضب آدم واقع شد و با خانوادۀ خود بکوههای بابل گریخت و بدین جهت بابل نامیده شد زیرا که بابل در لغت بمعنی افتراق و جدائی باشد. چون آدم درگذشت و ادریس بنبوت رسید فرزندان قابیل فزونی یافتند و از کوهها بیرون آمدند، با مردم درآمیختند و موجب فساد شدند بدین جهت ادریس از پروردگار خواست که او را بسرزمینی مانند بابل که دارای آب جاری باشد برساند، پس سرزمین مصر بدو نموده شد و چون بدان سرزمین رسید و سکونت گزید و آنجای را نیکو یافت نامی از کلمه بابل که بمعنی افتراق است مشتق ساخت و آن سرزمین را بابلیون نامید که بمعنی افتراق نیکوست.
نام قصبه ای قدیمی است در مصر، در ساحل یمین رود نیل، نزدیک جدول ترایان، و مهاجران بابل این شهرک را بنا نهاده و بدین نام خوانده اند. (قاموس الاعلام ترکی ج 2). بابلیون یا باب ِ الیون یا باب ِاللیون. قصرالشمع. شهری بر ساحل شرقی نیل بجنوب عین شمس و ایرانیان را بدانجاآتشکده ای بوده که عرب آنرا قبهالدخان نامند. (دمشقی). اسم عام است برای مصر به لغت قدما و گویند نام خاص است برای موضع فسطاط. اهل توراه گویند که آدم علیه السلام در بابل ساکن بود و چون قابیل، هابیل را کشت مورد غضب آدم واقع شد و با خانوادۀ خود بکوههای بابل گریخت و بدین جهت بابل نامیده شد زیرا که بابل در لغت بمعنی افتراق و جدائی باشد. چون آدم درگذشت و ادریس بنبوت رسید فرزندان قابیل فزونی یافتند و از کوهها بیرون آمدند، با مردم درآمیختند و موجب فساد شدند بدین جهت ادریس از پروردگار خواست که او را بسرزمینی مانند بابل که دارای آب جاری باشد برساند، پس سرزمین مصر بدو نموده شد و چون بدان سرزمین رسید و سکونت گزید و آنجای را نیکو یافت نامی از کلمه بابل که بمعنی افتراق است مشتق ساخت و آن سرزمین را بابلیون نامید که بمعنی افتراق نیکوست.