جدول جو
جدول جو

معنی خیلع - جستجوی لغت در جدول جو

خیلع(خَ لَ)
پیراهن بی آستین، بیم و ترس طاری بر دل که گویا پری مس کرده است، گرگ. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خیلی
تصویر خیلی
بسیار، زیاد، فراوان، به طور فراوان، غزیر، درغیش، به غایت، مفرط، موفّر، بی اندازه، موفور، معتدٌ به، عدیده، کثیر، اورت، جزیل، وافر، متوافر
زمانی زیاد، چندان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیلا
تصویر خیلا
غرور، تکبر
فرهنگ فارسی عمید
(خَ / خِ)
مهتر اسبان (یادداشت مؤلف) :
یکی کرباس خرجی داد کان را
نپوشد هیچ خیلی و بکیجی.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(خَ ذَ)
عیب. نکوهش. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
کسی که بر دوستی وی اعتماد کردن نتوان، غول فریبنده، راه مخالف قصد، کوراب، گرگ، فریبنده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ مَ)
زن زناکار. زن فاجر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ)
بسیار. بس. فراوان. بغایت. بی نهایت. (ناظم الاطباء). بسیار مطلق. (یادداشت مؤلف). این کلمه به این معنی مستعمل قدماء نبوده است و اصل آن از ’خیل’ بمعنی گروه اسبان و سواران و یاءوحدت است و عبارت ’اندک اندک خیلی گردد و قطره قطره سیلی’ در گلستان سعدی بهمین معنی است نه بمعنی بسیار که امروز مصطلح است. (یادداشت مؤلف) :
ابرغم دیشب گذاری بر من بیمار کرد
بر سرم خیلی ستاد و گریۀ بسیار کرد.
حمیدی (از آنندراج).
- امثال:
خیلی آب می بردتا این کار بشود، یعنی چندین امر در این میان واقع میشود تا این کار انجام شود و این مثل در مقام تعذر و غرابت امری است.
چون یافتند مردم دیده سراغ تو
این خیلی آب برد که بردند پی در آب.
نعمت خان عالی (از آنندراج).
- خیلی خوب، بسیار خوب. بسیار عالی. بسیار نیکو.
- خیلی دست داشتن در جائی، بسیار یار و رفیق داشتن. خیلی همراه و مرید داشتن.
- خیلی دست داشتن در کاری، ماهربودن و متبحر بودن در آن.
- خیلی زود، بسیار زود. مقابل خیلی دیر.
، مدتی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَمْ مُ)
خیل. خیل. (منتهی الارب). رجوع به خیل شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
صیاد، غول، گرگ، تیر قمار که داو آن نیاید، قمارباز گروبندنده، جامۀ کهنه، کودک کثیرالجنایت و شرور. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، ابله. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خیرو، خبازی، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
یکی از حکمای سبعۀ یونان باستان. خیلون. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ عَ)
پوستین، جامۀ نادوخته فرجین، پیراهن که یک جانب وی دوخته و جانب دیگر نادوخته باشد و آنرا زنان پوشند، پیراهن بی آستین، گرگ، خلیع، غول. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(زَ لَ)
نوعی از مهرۀ سپید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ لَ)
شهری است به ساحل دریای حبشه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نام شهری به ساحل شرقی افریقیه نزدیک باب المندب. (ابن بطوطه، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نام شهری به حبشه. (دمشقی، یادداشت ایضاً). گروهی از مردم سودان بر کران حبشه، و این مردم مسلمانند و سرزمین آنان معروف به زیلع است. ابن حائک گوید از جزایر یمن جزیره زیلع است و در آنجا بازاری است و پوست بز از بلاد حبشه بدانجا آرند و فروشند. قریه ای است بر کنار دریا از نواحی حبشه... (از معجم البلدان). شهر و بندر سومالی که در مشرق افریقا و برکنار خلیج عدن واقع است و پس از تأسیس دولت اکسوم اهمیت یافت و با هندوستان رابطۀ مستقیم برقرار کرد. پس از انحطاط اکسوم (قرن ششم میلادی) بر اهمیتش افزوده شد و بعدها یکی از مهمترین بنادر افریقای شرقی برای تجارت برده گردید و درقرن پانزدهم میلادی تحت اشغال ترکان عثمانی درآمد و در سال 1516 میلادی پرتقالی ها آنرا گرفتند و سوزانیدند. پس از آن مدت سه قرن تحت سلطۀ شریفهای ’مخا’ بود و در سال 1870 میلادی بتصرف مصر و در سال 1884 بتصرف بریتانیا درآمد و با تأسیس دولت جمهوری سومالی (1960 میلادی) استیلای بریتانیا پایان یافت. (از دایره المعارف فارسی). حبشه مملکتی است... و ولایت و توابع بسیار دارد و از مشاهیر بلادش ’بجا’ و ’زیلع’ و ’عیذاب’... است. (نزهه القلوب ج 3 ص 268). رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ)
زن بزرگ پای بزرگ بالا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَ لَ)
موضعی است که در آن بان فراوان است و آنجا بود که امری القیس از قتل پدر خود آگاه شد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ)
بیم طاری بر دل که گویا جن مس کرده، قمارباز بدبخت که داو او نیاید، کودک کثیر الجنایات و گول، راهبی دانا، گرگ، غول. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
نام شهری بوده است از خزران بابارۀ محکم و نعمت. صاحب حدود العالم درباره آن چنین آرد:... ختلع، لکن سور مسط (= مسقط؟ شهرهایی اندر خزران همه بارهای محکم و نعمت و خواستۀ ملک خزران بیشتر از باژ دریاست. (حدود العالم چ ستوده ص 193)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
آن کودکی که اهل او او را از خانه بیرون رانده اند. ج، خلعاء. منه: غلام خلیع، آنکه عاجز گردانیده باشد اهل خود را بجنایت. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
حسین بن محمد بن جعفر بن محمد بن حسین رافقی معروف به خالع. بعضی نسب او را به معاویه بن ابوسفیان میرسانند. وی از بزرگان علم نحو و لغت و ادب عرب بود. از ابوعلی فارسی و ابوالحسن سیرافی و جز این دو کسب علم کرد. وفاتش به سال 388 هجری قمری اتفاق افتاد و کتب زیر او راست: 1- کتاب الاودیه والجبال والرمال. 2- کتاب الامثال. 3- کتاب تخیلات العرب. 4- شرح شعر ابوتمام. 5 -کتاب صنایع الشعر و جز اینها. ابیات زیر از اوست:
رأیت العقل لم یکن انتها با
و لم یقسم علی قدر السنینا
فلو أن السنین تقسمته
حوی الاباء انصبه البنینا.
و ایضاً او راست:
خطرت فقلت لها مقاله مغرم
ماذاعلیک من السلام فسلّمی
قالت بمن تعنی فحبک بین
من سقم جسمک قلت بالمتکلم
فتبسمت فبکیت قالت لاترع
فلعل ّ مثل هواک بالمتبسم
قلت اتفقنا فی الهوی فزیاره
او موعداًقبل الزیاره قدمی
فتضاحکت عجبا و قالت یا فتی
لو لم ادعک تنام بی لم تحلم.
(از معجم الادباء چ دارالمأمون ج 10 صص 156- 155 و انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(هََ لَ)
سست و ضعیف. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خیدع
تصویر خیدع
کسیکه بدوستی او اعتماد نتوان کرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیضع
تصویر خیضع
خواری پسند
فرهنگ لغت هوشیار
گول، گرگ، کبست کوفته، دلهره، بد بیار منگیاگر (قمار باز)، سکگوشت گونه ای خوراک: گوشت در سرکه جوشانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیعل
تصویر خیعل
پوستین، جامه نادوخته ، پیراهن بی آستین، گرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تکبر، بزرگ منشی، خود بینی زن خجک دار (خالدار) خرامان رفتن، خرامیدن، خودبینی بزرگ منشی، گردنکشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیله
تصویر خیله
خود بینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیلی
تصویر خیلی
بسیار، بس، فراوان، بی نهایت
فرهنگ لغت هوشیار
رانده فرزند رانده، بر کنار بر کنار شده، منگیاگر (قمار باز)، جامه کهنه، مردم پریشان خلع شده، پریشان نا بشامان، نا بفرمان، خودکام خویشتن کام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خالع
تصویر خالع
زنی که با دادن مال طلاق گرفته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیلع
تصویر زیلع
مهره سپید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیلی
تصویر خیلی
((خَ یا خِ))
گروهی، عده ای، بسیار، فراوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلیع
تصویر خلیع
((خَ))
خلع شده، پریشان، نابه فرمان، خودکام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خیلی
تصویر خیلی
بسیار
فرهنگ واژه فارسی سره