جدول جو
جدول جو

معنی داب - جستجوی لغت در جدول جو

داب
شان، خوی، عادت
تصویری از داب
تصویر داب
فرهنگ فارسی عمید
داب
کروفر، (از شرفنامۀ منیری)، دارات، شأن و شوکت و خودنمائی، (برهان) :
گر ببینی آنهمه دارات و داب و داروگیر
که به امر شاه و رسم باستان آورده اند،
ملا مطهر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
داب
خو، عادت، رسم، شان خزنده، دیوار خز از پرندگان، سه انگشتی گونه ای کپی خوی، کار، شیوه عادت خوی شان
فرهنگ لغت هوشیار
داب
اخلاق، خاصه، خصلت، خلق، خو، رسم، شیمه، عادت، منش
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آداب
تصویر آداب
عادات و رسوم که در یک جامعه پذیرفته شده، جمع ادب، روش های نیکو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دابر
تصویر دابر
تیری که از نشانه درگذرد، گذشته
فرهنگ فارسی عمید
هر حیوانی که روی زمین راه برود. بیشتر به چهارپایان باری و سواری اطلاق می شود
فرهنگ فارسی عمید
(بِ)
آنکه بجهت لزوجت کثیفه به دست چسبد مثل دبق
لغت نامه دهخدا
(دابْ بَ)
نام قصبه ای در حدود جنوبی نوبه بساحل نیل، کاروانیان که به سودان روند از آنجا رفتن آغازند. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نعت فاعلی از دباغت. پیراینده: و لاشی ٔ دابغ للمعده مثله (مثل بلیلج). (ابن البیطار). رب الحصرم دابغللمعده. (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
(بِ / بَ)
دهی نزدیک حلب از اعمال عزاز. میان آن و حلب چهار فرسنگ است و بنزدیک آن چمنی است نزه و پاکیزه که بنومروان هنگام جنگ در سرحد مصیصه بدانجا فرود آمده بودند و گور سلیمان بن عبدالملک نیز بدانجاست. (معجم البلدان). نام جایی میان حلب و انطاکیه. دهی بحلب و فی الاصل اسم نهر و قد یؤنث فیمنع عن الصرف. (منتهی الارب). سلیمان بن عبدالملک بروایتی در این ده جان تسلیم کرده است. (مجمل التواریخ و القصص ص 307) (تاریخ سیستان ص 122). قال حدثنا عبدالله بن سعدالزهری عن عمه یعقوب بن ابراهیم قال توفی سلیمان بن عبدالملک بدابق من ارض قنسرین. (سیرۀ عمر بن عبدالعزیز ص 47). و نیز رجوع بهمان کتاب ص 29، 46، 49، 51، 78، 89، 163، 193 و عقدالفرید ج 1 ص 317 و ج 5 ص 188، 194
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دبل، دابل و دبیل، مبالغه. (دبل، بالکسر، سختی و بیفرزندی زن). (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ابوالفضل دابو ظهیرالدین مرعشی می نویسد: دونگه در ’دابو’ (مازندران) اقامتگاه ابوالفضل دابو بوده است، رجوع به سفرنامۀرابینو ص 113 بخش انگلیسی و ص 152 ترجمه آن شود
لغت نامه دهخدا
نام ناحیه ای به آمل مازندران (سفرنامۀ رابینو بخش انگلیسی ص 40، 112، 113، 116، 155)، از بلوکات ناحیۀ آمل به مازندران، عده قری 91، مساحت آن 15 فرسنگ و مرکز آن مرزنگور است، حد شمالی آن دریای خزر و شرقی آن جلال ازرک بارفروش و جنوبی آن دشت سه هزار و غربی آن هزارپی می باشد و جمعیت تقریبی آنجا صد و پانزده هزار است
لغت نامه دهخدا
منسوب به داب که نام اجدادی است، (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دابْ بَ)
جمنده. (السامی). گام زننده از حیوان و ستور برنشست و هو الاکثر، و استعمالش بر مذکر نیز آمده. (منتهی الارب). جنبنده، مذکر و مؤنث را گویند. ج، داوب. (مهذب الاسماء). جنبنده و آن شامل هر حیوان شود از ممیز و جز آن، ذکر و انثی. هر حیوان که بر زمین راه رود و غالب اطلاق آن بر چهارپایه شود که به آن سوار شوند یا بار کشند. (غیاث). حیوانی که بر روی زمین بلغزد و یا با چهار دست و پای برود. گام زننده از حیوان. استر و اسب و عموم جنبندگان حتی مرغان. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: دابه، بفتح دال و تشدید باء در اصل اسم است برای هر جنبنده در روی زمین از حیوان یعنی در روی زمین حرکت کننده سپس آن را اختصاص دادند تا بدان حیوانات که با چهار دست و پا بر زمین راه میروند چنانچه در جامعالرموز گفتند. آنگاه این لفظ را مخصوص داشتند بدان حیوانات که سواری دهند وبار بردارند. مانند اسب و شتر و استر. بالاخره این نام را بر اسب اطلاق کردند چنانچه میگویند: جامه های خود را پوشیدند و چارپایان خود را سوار شدند، مطیه. بارگی. ستور برنشست. ستور. (زمخشری) : حامد انگور بستد و بر آن دابه بر نشست. (مجمل التواریخ و القصص). دابۀ او (کیخسرو) برمید اصحاب خود را گفت دابۀ من برمید. بر این کوه بروید و تفحص کنید و بجویید. اصحاب متفرق شدند و دابه طلب میکردند. (تاریخ قم ص 81). دابه حیوص، ستور رمنده. مرّغ دابته، بغلطانید ستورش را در خاک. (منتهی الارب) ، دابهسوء، خروسک و مانند آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نعت فاعلی از:دبور. پس رو. (مهذب الاسماء). سپس رو. (منتهی الارب). دابره. پشت برکرده، بازپسین. (ترجمان القرآن جرجانی). بقیۀ چیزی. (غیاث) ، آخر هر چیز. (منتهی الارب). دم. دنباله، یقال و قطع دابرالقوم الذین ظلموا، گذشته. ماضی. (اقرب الموارد) : از ساعات ماضی و اوقات سالف و شهور غابر و سنون دابر. (سندبادنامه ص 250) ، اصل. (غیاث). بیخ. (منتهی الارب) ، تیر که از نشانه بگذرد. ج، دوابر. (مهذب الاسماء). تیری که درگذرد از نشانه. (منتهی الارب). تیر بیرون جسته از هدف، خلاف فائز از تیرهای قمار و آن آخر تیرهاست گویند باقی نماند در ترکش جز دوابر. (از اقرب الموارد) ، بنا که بر زمین نرم باشد، طاقهای بنا. (منتهی الارب) ، پس سم اسب. (مهذب الاسماء). سپس سم. پس سنب
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بهمن جی نسروانجی. طابع کتاب صد در نثر در بمبئی. (مزدیسنا ص 292)
لغت نامه دهخدا
پهلوی، زر، رجوع به حاشیه برهان قاطع چ معین شود، به لغت زند و پازند زر سرخ و طلا را گویند و به عربی ذهب خوانند، (برهان)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
مردی معروف از ربیعه. او را حدیثی است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از آداب
تصویر آداب
جمع ادب، رسوم وعادات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خداب
تصویر خداب
کذاب، دروغگو
فرهنگ لغت هوشیار
سپس رو دنباله رو، پایان ، بیخ، لاد (بنا) برزمین نرم، تیر که به آماج نخورد، رفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دابه
تصویر دابه
هر حیوانی که روی زمین راه رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دابر
تصویر دابر
((بِ))
تابع، پیرو، دنباله، گذشته، آخر هر چیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دابه
تصویر دابه
((بَّ))
هر حیوانی که روی زمین راه رود، چارپا، جمع دواب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آداب
تصویر آداب
جمع ادب، رسوم، عادات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آداب
تصویر آداب
روش ها، فرهنگ ها، آیین ها
فرهنگ واژه فارسی سره
جانور، جنبنده، چهارپا، اسب، استر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از آداب
تصویر آداب
Courteousness
دیکشنری فارسی به انگلیسی
از خانواده ی مرکبات ترنج گریپ فروت ریشه ی لاتین دارد
فرهنگ گویش مازندرانی
یاغی سرکش، ناحیه ی دابو در شمال شرقی آمل استحد غربی آن رودخانه ی هراز
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از آداب
تصویر آداب
вежливость
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از آداب
تصویر آداب
Höflichkeit
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از آداب
تصویر آداب
ввічливість
دیکشنری فارسی به اوکراینی