جدول جو
جدول جو

معنی خیزب - جستجوی لغت در جدول جو

خیزب(خَ زَ)
گوشت نرم و نازک. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خیز
تصویر خیز
خاستن، پرش، جهش، پسوند متصل به واژه به معنای خیزنده مثلاً حاصل خیز، سبک خیز، سحرخیز، شب خیز، بلند شدن
خیزیدن
خیز برداشتن: جستن، جهیدن
خیز کردن: جستن، جهیدن، خیز برداشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیزاب
تصویر خیزاب
موج آب
فرهنگ فارسی عمید
(خَ دَ)
نام موضعی است به عربستان. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَیْ یِ)
نومید. ناامید. مأیوس. (یادداشت بخط مؤلف) ، خاسر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ عارر)
آماسیدن و یا فربه شدن که گویا برآماسیده است، مبتهج گردیدن پوست، آماس کردن پستان ناقه و تنگ شدن سوراخهای آن، خشک شدن و کم شیر گردیدن پستان ناقه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ)
سفال. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ زِ)
گوشت نرم و سست. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(نَ زَ)
آهوی نر، گاونر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هََ زَ)
لیث هیزب، شیر توانا. (منتهی الارب) (آنندراج). الحدید. یقال: لیث هیزب، ای حدید. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
نام جانوری است که آنراشب خیزک و پاچه خیزک نیز میگویند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ)
نوعی از رفتار با تبختر که در آن تفکک اعضاء باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خیزلی
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
خیز. خیزش. عمل خیزیدن.
- کون خیزه، نوعی رفتار است که شخص خاصه کودک در حال نشستن با لغزانیدن لگن خاصره و دو پا از نقطه ای بنقطه دیگر می رود
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
گوشت پاره. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
رواق، طاق:
بباغ تا گلها سر ز کنگره برزد
ز رشک خیزی خیزان همی شود صحرا،
منجیک،
روزیش خطر کردم و نانش بشکستم
بشکست مرا دست و برون کرد ز خیزی،
مشفقی بلخی،
، خدو، خیو، بساق، بزاق، بصاق، آب دهان، تف در تداول مردمان کرمان، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
راه هویدا. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ / خِ زِ)
شیطانی که بر نمازگزار مستولی می گردد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
کوهه، موجۀ آب، (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع)، موج آب که از کناره هابگذرد وآنرا کوهه نیز گویند، (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
خیزنده، برخیزنده، (ناظم الاطباء)، بلندشونده، این لفظ در حالت ترکیب بدو وجه مستعمل میشود یکی آنکه جزء اول حال از ذات او باشد چون سبکخیز و دیگر آنکه بمعنی مکانی بود که حال و ذی حال از آن پیدا شود چون دشت عاشق خیز، (آنندراج)،
- آب خیز، مکانی که در آن می توان با حفر قنات زود به آب رسید، بسیارآب،
- بادخیز، محلی که باد در آن زیاد می وزد،
- بارخیز، محل پرمحصول،
- ، اهرم،
- پگاه خیز، سحرخیز،
- تب خیز، محلی که در آن تب و نوبه بسیار است،
- حاصل خیز،سرزمینی که زراعت آن خوب میشود،
- دیرخیز، مقابل زودخیز، تنبل، کاهل،
- زودخیز، سحرخیز:
بفرمود تا خازن زودخیز
کند پیل بالا بر او گنج ریز،
نظامی،
وشاقان موکب رو زودخیز،
نظامی،
- زرخیز، محل پرخیر و برکت، زمینی که می توان به آسانی پول بدست آورد،
- سبک خیز، سریعالحرکه:
بصحرا ز مرغان سبک خیزتر،
نظامی،
در آن عزم رایش سبک خیز شد،
نظامی،
- سپاه خیز، محلی که مردان جنگی بسیار از آن برخاسته اند یا می تواند مردان جنگی بسیار در زمان جنگ فراهم آورد، لشکرخیز،
- سحرخیز، زودخیز، که پگاه از خواب برخیزد:
دگر رغبت کجا ماند کسی را سوی هشیاران
چو بیند دست در آغوش مستان سحر خیزت،
سعدی،
سحرخیز باش تا کامروا باشی، (گلستان)،
- سیل خیز، جای بسیار سیل،
- شب خیز، شب زنده دار:
عزیزی در اقصای تبریز بود
که همواره بیدار و شبخیز بود،
سعدی،
در عهد طفولیت متعبد بودم و شبخیز، (گلستان)،
- صبح خیز، سحرخیز:
برآنم من ای همت صبح خیز
که موج سخن را کنم ریزریز،
نظامی،
دگر روز کاین ساقی صبح خیز
ز می کرد بر خاک یاقوت ریز،
نظامی،
- طوفان خیز، محلی که در آن طوفان بسیار است،
- غله خیز، محل پرغله، گندم خیز، که غله آنجا بسیار بدست آید،
- فتنه خیز، محلی که در آن فتنه بسیار روی دهد،
- گندم خیز، که گندم بسیار در آنجا حاصل شود،
- گرم خیز، چابک، سریعالحرکه، سبک خیز:
چو هندوی بازیگر گرم خیز
معلق زنان هندوی تیغ تیز،
نظامی،
ز گرمی شده چون فلک گرم خیز،
نظامی،
محابا رها کرد و شد گرم خیز
زبان کرد بر پاسخ شاه تیز،
نظامی،
- لشکرخیز، سپاه خیز،
- مردخیز، محلی که از آن مردان بزرگ بیرون آمده اند،
- موج خیز، پرموج،
- نفت خیز، سرزمینی با معادن نفت سرشار،
- نرم خیز، ملایم،
- نوبه خیز، جای بروز نوبه، مالاریائی،
، بیدارشونده، نماینده، انگیزنده، رقصنده، جهنده، (ناظم الاطباء)،
عمل برخاستن، عمل بلند شدن، عمل خیزیدن:
ز پیری کنون گاه خیز و نشست
همی پای را یار باید دو دست،
اسدی،
بجز این خورد و خواب و خیز و نشست
مرد را منهج و طریقی هست،
اوحدی،
- خفت و خیز، کنایه از آرمیدن است با زن:
بدو گفت کزخفت و خیز زنان
جوان پیر گردد بتن بی گمان،
فردوسی،
- ، نشست و برخاست، عمل خوابیدن و بلند شدن:
عزب را نکوهش کند خرده بین
که می رنجد از خفت و خیزش زمین،
سعدی،
- رستاخیز، رستخیز، قیام، بعث،
- رستخیز، رستاخیز:
این قامت است نی بحقیقت قیامت است
زیرا که رستخیز من اندر قیام اوست،
سعدی،
، عمل جستن، جهش، پرش،
- جست و خیز، پرش، جهش،
- دورخیز کردن، بعقب رفتن از محل پرش و با دو خود را بمحل پریدن رساندن تا با استفاده از سرعت دویدن بهتر پریدن ممکن شود،
،
ورم و برآمدگی غیرطبیعی که در پشت دست یا پشت چشم یا پشت پا و مانند آن بوجود آید، کمی آماس، کمی آماه در بدن، (یادداشت مؤلف)، مقدار مسافت مطویه در یک راه پیمائی بدون استراحت، بلندی طاق در ساختمانها، بی صبری و ناشکیبایی و مستی کبوتر ماده در وقت نشاط نر، (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع)، رقص، هجوم، حمله، یورش، موج، لطمه، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
آماس پستان ماده شتر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَیْ یا)
آتش زنۀ آتش ناگیرنده و آتش نادهنده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) : منه سعیه فی خیاب بن هیاب، یعنی در زیان و خسارت است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان حمزه نو بخش خمین شهرستان محلات، واقع در 17 هزارگزی شمال خمین و دارای 205 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول آن غلات و بنشن و پنبه و چغندرقند و انگور، شغل اهالی زراعت و قالیچه بافی و راه مالرو است ولی از طریق میشی جان می توان اتومبیل برد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خیدب
تصویر خیدب
راه آشکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیز
تصویر خیز
خیزنده، بلند شوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیب
تصویر خیب
نا امید، مایوس، نومید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیزاب
تصویر خیزاب
موج کوهه آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیزق
تصویر خیزق
پنیرک از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیزاب
تصویر خیزاب
موج، کوهه آب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خیز
تصویر خیز
((خِ))
برخاستن، جستن، جهش، بلندی، طاق یا ایوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خیزاب
تصویر خیزاب
موج
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خیزآب
تصویر خیزآب
مد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خیزش
تصویر خیزش
قیام
فرهنگ واژه فارسی سره
انقلاب، قیام، نهضت، جهش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آب کوهه، کوهه آب، موج
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کلون در، وسیله ای سورتمه مانند
فرهنگ گویش مازندرانی