یازیدن، دراز کردن، دراز و کشیده شدن گرفتن چیزی، دست انداختن به چیزی روی آوردن، متمایل شدن خود را خمیده و دراز کردن، خم شدن گلاویز شدن، آویختن حمله کردن
یازیدن، دراز کردن، دراز و کشیده شدن گرفتن چیزی، دست انداختن به چیزی روی آوردن، متمایل شدن خود را خمیده و دراز کردن، خم شدن گلاویز شدن، آویختن حمله کردن
درست کردن براساس نقشه و طرح قبلی، بنا کردن، چیزی را آماده کردن و پدید آوردن آراستن و ترتیب دادن سازگاری کردن، سازیدن از نیست هست کردن، آفریدن، خلق کردن تغییر دادن، برای مثال چگونه ساخت از گل مرغ عیسی / چگونه کرد شخص عاذر احیا (خاقانی - ۲۷)، نواختن، نوازش کردن گستردن خوان و مانند آن ها دوختن نواختن، ساز زدن
درست کردن براساس نقشه و طرح قبلی، بنا کردن، چیزی را آماده کردن و پدید آوردن آراستن و ترتیب دادن سازگاری کردن، سازیدن از نیست هست کردن، آفریدن، خلق کردن تغییر دادن، برای مِثال چگونه ساخت از گل مرغ عیسی / چگونه کرد شخص عاذر احیا (خاقانی - ۲۷)، نواختن، نوازش کردن گستردن خوان و مانند آن ها دوختن نواختن، ساز زدن
آب کردن. ذوب کردن. حل کردن میعان فلزی یا برف و یخ بوسیلۀ حرارت. میع. تمیﱡع: فتنه، گداختن و در آتش انداختن سیم و زر جهت امتحان. اصطهار، گداختن چیزی را. صهر، گداختن چیزی را. صلج، گداختن سیم را. جمل، گداختن پیه را. اجمال، گداختن پیه را. اجتمال، گداختن پیه را. هم ّ، گداختن پیه را. (منتهی الارب). حم ّ، گداختن پیه. گداختن دنبه. (تاج المصادر بیهقی). انمیاع، گداختن روغن. سبک، گداختن سیم. (دهار). گداختن سیم و جز آن و از آن چیزی ساختن. (تاج المصادر بیهقی). مهمّه، هم ّ، گداختن بیماری اندام کسی را و لاغر کردن. (منتهی الارب) : ای نگارین ز تو رهیت گسست دلش را گو ببخس و گو بگداز. آغاجی. ایا نیاز بمن یاز و مر مرا مگداز که ناز کردن معشوق دل گداز بود. لبیبی. بر این روزگاری برآمد براز دم آتش و رنج آهن گداز گهرها یک اندر دگر ساختند وز آن آتش تیز بگداختند. فردوسی. روانت مرنجان و مگداز تن ز خون ریختن بازکش خویشتن. فردوسی. همی جفت خواهد ز هر مرز و بوم بسالی گدازد تنش همچو موم. فردوسی. اگر ز آهنی چرخ بگدازدت چو گشتی کهن باز بنوازدت. فردوسی. اگر چند جان و تن ما گدازی وگر چند دین و دل ما ستانی. منوچهری. اشک من چون زر که بگدازی و برریزی به زر اشک تو چون ریخته بر زر همی برگ سمن. منوچهری. دیگهای بزرگ از جهت گداختن روی. (مجمل التواریخ و القصص). در هر کیسه هزار مثقال زر پاره کرده است، بونصر را بگوی که پدر ما رضی اﷲ عنه از غزو هندوستان آورده است و بتان زرین شکسته و بگداخته و پاره کرده است و حلال مالهای ماست. (تاریخ بیهقی). دو صد بار اگر مس به آتش درون گدازی از او زر نیاید برون. اسدی. چو دل با جهل همبر شد جدائیشان یک از دیگر بدان باشد که دل را به آتش پرهیز بگدازی. ناصرخسرو. سخن حکمتی از حجت زرّ خرد است به آتش فکرت جز زر خرد را مگداز. ناصرخسرو. مگر کاندر بهشت آئی بحیلت بدین اندوه تن را چون گدازی. ناصرخسرو. نه آتش برف را بگدازد و نه برف آتش را بکشد. (قصص الانبیاء ص 6). مقدار هفتاد درمسنگ ترنگبین و ده درمسنگ شکر در وی گدازند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). (سکبینج) سنگ گرده را بگدازد. (ذخیره خوارزمشاهی). تو زرگری و من زر بگداختی مرا زرگر چه کار دارد؟ جز زر گداختن پس چونکه مر مرا نشناسی همی بحق گر زر همیشه زرگر داند شناختن. مسعودسعد. و بلغم خام و فسرده (شراب) بگدازد. (راحه الصدور راوندی). بگداخت مرا مرهم و بنواخت مرا درد من درد نوازنده به مرهم نفروشم. خاقانی. مسی کز آن مرا دستینه سازند به از سیمی که در دستم گدازند. نظامی. گر بنوازی به لطف یا بگدازی به قهر حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست. سعدی. ، با ’فرو’ آید و معنی گداختن در چیزی (بوته و جز آن) دهد: در بوتۀ پیکار جان دشمن از آتش خنجر فروگدازی. مسعودسعد. ، حل شدن. ذوب شدن. آب شدن: انهمام، گداخته شدن پیه و جز آن. (منتهی الارب). مشاً، درآمیخت و سود آن را چندانکه گداخته شد. (منتهی الارب). زآن عقیقین مئی که هرکه بدید از عقیق گداخته نشناخت هر دو یک گوهرند لیک بطبع این بیفسرد وآن دگر بگداخت. رودکی. عمرت چو برف و یخ بگدازد همی او را بهر چه کان نگدازد بده. ناصرخسرو (دیوان ص 395). همی ابر بگداخت اندر هوا برابر که دید ایستادن روا. فردوسی. وقت کردار چنینی و چو آشفته بوی ز آتش خشم تو چون موم گدازد پولاد. فرخی. همی بگداخت برف اندر بیابان تو گفتی باشدش بیماری سل. منوچهری. بفسرد همه خون دل ز اندوه بگداخت همه مغز استخوانم. مسعودسعد. نه نه که گر فلک بودم بوته و آتش بود اثیر بنگدازم. مسعودسعد (دیوان ص 363). بلکه آهن ز آه من بگداخت ز آهن آواز الامان برخاست. خاقانی. ، مجازاً، سخت لاغر شدن: صفرای مرد سود ندارد نلکا درد سر من کجا نشاند علکا سوگند خورم به هرچه هستم ملکا کز عشق تو بگداخته ام چون کلکا. ابوالمؤید بلخی. - مثل شکر در شیر گداختن: کام راپی کن بدین طوطی لب شکرفشان تا خود او از رشک بگدازد چو شکر در لبن. اخسیکتی (از امثال و حکم دهخدا). - مثل نمک در آب گدازان: ز بس که بی نمکی کرده با من این ایام در آب دیدۀ گریان گداختم چو نمک. ادیب صابر (از امثال و حکم دهخدا). و تن ناتوان در آتش غربت بسان نمک در آب نقره درگاه بگداخت. (تاج المآثر)
آب کردن. ذوب کردن. حل کردن میعان فلزی یا برف و یخ بوسیلۀ حرارت. مَیع. تَمَیﱡع: فِتنَه، گداختن و در آتش انداختن سیم و زر جهت امتحان. اصطهار، گداختن چیزی را. صَهر، گداختن چیزی را. صَلج، گداختن سیم را. جَمل، گداختن پیه را. اجمال، گداختن پیه را. اجتمال، گداختن پیه را. هم َّ، گداختن پیه را. (منتهی الارب). حَم ّ، گداختن پیه. گداختن دنبه. (تاج المصادر بیهقی). انمیاع، گداختن روغن. سَبک، گداختن سیم. (دهار). گداختن سیم و جز آن و از آن چیزی ساختن. (تاج المصادر بیهقی). مَهَمَّه، هَم ّ، گداختن بیماری اندام کسی را و لاغر کردن. (منتهی الارب) : ای نگارین ز تو رهیت گسست دلش را گو ببخس و گو بگداز. آغاجی. ایا نیاز بمن یاز و مر مرا مگداز که ناز کردن معشوق دل گداز بود. لبیبی. بر این روزگاری برآمد براز دم آتش و رنج آهن گداز گهرها یک اندر دگر ساختند وز آن آتش تیز بگداختند. فردوسی. روانت مرنجان و مگداز تن ز خون ریختن بازکش خویشتن. فردوسی. همی جفت خواهد ز هر مرز و بوم بسالی گدازد تنش همچو موم. فردوسی. اگر ز آهنی چرخ بگدازدت چو گشتی کهن باز بنوازدت. فردوسی. اگر چند جان و تن ما گدازی وگر چند دین و دل ما ستانی. منوچهری. اشک من چون زر که بگدازی و برریزی به زر اشک تو چون ریخته بر زر همی برگ سمن. منوچهری. دیگهای بزرگ از جهت گداختن روی. (مجمل التواریخ و القصص). در هر کیسه هزار مثقال زر پاره کرده است، بونصر را بگوی که پدر ما رضی اﷲ عنه از غزو هندوستان آورده است و بتان زرین شکسته و بگداخته و پاره کرده است و حلال مالهای ماست. (تاریخ بیهقی). دو صد بار اگر مس به آتش درون گدازی از او زر نیاید برون. اسدی. چو دل با جهل همبر شد جدائیشان یک از دیگر بدان باشد که دل را به آتش پرهیز بگدازی. ناصرخسرو. سخن حکمتی از حجت زرّ خرد است به آتش فکرت جز زر خرد را مگداز. ناصرخسرو. مگر کاندر بهشت آئی بحیلت بدین اندوه تن را چون گدازی. ناصرخسرو. نه آتش برف را بگدازد و نه برف آتش را بکشد. (قصص الانبیاء ص 6). مقدار هفتاد درمسنگ ترنگبین و ده درمسنگ شکر در وی گدازند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). (سکبینج) سنگ گرده را بگدازد. (ذخیره خوارزمشاهی). تو زرگری و من زر بگداختی مرا زرگر چه کار دارد؟ جز زر گداختن پس چونکه مر مرا نشناسی همی بحق گر زر همیشه زرگر داند شناختن. مسعودسعد. و بلغم خام و فسرده (شراب) بگدازد. (راحه الصدور راوندی). بگداخت مرا مرهم و بنواخت مرا درد من درد نوازنده به مرهم نفروشم. خاقانی. مسی کز آن مرا دستینه سازند به از سیمی که در دستم گدازند. نظامی. گر بنوازی به لطف یا بگدازی به قهر حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست. سعدی. ، با ’فرو’ آید و معنی گداختن در چیزی (بوته و جز آن) دهد: در بوتۀ پیکار جان دشمن از آتش خنجر فروگدازی. مسعودسعد. ، حل شدن. ذوب شدن. آب شدن: انهمام، گداخته شدن پیه و جز آن. (منتهی الارب). مَشَاً، درآمیخت و سود آن را چندانکه گداخته شد. (منتهی الارب). زآن عقیقین مئی که هرکه بدید از عقیق گداخته نشناخت هر دو یک گوهرند لیک بطبع این بیفسرد وآن دگر بگداخت. رودکی. عمرت چو برف و یخ بگدازد همی او را بهر چه کان نگدازد بده. ناصرخسرو (دیوان ص 395). همی ابر بگداخت اندر هوا برابر که دید ایستادن روا. فردوسی. وقت کردار چنینی و چو آشفته بوی ز آتش خشم تو چون موم گدازد پولاد. فرخی. همی بگداخت برف اندر بیابان تو گفتی باشدش بیماری سل. منوچهری. بفسرد همه خون دل ز اندوه بگداخت همه مغز استخوانم. مسعودسعد. نه نه که گر فلک بودم بوته و آتش بود اثیر بنگدازم. مسعودسعد (دیوان ص 363). بلکه آهن ز آه من بگداخت ز آهن آواز الامان برخاست. خاقانی. ، مجازاً، سخت لاغر شدن: صفرای مرد سود ندارد نلکا درد سر من کجا نشاند علکا سوگند خورم به هرچه هستم ملکا کز عشق تو بگداخته ام چون کلکا. ابوالمؤید بلخی. - مثل شکر در شیر گداختن: کام راپی کن بدین طوطی لب شکرفشان تا خود او از رشک بگدازد چو شکر در لبن. اخسیکتی (از امثال و حکم دهخدا). - مثل نمک در آب گدازان: ز بس که بی نمکی کرده با من این ایام در آب دیدۀ گریان گداختم چو نمک. ادیب صابر (از امثال و حکم دهخدا). و تن ناتوان در آتش غربت بسان نمک در آب نقره درگاه بگداخت. (تاج المآثر)
دارابودن مالک بودن، نگاه داشتن ضبط کردن، پنداشتن، طول کشیدن: (چنانکه از نماز پیشین تا شب بداشت) (بیهقی 440)، وادار کردن واداشتن: (خواجه بلعمی را بر آن داشت تالله) (مقدمه شاهنامه ابو منصوری. هزاره فردوسی 135)، مواظبت کردن تعهد کردن: مرا اگر بداری بکار آیمت، وجود شی خارجی در شی دیگر (موقتا) (دیوار موش دارد)، مشغول بودن: داشت کاغذی مینوشت. یا بداشتن امتداد یافتن: آن جنگ از نماز پیشین تا شب بداشت. (بیهقی) یا به... . داشتن کسی را محسوب کردن: (از آن مرز کس را بمردم بداشت) خود را داشتن، خود را نگاه داشتن خودداری کردن: (دختر بیفتاد باز خورشید شاه عنان باز کشید و بمردمی خود را بداشت
دارابودن مالک بودن، نگاه داشتن ضبط کردن، پنداشتن، طول کشیدن: (چنانکه از نماز پیشین تا شب بداشت) (بیهقی 440)، وادار کردن واداشتن: (خواجه بلعمی را بر آن داشت تالله) (مقدمه شاهنامه ابو منصوری. هزاره فردوسی 135)، مواظبت کردن تعهد کردن: مرا اگر بداری بکار آیمت، وجود شی خارجی در شی دیگر (موقتا) (دیوار موش دارد)، مشغول بودن: داشت کاغذی مینوشت. یا بداشتن امتداد یافتن: آن جنگ از نماز پیشین تا شب بداشت. (بیهقی) یا به... . داشتن کسی را محسوب کردن: (از آن مرز کس را بمردم بداشت) خود را داشتن، خود را نگاه داشتن خودداری کردن: (دختر بیفتاد باز خورشید شاه عنان باز کشید و بمردمی خود را بداشت
(ساخت سازد خواهد ساخت بساز سازنده ساخته سازش) بنا کردن عمارت کردن، درست کردن بعمل آوردن، ابداع کردن نوآوردن اختراع کردن، آفریدن خلق کردن، قرار دادن مقرر داشتن، منعقد کردن بر پای داشتن، آراستن رونق دادن، انتظام سامان دادن، نواختن نوازش کردن دلخوش کردن، تجهیز مجهز کردن سپاه، پختن طبخ کردن، تالیف کردن تصنیف کردن، تدبیر کردن چاره کردن، جعل کردن
(ساخت سازد خواهد ساخت بساز سازنده ساخته سازش) بنا کردن عمارت کردن، درست کردن بعمل آوردن، ابداع کردن نوآوردن اختراع کردن، آفریدن خلق کردن، قرار دادن مقرر داشتن، منعقد کردن بر پای داشتن، آراستن رونق دادن، انتظام سامان دادن، نواختن نوازش کردن دلخوش کردن، تجهیز مجهز کردن سپاه، پختن طبخ کردن، تالیف کردن تصنیف کردن، تدبیر کردن چاره کردن، جعل کردن
زیان کردن در قمار باختن چیزی بگرو مقابل بردن (در قمار)، تلف کردن تمام یا حصه ای از مال خود: من در این کار هر چه داشتم باختم، بازی کردن مشغول شدن سر گرم شدن گوی نرد شطرنج باختن: (شاه با دلقک همی شطرنج باخت)، ورزیدن: عشق باختن (بمعنی عشق ورزیدن)، چرخ دادن: (گر چشم تو بربست او چون مهره ای در دست او. گاهت بغلطاند چنین گاهی ببازد در هوا) یا خود را باختن نباختن، از ترس یا یاء س یا خجلتی بیهوش شدن نشدن سخت ترسیدن نترسیدن خود را گم کردن نکردن: با آنکه سربازان دشمن دو برابر بود سربازان خود را نباختند. یا باختن دل. یا باختن رنگ. سپید شدن رنگ و رخسار از ترس کم شدن رنگ و پریدن آن. یا باختن زهره. مردن از ترس سخت ترسیدن باختن دل. یا جان باختن بباد دادن جان. یا قافیه را باختن، اشتباه کردن در غلط افتادن موقع را از دست دادن، یا نیزه باختن، نیزه زدن نبرد و ستیزه کردن
زیان کردن در قمار باختن چیزی بگرو مقابل بردن (در قمار)، تلف کردن تمام یا حصه ای از مال خود: من در این کار هر چه داشتم باختم، بازی کردن مشغول شدن سر گرم شدن گوی نرد شطرنج باختن: (شاه با دلقک همی شطرنج باخت)، ورزیدن: عشق باختن (بمعنی عشق ورزیدن)، چرخ دادن: (گر چشم تو بربست او چون مهره ای در دست او. گاهت بغلطاند چنین گاهی ببازد در هوا) یا خود را باختن نباختن، از ترس یا یاء س یا خجلتی بیهوش شدن نشدن سخت ترسیدن نترسیدن خود را گم کردن نکردن: با آنکه سربازان دشمن دو برابر بود سربازان خود را نباختند. یا باختن دل. یا باختن رنگ. سپید شدن رنگ و رخسار از ترس کم شدن رنگ و پریدن آن. یا باختن زهره. مردن از ترس سخت ترسیدن باختن دل. یا جان باختن بباد دادن جان. یا قافیه را باختن، اشتباه کردن در غلط افتادن موقع را از دست دادن، یا نیزه باختن، نیزه زدن نبرد و ستیزه کردن
مغلوب شدن در قمار یا بازی، از بین رفتن تمام یا بخشی از مال، بخشیدن، از شدت ترس یا نگرانی سست شدن، گیج شدن، چرخ دادن، قافیه را، اشتباه کردن، در غلط افتادن
مغلوب شدن در قمار یا بازی، از بین رفتن تمام یا بخشی از مال، بخشیدن، از شدت ترس یا نگرانی سُست شدن، گیج شدن، چرخ دادن، قافیه را، اشتباه کردن، در غلط افتادن