جدول جو
جدول جو

معنی داتم - جستجوی لغت در جدول جو

داتم
(تَ مَ)
از واژۀ دات به معنی قانون، داد، نام سرداری از سرداران کورش کبیر. (ایران باستان ص 273 و 274)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از داتام
تصویر داتام
(پسرانه)
نام یکی از فرماندهان پارسی کاپادوکیه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حاتم
تصویر حاتم
(پسرانه)
نام مردی بسیار سخاوتمند از قبیله طی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دائم
تصویر دائم
جاوید، پایدار، همیشه، همواره، پیوسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاتم
تصویر خاتم
نقوش و طرح های تزیینی که با ریزه های عاج یا استخوان یا چوب و فلز پدید آورده باشند و برای زینت کاری و نقش و نگار کردن قوطی، جعبه، قاب عکس و سایر اشیای چوبی به کار می رود، انگشتر، انگشتری، نگین انگشتری، مهر،
پایان، عاقبت هر چیز، کنایه از فرمان، حکم
ختم کننده، تمام کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماتم
تصویر ماتم
عزا، سوگ، سوگواری
ماتم گرفتن: عزا گرفتن، سوگواری کردن، کنایه از غصه و اندوه بسیار داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داخم
تصویر داخم
رزق، روزی، خورش
فرهنگ فارسی عمید
پسر کامیسار از مردم کاریه حاکم لک و سیری (قسمتی از کاپادوکیه و مجاور کیلیکیه) بعهد اردشیر دوم هخامنشی، مادر داتام سکائی بود و خود در عداد پادشاهان کاپادوکیه (ایران باستان ج 3 ص 2129) منظور است و پس از آنکه پدر وی هنگام سفر جنگی اردشیر به کادوسیان کشته شد در ولایت مزبور جانشین پدر گردید و نخست در قضیۀ تیوس پادشاه پافلاگونیه که با اردشیر مخالفت میورزید شجاعت و کفایت خویش ظاهر ساخت و بپاداش آن خدمت مأمور شد که با فرناباذ وتیت رستس در لشکرکشی به مصر شرکت کند ولی در خلال این احوال و پیش از عزیمت بمصر مأمور سرکوبی آس پیس والی کاتاانی شد و او را مقهور و مجبور به تسلیم کرد، اما بر اثر حوادثی ناگزیر گردید بر اردشیر یاغی شود و اردشیر اوتوفرادات سردار خود را بسرکوبی داتام فرستاد و داتام با وجود کمی لشکریان جنگهای مردانه کرد و مغلوب نگردید، ناگزیر اوتوفرادات با وی داخل مذاکره شد و میان آندو صلح برقرار گردید اما اردشیر کینۀوی را به دل گرفت و با این مقصود دامهائی برای او گسترد و داتام هر دفعه بواسطۀ زرنگی از این دامها بیرون میجست تا سرانجام مهرداد پسر آریوبرزن این سرداررشید را خائنانه کشت، روایت فوق از کرنلیوس نپوس است اما بنا بروایت دیودور وی در دشت نبرد مرده است، رجوع به ایران باستان ج 2 ص 79 و ج 2 صص 1138- 1151 و ج 3 صص 2123- 2132 شود
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
صورت پهلوی مصدر ’دادن’ و آن از ریشه اوستائی ’دا’ است. (از ایران باستان ص 71)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَ فُ)
ستون نهادن دیوار را. (منتهی الارب) ، بلندی دیوار، بلند کردن، دأم الشی، ای سکن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(دَ ءَ)
هر چه بپوشد ترا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
رزق و روزی. (جهانگیری) (برهان). رزق. (اوبهی)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
ابن مسلم مکنی به ابوصغیره. محدث است و شاید بودکه این مرد همان حاتم بن مسلم مذکور در عقدالفرید باشد که در قسمت خلافت ولید در 45 سالگی وفات کرد. رجوع به عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 5 ص 215 شود
ابن اللیث. محدث است و حافظ جمال الدین ابی الفرج عبدالرحمن بن الجوزی از او روایت دارد. رجوع به سیرۀ عمر بن عبدالعزیز تصنیف ابن الجوزی چ مصر سنۀ 1331 هجری قمری شود
ابن العشیم. اولین از امراء بنی حمدان صنعاء است و از سال 492 تا سال 502 هجری قمری امارت کرده است. رجوع به طبقات سلاطین اسلام ص 84 شود
ابن الحماس. ششمین از امراء حمدانی صنعاء. او پس از هشام بن القبت در قرن ششم هجری امارت یافت. رجوع به طبقات سلاطین اسلام ص 84 شود
ابن قدامه. محدث است و ابوسهل مصری از او روایت دارد. رجوع به سیرۀ عمر بن عبدالعزیز تصنیف ابن الجوزی چ مصر سنۀ 1331 هجری قمری شود
ابن احمد. هفتمین از امراء حمدانی صنعا. او از 545 تا 556 هجری قمری امارت داشت. رجوع به طبقات سلاطین اسلام ص 84 شود
ابن ماهان. جد لیث، پدر یعقوب و عمرو و علی و طاهر و صفار است. رجوع بتاریخ سیستان ص 200 و 269 و 342 شود
لغت نامه دهخدا
(تِ)
کلاغ سیاه. زاغ سیاه، زاغ سرخ پاو سرخ منقار که آن را غراب البین گویند. (منتهی الارب). و آن زاغی سرخ پای و سرخ منقار و دانه خوار و حلال گوشت بود و عرب بانگ او را شوم گیرد و نشانۀ جدائی و فراق شمرد. و آن خردتر و کشیده اندام تر از کلاغ است و نوک و پای او به رنگ مرجان باشد در سرخی و خوشرنگی و شفّافی، داور. قاضی. حاکم. ج، حتوم
لغت نامه دهخدا
(تَ)
آق اولی زاده احمد افندی از شعرای متأخر عثمانی است. در 1168 هجری قمری درگذشت و دیوان مرتبی دارد. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
بکسر تاء و بفتح آن انگشتری. (غیاث اللغات). و این مؤلف نویسد که مختار فصحای عجم بفتح است و یکی از ثقات در تألیف خود نوشته که خاتم بفتح تاءفوقانی مهر و انگشتری و جز آن که بدان مهر کنند. چه، فاعل (بکسر) و بفتح عین بمعنی ما یفعل به مستعمل شود مثل العالم ما یعلم به الصانع. پس خاتم بمعنی ما یختم به باشد و آن انگشتریست. ج، خواتیم. (غیاث اللغات). و بفتح و کسر تاء انگشتر که در دست کنند و فصحای عجم بفتح استعمال نمایند نه بکسر:
تا خاتم اقبال در انگشت تو کردند
بر خصم تو شد گیتی چون حلقۀ خاتم.
امیرمعزی.
چه بنای این قافیت بردم و درم و مانند آن است:
فریدون را سر آمد پادشاهی
سلیمان را برفت از دست خاتم.
سعدی.
که با عالم و محکم قافیه شده است. (از آنندراج). مهر و انگشتری نگین کنده که با آنها کاغذ و غیره را مهر کنند و در این صورت بیشتر با فتح استعمال شود. (فرهنگ نظام). خاتم مانند صاحب مهر و انگشتری و بدین معنی پنج لغت دیگر آمده که از آنجمله خاتم مانند هاجر است. (منتهی الارب). بظرم. (منتهی الارب). و تختم بالخاتم یعنی انگشتری در دست کرد. (منتهی الارب). واز آلات و لوازم پادشاهان است بفتح تاء و کسر آن و آن را برای زینت در انگشت کنند و بدین جهت خاتم نامیده شده که مکاتیب پادشاهان بدان اختتام می یافته است. (از صبح الاعشی ج 2 ص 125). و رجوع به مهر سلطنتی شود:
بدهر چون صد و هفتاد سال عمر براند
گذشت و رفت و از او ماند خاتم و افسر.
ناصرخسرو.
زویافت جهان قدر و قیمت ایراک
او شهره نگین است و دهر خاتم.
ناصرخسرو.
اگر ایمانت هست و تقوی نیست
خاتم ملک بی سلیمان است.
ادیب صابر.
در دین پاک خاتم پیغمبران زعدل
تو خاتمی و نام تو چون نقش خاتم است.
سوزنی.
هر چند که مرغ زیرک آمد
بر خاتم روزگار نامم.
مجیرالدین بیلقانی.
مرا باد و دیو است خادم اگر چه
سلیمان نیم، حکم وخاتم ندارم.
خاقانی.
عشق داریم از جهان گرجان نباشد گو مباش
چون سلیمان حاضر است از تخت و خاتم فارغیم.
خاقانی.
مر خاتم را چه نقص اگر هست
انگشت کهین محل خاتم.
خاقانی.
خود خاتم بزرگ سلیمان بدست تست
کانگشت کوچک تو چو دریای قلزم است.
خاقانی.
ملک و عقل و شرع زیر خاتم و کلک تو باد
کاین سه را ز اقبال این دو بخت یاور ساختند.
خاقانی.
ای دل چو فسرده ای غمی پیداکن
وی غنچه تو داغ ستمی پیدا کن
خواهی که به ملک دل سلیمان باشی
از صافی سینه خاتمی پیدا کن.
خاقانی.
چون سلیمان نبود ماهی گیر
خاتم آورد باز دست آخر.
خاقانی.
خاتم ملک سلیمانی نگر
کاندر آن ماهی نهان کرد آفتاب.
خاقانی.
بر سر گنج سخاش خامۀ او اژدهاست
در دهن خاتمش مهرۀ او آشکار.
خاقانی.
خاتم ملک بدو سپرد. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ چاپی ص 372).
خاتم ملک سلیمان است علم
جمله عالم صورت و جان است علم.
مولوی.
که در خردیم لوح و دفتر خرید
ز بهرم یکی خاتم زر خرید.
سعدی.
بزرگی را پرسیدند با چندین فضیلت که دست راست را هست خاتم در انگشت چپ چرا میکنند؟ (گلستان).
انگشت خوبروی و بناگوش دلفریب
بی گوشوار و خاتم فیروزه شاهد است.
سعدی (گلستان).
هر که تیر از حلقۀ انگشتری بگذراند خاتم او را باشد. (گلستان).
فریدون را سرآمد پادشاهی
سلیمان را برفت از دست خاتم.
سعدی.
بی سکۀ قبول تو نقد امل دغل
بی خاتم رضای تو سعی عمل هبا.
سعدی.
گر چه شیرین دهنان پادشهانند ولی
آن سلیمان جهان است که خاتم با اوست.
حافظ.
بجز شکردهنی مایه هاست خوبی را
بخاتمی نتوان دم زد از سلیمانی.
حافظ.
- خاتم انبیاء، خاتم رسل، محمد رسول اﷲ (ص). و خاتم بکسر هم خوانده شده. و رجوع به خاتم الانبیاء شود: از آن پیغمبران... هم چنین رفته است از روزگار آدم... تا خاتم انبیاء
{{صفت}}. (تاریخ بیهقی ص 115).
، (اصطلاح تصوف) در اصطلاح صوفیه عبارت است از کسی که قطع کرده باشد مقامات را و رسیده باشد به نهایت کمال. (از لطائف اللغات)، نوعی صنعت که با ریزه های استخوان و حلقه های فلزین و چوب سطح چیزی را پوشند و آن عمل را خاتم کاری یا خاتم سازی گویند
لغت نامه دهخدا
(سِ)
رفیق کار. مهربان. (منتهی الارب). الرفیق بالعمل، المشفق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عاتم
تصویر عاتم
شب آی، درنگ کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دایم
تصویر دایم
جاوید پایدار، همیشه همواره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاتم
تصویر حاتم
حاکم، قاضی، زاغ سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاتم
تصویر خاتم
آخر و پایان هر چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داخم
تصویر داخم
روزی و رزق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماتم
تصویر ماتم
اندوه، غم، مصیبت، عزا، سوک
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی روشن، روشنگر، رده بندیک، شسته و رفته پوشنده، پوشیده نهفته پنهان کننده پوشنده، سرپوش رازدار، نهفته مستور: سرکاتم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دائم
تصویر دائم
همیشه آرمیده و ساکن، همواره، پیوسته، باقی، متصل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاتم
تصویر قاتم
سیاهگون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاتم
تصویر حاتم
((تِ))
حاکم، قاضی، غراب، زاغ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاتم
تصویر خاتم
((تَ))
انگشتری، مهر، نگین، جمع خواتم، آخری، آخرین، اشیایی مثل قاب عکس، جای قلم و مانند آن که بر روی آن با عاج، استخوان، فلز و چوب زینت کاری و نقش و نگار شده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماتم
تصویر ماتم
((تَ))
غم، مصیبت، سوگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاتم
تصویر کاتم
((تِ))
پنهان کننده، پوشنده، سرپوش، رازدار، نهفته، مستور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دایم
تصویر دایم
((یِ))
همیشه، همواره، جاوید، پایدار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاتم
تصویر خاتم
((تِ))
ختم کننده، پایان، عاقبت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دایم
تصویر دایم
پایا، همیشگی، پاینده، همیشه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خاتم
تصویر خاتم
پایانی
فرهنگ واژه فارسی سره
پایان دهنده، خاتم
دیکشنری اردو به فارسی