جدول جو
جدول جو

معنی خچیره - جستجوی لغت در جدول جو

خچیره
(خَ رَ)
دهی است جزءدهستان بالا بخش طالقان شهرستان تهران. واقع در هیجده هزارگزی جنوب خاوری شهرک و 60هزارگزی راه مالرو عمومی. این ناحیه در کوهستان واقع و دارای آب و هوای نواحی سردسیر است. بدانجا 677 تن سکونت دارند که فارسی و تاتی زبانند. آب آنجا از چشمه و رود محلی است و محصولش غلات و ارزن و گردو و عسل است. اهالی بکشاورزی گذران می کنند و عده ای نیز برای تأمین معاش به تهران، مازندران و گیلان می روند و در زمستان دوباره برمی گردند. صنایع دستی اهالی کرباس و گلیم و جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چیره
تصویر چیره
غالب، مسلط، مستولی، ماهر
دستار، دستاری که بر سر بپیچند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمیره
تصویر خمیره
سرشت، طینت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیره
تصویر خیره
ویژگی حالت چشم هنگام بادقت نگاه کردن به یک چیز، در علم زیست شناسی خیری
کنایه از با حالت فرومانده از حیرت و شگفتی، باسرگشتگی، باحیرت، برای مثال ملک در سخن گفتنش خیره ماند / سر دست فرماندهی برفشاند (سعدی۱ - ۴۹)
خیره کننده، بی سبب، به بیهودگی، برای مثال هر که تواند که فرشته شود / خیره چرا باشد دیو و ستور (انوری - ۶۵۴)
کنایه از بی پروا، گستاخ، سرکش، بی شرم، برای مثال همه پیش من جنگجوی آمدند / چنان خیره و پوی پوی آمدند (فردوسی - ۱/۲۲۳)
خیره شدن: از روی حیرت و شگفتی به چیزی چشم دوختن، حیران و متحیر شدن
خیره کردن (ساختن): حیران و سرگردان ساختن، کنایه از به شگفتی انداختن
فرهنگ فارسی عمید
(خَ رَ)
خمیرمایه. برازده. مایه خمیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، طبیعت. طبع. طینت. طویت. کیان. کینونت. فطرت. نهاد. گهر. گوهر. خلقت. جبلت. آب و گل. ذات. (یادداشت بخط مؤلف) ، مقوا که کنند نه از کاغذهای برهم نهادۀ چسبانیده بلکه از خمیر مایۀ کاغذ. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
دهی است از دهستان برادوست بخش صومای شهرستان رضائیه. در 19هزارگزی جنوب خاوری هشتیان و هزارگزی باختری ارابه رو سرو به نازلو واقع است. 257 تن سکنه دارد. از رود سرو آبیاری میشود. محصولش غلات و توتون است. اهالی به کشاورزی و گله داری اشتغال دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
دستاری که بر سر پیچند. (برهان). به معنی دستار هندی است ولی متأخرین به معنی بستن و پیچیدن بکار برده اند. (از آنندراج). در هندی دستار است. (از فرهنگ نظام). در اردو جیره (نواری که دور دستار بندند). (حواشی برهان چ معین) :
ز عکس ماه و موج آب در شبها بجوش آیم
که پندارم بت من چیرۀ زر تار می پیچد.
سلیم (از آنندراج).
آسمان بر سر از مه و خورشید
چیرۀ زر دگر نمی بندد.
کلیم (از فرهنگ نظام).
سپهر بر سر خود چیره ز آفتاب نبست
که تا کمر بدر مالک الرقاب نبست.
درویش واله (از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
شهرکی است از توابع فارس: خیره و نیریز دو شهرک است و به خیره قلعه ای است بر کوه. (فارسنامۀ ابن بلخی). خیره و نیریز دو شهرک اند و قلعه نیز دارند. (نزهت القلوب)
لغت نامه دهخدا
(خِ یَ رَ)
زن گزیده و نیکو. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خِ یَ رَ)
نام جد عبدالله بن لب شاطی ٔ مقری است. (از منتهی الارب)
نام پدر ابراهیم اشبیلی شاعر است. (منتهی الارب)
بنت عبدالرحمن. از رواه است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَیْ یِ رَ)
زن بسیار خیر و نیکوکار و دیندار. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
جنسی از اوانی که اکثر گلشکر و آچار در آن دارند. (از شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
قسمی از آش و آبگوشت. (ناظم الاطباء). اردهاله از شیر و روغن. (زمخشری). سبوساب. (مجمل اللغه). سبوسابه. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ رَ)
زن باحیا و پرده نشین. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (ازلسان العرب) (از قاموس)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
پاره ای از مو، گوسپند که جماعتی بشرکت خریده ذبح کنند، پشم نیکوی گوسپند از اول بریدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ / رِ)
ساخته. پرداخته، جمع حساب، پیچیده. (از برهان قاطع) ، سنجیده. (اوبهی) ، تل ریگ. تودۀ ریگ. (برهان قاطع).
لغت نامه دهخدا
(خُ جَ رَ)
زن فراخ شرم. (از متن اللغه) (تاج العروس). رجوع به خجره در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
مؤنث خیر، زن نیکوکار و بسیار خیر. (منتهی الارب) ، بهترین. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: فلان خیرهالناس، فلان بهترین مردم است. فلانهالخیره من المرأتین، فلان زن بهترین آن دو زن است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
خرمابنی که غورۀ آن سبز بریزد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خیره
تصویر خیره
بدخواه، بد اندیش، ستمگر، آزار دهنده، نابکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمیره
تصویر خمیره
خمیر ترش، خمیر مایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چیره
تصویر چیره
مسلط، پیروز، غالب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چیره
تصویر چیره
((رِ))
پیروز، مسلط، غالب، چیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خیره
تصویر خیره
خیرو. خیری، گل همیشه بهار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خیره
تصویر خیره
((خَ))
نیکو، نیکوکار، منتخب، برگزیده، کار نیک، جمع خیرات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خیره
تصویر خیره
((رِ))
سرگشته، شگفت زده، لجوج، سرکش، ناتوان، سست، بیهوده، دروغ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خمیره
تصویر خمیره
((خَ رِ))
خمیرترش، سرشت، طبع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چیره
تصویر چیره
مستولی، مسلط
فرهنگ واژه فارسی سره
ذات، سرشت، طبیعت، طینت، نهاد، جوهر، جوهره، مایه، اساس، رکن، ترکیب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیروز، غالب، چیر، فاتح، فایق، قاهر، متسلط، متغلب، مستولی، مسلط، منتصر
متضاد: مقهور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پررو، سرکش، گستاخ، لجوج، پریشان خاطر، حیران، سرگشته، شگفت زده، مبهوت، متحیر، متعجب، ترسان، متوحش، ابله، احمق، نادان
متضاد: دانا، باطل، بیهوده، عبث، هرز، تاریک، تیره، مظلم
متضاد: روشن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ذات، سرشت، آردی که زیاد ساییده شده باشد، تن، کالبد
فرهنگ گویش مازندرانی
خوب زیبا، مرتعی از توابع شهرستان گرگان
فرهنگ گویش مازندرانی
چهره، روی و رخسار
فرهنگ گویش مازندرانی