جدول جو
جدول جو

معنی دابغ - جستجوی لغت در جدول جو

دابغ
(بِ)
نعت فاعلی از دباغت. پیراینده: و لاشی ٔ دابغ للمعده مثله (مثل بلیلج). (ابن البیطار). رب الحصرم دابغللمعده. (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
دابغ
(بِ)
مردی معروف از ربیعه. او را حدیثی است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دابر
تصویر دابر
تیری که از نشانه درگذرد، گذشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دامغ
تصویر دامغ
سرش کننده، تباه کننده، خوار کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دباغ
تصویر دباغ
کسی که پیشه اش پاک کردن و پرداخت دادن پوست حیوانات است، پوست پیرا
فرهنگ فارسی عمید
هر حیوانی که روی زمین راه برود. بیشتر به چهارپایان باری و سواری اطلاق می شود
فرهنگ فارسی عمید
(بِ)
دبل، دابل و دبیل، مبالغه. (دبل، بالکسر، سختی و بیفرزندی زن). (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بِ / بَ)
دهی نزدیک حلب از اعمال عزاز. میان آن و حلب چهار فرسنگ است و بنزدیک آن چمنی است نزه و پاکیزه که بنومروان هنگام جنگ در سرحد مصیصه بدانجا فرود آمده بودند و گور سلیمان بن عبدالملک نیز بدانجاست. (معجم البلدان). نام جایی میان حلب و انطاکیه. دهی بحلب و فی الاصل اسم نهر و قد یؤنث فیمنع عن الصرف. (منتهی الارب). سلیمان بن عبدالملک بروایتی در این ده جان تسلیم کرده است. (مجمل التواریخ و القصص ص 307) (تاریخ سیستان ص 122). قال حدثنا عبدالله بن سعدالزهری عن عمه یعقوب بن ابراهیم قال توفی سلیمان بن عبدالملک بدابق من ارض قنسرین. (سیرۀ عمر بن عبدالعزیز ص 47). و نیز رجوع بهمان کتاب ص 29، 46، 49، 51، 78، 89، 163، 193 و عقدالفرید ج 1 ص 317 و ج 5 ص 188، 194
لغت نامه دهخدا
(بِ)
آنکه بجهت لزوجت کثیفه به دست چسبد مثل دبق
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نعت فاعلی از:دبور. پس رو. (مهذب الاسماء). سپس رو. (منتهی الارب). دابره. پشت برکرده، بازپسین. (ترجمان القرآن جرجانی). بقیۀ چیزی. (غیاث) ، آخر هر چیز. (منتهی الارب). دم. دنباله، یقال و قطع دابرالقوم الذین ظلموا، گذشته. ماضی. (اقرب الموارد) : از ساعات ماضی و اوقات سالف و شهور غابر و سنون دابر. (سندبادنامه ص 250) ، اصل. (غیاث). بیخ. (منتهی الارب) ، تیر که از نشانه بگذرد. ج، دوابر. (مهذب الاسماء). تیری که درگذرد از نشانه. (منتهی الارب). تیر بیرون جسته از هدف، خلاف فائز از تیرهای قمار و آن آخر تیرهاست گویند باقی نماند در ترکش جز دوابر. (از اقرب الموارد) ، بنا که بر زمین نرم باشد، طاقهای بنا. (منتهی الارب) ، پس سم اسب. (مهذب الاسماء). سپس سم. پس سنب
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بهمن جی نسروانجی. طابع کتاب صد در نثر در بمبئی. (مزدیسنا ص 292)
لغت نامه دهخدا
نام ناحیه ای به آمل مازندران (سفرنامۀ رابینو بخش انگلیسی ص 40، 112، 113، 116، 155)، از بلوکات ناحیۀ آمل به مازندران، عده قری 91، مساحت آن 15 فرسنگ و مرکز آن مرزنگور است، حد شمالی آن دریای خزر و شرقی آن جلال ازرک بارفروش و جنوبی آن دشت سه هزار و غربی آن هزارپی می باشد و جمعیت تقریبی آنجا صد و پانزده هزار است
لغت نامه دهخدا
پهلوی، زر، رجوع به حاشیه برهان قاطع چ معین شود، به لغت زند و پازند زر سرخ و طلا را گویند و به عربی ذهب خوانند، (برهان)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
سرشکننده. (آنندراج) (غیاث) ، تباه کننده. (دهار). هلاک کننده:
تو دامغ روم و از حسامت
زلزال بدامغان ببینم.
خاقانی.
قاهر کفار و باج از قاهره درخواسته
دامغ اشرار و گرد از دامغان انگیخته.
خاقانی.
، خوارکننده. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
آنچه بدان پوست پیرایند. (منتهی الارب). دبغ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَبْ با)
پوست پیرا. (منتهی الارب) (دستور اللغه) (دهار) (مهذب الاسماء). پوست پیراه. پوست پیرای. آنکه پوست را پیراید. کلغارگر. (ملخص اللغات حسن خطیب). آشگر. چرمگر. بسیار پیراینده پوست. ج، دباغون. (مهذب الاسماء). در قاموس کتاب مقدس آمده است: معتقدین خصوصاً یهود آنرا یکی از کارهای پست میدانستند و بدان لحاظ همواره دباغان در خارج شهر اقامت میورزیدند. (قاموس کتاب مقدس) : و لشکر این علویان دانی که باشند؟ کفشگران درغایش (؟) و دباغان آوه... (النقض ص 474). و هو دباغ للمعده (طرثوث) . (ابن البیطار).
- امثال:
آخر گذر پوست به دباغان است
لغت نامه دهخدا
(دَبْ با)
نام موضعی به چهاردانگۀ مازندران. (سفرنامۀ رابینو بخش انگلیسی ص 124)
لغت نامه دهخدا
(دَبْ با)
الشیخ ابوزید عبدالرحمن بن محمد بن عبدالله الانصاری الاسیدی مشهور به دباغ متولد به سال 605 و متوفی به سال 696 هجری قمری مردی فقیه و مورخ و عالم و ازمردم قیروان بود. تألیفاتی دارد که از آن جمله است کتابی نیکو و سودمند در بارۀ طبقاتی از فضلا که از آغاز رواج اسلام در قیروان بدان شهر درآمده اند. و نیز ’معالم الایمان فی معرفه اهل القرآن’ در چهار جزء و ’تاریخ ملوک الاسلام’ و ’جلاءالافکار فی مناقب الانصار’ از اوست. (معجم المطبوعات العربیه) (الاعلام زرکلی ج 2)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پیراستن پوست را. دبغ. دباغه. (منتهی الارب). پوست پیراستن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). رنگ سبز دادن جامه را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ابوالفضل دابو ظهیرالدین مرعشی می نویسد: دونگه در ’دابو’ (مازندران) اقامتگاه ابوالفضل دابو بوده است، رجوع به سفرنامۀرابینو ص 113 بخش انگلیسی و ص 152 ترجمه آن شود
لغت نامه دهخدا
(دابْ بَ)
جمنده. (السامی). گام زننده از حیوان و ستور برنشست و هو الاکثر، و استعمالش بر مذکر نیز آمده. (منتهی الارب). جنبنده، مذکر و مؤنث را گویند. ج، داوب. (مهذب الاسماء). جنبنده و آن شامل هر حیوان شود از ممیز و جز آن، ذکر و انثی. هر حیوان که بر زمین راه رود و غالب اطلاق آن بر چهارپایه شود که به آن سوار شوند یا بار کشند. (غیاث). حیوانی که بر روی زمین بلغزد و یا با چهار دست و پای برود. گام زننده از حیوان. استر و اسب و عموم جنبندگان حتی مرغان. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: دابه، بفتح دال و تشدید باء در اصل اسم است برای هر جنبنده در روی زمین از حیوان یعنی در روی زمین حرکت کننده سپس آن را اختصاص دادند تا بدان حیوانات که با چهار دست و پا بر زمین راه میروند چنانچه در جامعالرموز گفتند. آنگاه این لفظ را مخصوص داشتند بدان حیوانات که سواری دهند وبار بردارند. مانند اسب و شتر و استر. بالاخره این نام را بر اسب اطلاق کردند چنانچه میگویند: جامه های خود را پوشیدند و چارپایان خود را سوار شدند، مطیه. بارگی. ستور برنشست. ستور. (زمخشری) : حامد انگور بستد و بر آن دابه بر نشست. (مجمل التواریخ و القصص). دابۀ او (کیخسرو) برمید اصحاب خود را گفت دابۀ من برمید. بر این کوه بروید و تفحص کنید و بجویید. اصحاب متفرق شدند و دابه طلب میکردند. (تاریخ قم ص 81). دابه حیوص، ستور رمنده. مرّغ دابته، بغلطانید ستورش را در خاک. (منتهی الارب) ، دابهسوء، خروسک و مانند آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
هندوانه، خربزۀ هندی، خربز، به معنی هندوانه که آن را تربز گویند، (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(دابْ بَ)
نام قصبه ای در حدود جنوبی نوبه بساحل نیل، کاروانیان که به سودان روند از آنجا رفتن آغازند. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
منسوب به داب که نام اجدادی است، (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(مَ بِ)
جمع واژۀ مدبغه. (ناظم الاطباء). رجوع به مدبغه شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
آنکه مقیم باشد بر امری که قدرت دارد بر آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، عیش رابغ، زیست با ناز و نعمت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، ربیع رابغ، بهار با ارزانی و فراخی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دباغ
تصویر دباغ
پیراستن پوست، کسی که پیشه اش پاک کردن پوست حیوانات باشد
فرهنگ لغت هوشیار
سپس رو دنباله رو، پایان ، بیخ، لاد (بنا) برزمین نرم، تیر که به آماج نخورد، رفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دابوغ
تصویر دابوغ
هندوانه، خربزه هندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دابه
تصویر دابه
هر حیوانی که روی زمین راه رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دامغ
تصویر دامغ
سرشکننده، تباه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سابغ
تصویر سابغ
دراز، بسنده، دراز نره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دابر
تصویر دابر
((بِ))
تابع، پیرو، دنباله، گذشته، آخر هر چیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دابه
تصویر دابه
((بَّ))
هر حیوانی که روی زمین راه رود، چارپا، جمع دواب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دباغ
تصویر دباغ
((دَ بّ))
پوست پیرا، چرمگر
فرهنگ فارسی معین