جدول جو
جدول جو

معنی خیارگان - جستجوی لغت در جدول جو

خیارگان
(رَ / رِ)
برگزیدگان. منتخبان:
خیارگان صف پیل آن سپه بگرفت
نفایگان را پی کرد و خسته کرد و نزار.
فرخی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نظارگان
تصویر نظارگان
نظّاره، جمعی از مردم که به طرف چیزی نگاه کنند، گروه بینندگان، تماشاکنندگان، تماشاچیان، نظاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خدایگان
تصویر خدایگان
مالک، پادشاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دینارگان
تصویر دینارگان
دیناری، پولی
فرهنگ فارسی عمید
مرکب از دیل = زبان + بلمز = نمیداند، در ترکی بمعنی زبان نمیداند. (آنندراج). زبان نفهم
لغت نامه دهخدا
مزرع خیار، (آنندراج)، زمینی که بادرنگ در آن کشته اند، مقثا، پالیز، فالیز، (یادداشت مؤلف)، فالیز خیار، (ناظم الاطباء) :
او را چنان کجا سر خر در خیارزار،
سوزنی،
به هر جریب از بقول و خیارزار و جالیز و دیگر خضریات، (تاریخ قم ص 112)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دهی است از دهستان شبانکاره بخش برازجان شهرستان بوشهر، واقع در 36 هزارگزی شمال باختری برازجان و کنار راه فرعی برازجان به گناوه با 260 تن سکنه. آب آن از چاه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
جمع واژۀ پیاده. مقابل سوارگان. خش. (منتهی الارب). رجاله. بنوالعمل. (منتهی الارب). شوکل. (منتهی الارب) : پیادگان با سلاح سخت بسیار در پیش ایستاده. (تاریخ بیهقی ص 376 چ ادیب). بتن عزیز خویش پیش کار برفت با غلامان و پیادگان و تکبیر کردند. (تاریخ بیهقی). تؤرور، پیادگان سلطان که بی وظیفه همراه لشکر باشند. عدی، گروهی از مردم که پیشتر حمله کنند از پیادگان. (منتهی الارب).
- پیادگان حاج، متوکلین بر راه حجیج: پیادگان حاج بادیه بسر بردند و بتر شدند. (گلستان).
- پیادگان عاج، پیاده های شطرنج
لغت نامه دهخدا
(سِ رَ / رِ)
جمع واژۀ ستاره:
امروز که آفتاب دارم در جنگ
نشگفت گر از ستارگان دارم ننگ.
فرخی.
- ستارگان ایستاده، آنانند که بر همه آسمان پراکنده اند و دوری ایشان همیشه یکسان است و بپارسی ایشان را بیابانی خوانند. (التفهیم ص 60).
- ستارگان برجاوران، ثابتات و سیارات. (آنندراج).
- ستارگان متحیر، عبارتند از: زحل، مریخ، زهره و عطارد. (التفهیم ص 78).
- ستارگان همیشه نهان و همیشه آشکار، بنام ابدی الظهور و ابدی الخفا. (التفهیم ص 178)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا جَ / جِ)
جمع واژۀ خواجه. (ناظم الاطباء). رجوع به خواجه شود:
ای خواجگان دولت سلطان به هر نماز
او را دعا کنید که او درخور دعاست.
فرخی.
یک روز برملا خواجگان علی و عبدالرزاق پسران خواجه احمد حسن را سخنی چند سرد گفت. (تاریخ بیهقی). رعیتی مستظهر و خواجگانی متمول در عهد او بر مساکن مسکنت بنشستند. (ترجمه تاریخ یمینی).
خواجگان در زمان معزولی
همه شبلی و بایزید شوند.
شیخ نجم الدین رازی
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان دیلمان بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان با 400 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
نام پدر لهراسب شاه است و آن پسر زریوند، و برخی اورند گفته، و او پسر کی پشین بوده است. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ / هَِ)
هزاران. هزار: هزارگان درم فرمود ایشان را و همگان امید گرفتند. (تاریخ بیهقی) ، مرتبۀ چهارم اعداد دهدهی که پس از صدگان است و آن شامل اعداد چهاررقمی است
لغت نامه دهخدا
(نَظْ ظا رَ / رِ)
تماشاچیان. نظارگیان. جمع واژۀ نظاره به معنی تماشاچی و بیننده و تماشاگر است:
به خلوتگه خسروش تاختند
ز نظارگان پرده پرداختند.
نظامی (از آنندراج).
در گوشۀامید چو نظارگان ماه
چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده ایم.
حافظ.
دلها به یک نظاره ز نظارگان گرفت
از یک گشاد تیر بلا صد نشان گرفت.
کلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ / رِ)
تماشائیان. تماشاگران. نظارگان (ن ظ ظا ر / ر) . نظارگیان:
مائیم نظارگان غمناک
زین حقۀسبز و مهرۀ خاک.
خاقانی (از آنندراج).
جمع کرد از خلایق انبوهی
برکشید از نظارگان کوهی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان مهرانرود بخش بستان آباد شهرستان تبریز، واقع در 8هزارگزی شوسۀ بستان آباد - تبریز با 503 تن سکنه، آب آن از رودخانه است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خَ فِ)
نام دیگر خنیفقان: خنیفقان دیهی بزرگ است... و آن را به پارسی خنافگان خوانند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 134)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
دهی است از دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان. دارای 560 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و انگور و صیفی است. شغل اهالی زراعت و راه اتومبیل رو و قهوه خانه ای کنار شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا جَ / جِ)
نام سلسلۀ نقشبندیه. (یادداشت بخط مؤلف).
- سلسلۀ خواجگان، سلسلۀ نقشبندیه. (یادداشت مؤلف). رجوع به نقشبندیه شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاهان، واقعدر 14 هزارگزی جنوب باختری سنقر و 5 هزارگزی باختر شوسۀ سنقر به کرمانشاه با 265 تن سکنه، آب آن از رودخانه و چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و تریاک و توتون و انگور و قلمستان شغل اهالی زراعت و قالیچه و جاجیم و پلاس بافی است و از طریق عباس آباد در تابستان می توان اتومبیل برد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
مرکب از چهار + قاش قسمتی که از چیزی چون سیب و به و هندوانه و خربزه و غیره جدا کنند، چارقاش، چهاربرش مساوی است از مجموع برشهای چهارگانه چیزی
لغت نامه دهخدا
(خُ)
گماشته خدا بر خلق. (المعجم). پادشاه بزرگ. (برهان قاطع) (صحاح الفرس) (فرهنگ اوبهی) (انجمن آرای ناصری). پادشاه. (از شرفنامۀ منیری). بزرگ. سرور:
خوبان همه سپاهند اوشان خدایگانست
مر نیک بختیم را بر روی او نشان است.
رودکی.
خدایگانا پامس (بامس) به شهر بیگانه
فزون ازین نتوانم نشست دستوری.
دقیقی.
بسان عمر و عطای خدایگان بزرگ
ابوالمظفر شاه چغانیان احمد.
منجیک.
بستاند آن دیار و ببخشد به بنده ای
بخشیدنست عادت و خوی خدایگان.
فرخی.
خدایگان مهان خسرو جهان مسعود
که روزگارش مسعود باد و سخت جوان.
فرخی.
آن هم ملک مروت و هم نامور ملک
وآن هم خدایگان سیر و هم خدایگان.
فرخی.
گفتم چه خوانمش که ز نامش رسم بمدح
گفتا امیر و خسرو و شاه و خدایگان.
فرخی.
در زیر امر اوست جهان یا جهان خود اوست
یارب خدایگان جهانست یا جهان.
عنصری.
خدایگان خراسان و آفتاب کمال
که وقف کرد بر او ذوالجلال عز و جلال.
عنصری.
خدایگان فلکست و نگفت کس که فلک
مکان دیگر دارد کش اندروست مدار.
(از تاریخ بیهقی).
خدایگانا برهان حق بدست تو بود
اگرچه باطل یک چند چیره شد نهمار.
(از تاریخ بیهقی).
خدایگانا چون جامه ای است شعر نکو
که تا ابد نشود پود او جدا از تار.
(از تاریخ بیهقی).
در تاریخ ملوک الفرس بسیار نسختها تأمل کردم که ایشان خدای نامه خوانند که پادشاهان را خدایگان خواندندی. (مجمل التواریخ و القصص). پیغامبر [علیه السلام] گفتا [رسولان پرویز را] این چه شکل است گفتند: ’امرنا خدایگان بقص اللحی و عفوالشارب’، یعنی که ما را خدایگان فرمود که ریش پست کنیم و سبلت بگذاریم. (مجمل التواریخ و القصص).
خدایگانا این داستان معروفست
که کرد بنده به شعر خود اندرون تضمین.
مسعودسعد.
خدایگانا شاها ز عدل وجود تو هست
بماه دی همه گیتی چو باغ در خرداد.
مسعودسعد.
خدایگان زمانه مظفر و منصور
بزر فشاندن بر خلق دستها بگشاد.
مسعودسعد.
خدایگان جهانی و شاه بافرهنگ
بعدل چون عمری و بهوش چون هوشنگ.
امیرمعزی.
منت خدای را که به تیر خدایگان
این بنده بی گنه نشدم کشته رایگان.
امیرمعزی.
بزرجمهر بفرمود: تا حجام را بیاورند وی را گفت: تو بوقت موی برداشتن با خدایگان [یعنی نوشیروان] چه گفتی ؟ گفت: هیچ نگفتم. (نوروزنامۀ خیام). بزرجمهر گفت: ای خدایگان [خطاب بنوشیروان] آن سخن که حجام گفت نه وی گفت، چه این به آن گفت بر آنچه دست بر سر خدایگان داشت و پای بر سر این گنج. (نوروزنامۀ خیام).
خدایگان سلاطین و صدر ملک خدای
که صدق و عدل چو بوبکر و چون عمر دارد.
مختاری.
ابلهی را خدایگان خوانند
ریش خود میریند و میدانند.
سنائی.
خاص خدایگان جهانگیر شهریار.
سوزنی.
خدایگان جهان پادشاه ملک ارام
که امر نافذ او راست چرخ توسن رام.
سوزنی.
نو گشت سال عالم و عالم بسال نو
میمون و سال نو بجمال خدایگان.
سوزنی.
عدل خدایگان بهوا داد اعتدال
عالم ز اعتدال هوا گشت چون جنان.
سوزنی.
گر دل و دست بحر و کان باشد
دل و دست خدایگان باشد.
انوری.
ور ز حجاز کعبه را رخصت آمدن بود
در حرم خدایگان کعبه کند مجاوری.
خاقانی.
قضی الامر کآفت طوفان
ببقای خدایگان برخاست.
خاقانی.
خدایگان سپهر آستان نکو داند
که در جهان سخن بنده بی نظیر افتاد.
خاقانی.
خاک در خدایگان گر بکف آوری در او
هشت بهشت چار جوی از بر سدره بنگری.
خاقانی.
تو شدی زنده دار جان ملوک
عز نصره خدایگان ملوک.
نظامی.
موبدانش شه جهان خواندند
خسروانش خدایگان خواندند.
نظامی.
خدایگان صدور زمانه کهف امان
پناه ملت اسلام و شمس دولت و دین.
سعدی.
خدایگان صدور زمانه شمس الدین
عماد و قبلۀ اسلام و کعبۀ زوار.
سعدی.
خدایگان جهان خسرو بزرگ عطا
روا نداشت یکی بنده بی عطا دیدن.
؟
، خداوندگار. صاحب. بزرگ. (ناظم الاطباء). آقا. خواجه. (یادداشت بخطمؤلف). این کلمه، در زمان ساسانیان بجای کلمه ’خواجه’ دوران بعد و ’آقا’ و ’آقائی’ امروز مستعمل بوده است: فجاء الرسول فقال: خدایگان مردیان دمار گرفت. (از انساب سمعانی) :
هم میکده را خدایگانیم
هم دردپرست را ندیمیم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خَیْ یا)
دهی است از دهستان حومه بخش طراهان شهرستان خرم آباد. واقع در 34 هزارگزی جنوب باختری کوهدشت و 34 هزارگزی جنوب باختری راه خرم آباد به کوهدشت. با180 تن سکنه. آب آن از نهر خسروآباد و راه آن مالرومی باشد و در تابستان می توان اتومبیل برد ساکنان از طایفۀ نورعلی اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ستارگان
تصویر ستارگان
جمع ستاره، عبارتند از زحل، مریخ، زهره، عطارد، مشتری و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدایگان
تصویر خدایگان
صاحب بزرگ، پادشاه بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیادگان
تصویر پیادگان
پاده، مقابل سوارگان
فرهنگ لغت هوشیار
این رمن ساختگی را به هر دو گونه برخی از سرایندگان در چامه های خود آورده اند بینندگان گروه بیننده تماشاگران: لعبی چند غریب و عجیب بنمود خروش از مردم نظاره بر آمد، بیننده تماشاگر. توضیح در شعر بتخفیف هم آید: آید برکشتگان هزار نظاره پره کشند و بایستند کناره... (منوچهری. د. 134)، جمع نظارگان: آمد بانگ خروس موذن میخوارگان صبح نخستین نمود روی به نظارگان. (منوچهری. چا. کازیمیرسکی ج 1 ص 177) توضیح در شعر بتخفیف هم آید: ماییم نظارگان غمناک زین حقه سبز و مهره خاک. (خاقانی فرنظا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هزارگان
تصویر هزارگان
الوف درمراتب عدد: (وچهارم مرتبه الوف نام است. واندراوازهزارتانه هزاربود و افزودن هزارگان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدایگان
تصویر خدایگان
((خُ))
مالک بزرگ، پادشاه بزرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هزارگان
تصویر هزارگان
نوعی تنبیه و شکنجه، هزار تازیانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شمارگان
تصویر شمارگان
تیراژ، تعداد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خنیایگان
تصویر خنیایگان
آلات موسیقی
فرهنگ واژه فارسی سره
دولتمردان، بزرگان، سروران، اربابان، محتمشان، دولتمندان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
صاحب، مالک، امیر، پادشاه
متضاد: بنده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سلسله ای از امرای ایرانی نژاد که از، ۱۶ تا، ۳۴هـق حکومت کردندمؤسس
فرهنگ گویش مازندرانی