دهی است از دهستان چناران بخش حومه شهرستان مشهد، واقع در شمال باختری مشهد وجنوب مالرو عمومی مشهد به اخلمد. این ده در جلگه قرار دارد با آب و هوای معتدل و 103 تن سکنه. آب آن ازقنات و محصول آن غلات و چغندر و سیب زمینی. شغل اهالی زراعت. راه مالرو است. (از جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان چناران بخش حومه شهرستان مشهد، واقع در شمال باختری مشهد وجنوب مالرو عمومی مشهد به اخلمد. این ده در جلگه قرار دارد با آب و هوای معتدل و 103 تن سکنه. آب آن ازقنات و محصول آن غلات و چغندر و سیب زمینی. شغل اهالی زراعت. راه مالرو است. (از جغرافیایی ایران ج 9)
پرگاله. فضله ای بود که در جامه کنند چون وصله ای در او دوزند از هرچه بود و کژنه نیز گویند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). وصله. پینه: ماه تمام است روی کودک من وز دو گل سرخ درو پرکاله (کذا). رودکی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). ، جنسی از بافتۀ ریسمانی باشد که مانند مثقالی بود. (فرهنگ جهانگیری) ، کژنه. (سروری). لخت. شقص. پاره: لوذع، چرب زبان فصیح، گویا پرکاله آتش است. (منتهی الارب). معمع، زن تیزخاطر روشن رای گویا پرکالۀ آتش است. (منتهی الارب) : بلبلا امروز من در گلستانم گل مجوی از جگر پرکاله ها بر نوک هر خاری ببین. مختاری. دیده ام در پی فراق تو کرد پر ز پرکالۀ جگر دامن. سراج الدین قمری. من آب طلب کردم از این دیدۀ خونبار او خود همه پرکالۀ خون جگر آورد. امیرخسرو. دربار سرشکم همه پرکالۀ خون است این قافله را راه مگر بر جگر افتاد. شیخ علینقی کمره ای. ، بالفتح و کاف عربی بمعنی پارچه و حصه. (غیاث اللغات). و رجوع به پرگاله شود
پرگاله. فضله ای بود که در جامه کنند چون وصله ای در او دوزند از هرچه بود و کژنه نیز گویند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). وصله. پینه: ماه تمام است روی کودک من وز دو گل سرخ درو پرکاله (کذا). رودکی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). ، جنسی از بافتۀ ریسمانی باشد که مانند مثقالی بود. (فرهنگ جهانگیری) ، کژنه. (سروری). لخت. شقص. پاره: لوذع، چرب زبان فصیح، گویا پرکاله آتش است. (منتهی الارب). معمع، زن تیزخاطر روشن رای گویا پرکالۀ آتش است. (منتهی الارب) : بلبلا امروز من در گلستانم گل مجوی از جگر پرکاله ها بر نوک هر خاری ببین. مختاری. دیده ام در پی فراق تو کرد پر ز پرکالۀ جگر دامن. سراج الدین قمری. من آب طلب کردم از این دیدۀ خونبار او خود همه پرکالۀ خون جگر آورد. امیرخسرو. دربار سرشکم همه پرکالۀ خون است این قافله را راه مگر بر جگر افتاد. شیخ علینقی کمره ای. ، بالفتح و کاف عربی بمعنی پارچه و حصه. (غیاث اللغات). و رجوع به پرگاله شود
آب نرم و ضعیف را گویند که از بند که بر آب بزرگ بسته باشند ترشح کند و نرم نرم روان شود. (صحاح الفرس). آب کمی که از بندی که در جلو آب بسیار بسته باشند تراوش کند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). جویی که از او آب بازگیرندو ورغش بر بندند بدانکه از زیربند خوارخوار آب همی پالاید آن خورابه باشد. (لغت نامۀ اسدی) : ز جوی خورابه چه کمتر بگوی چو بسیار گردد بیکبار اوی بیابان از آن ابر دریا شود که ابر از بخارش به بالا شود. عنصری. خواهی که در خورنگه دولت کنی طواف مگریز از این خورابه گه دلگشای خاک. خاقانی
آب نرم و ضعیف را گویند که از بند که بر آب بزرگ بسته باشند ترشح کند و نرم نرم روان شود. (صحاح الفرس). آب کمی که از بندی که در جلو آب بسیار بسته باشند تراوش کند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). جویی که از او آب بازگیرندو ورغش بر بندند بدانکه از زیربند خوارخوار آب همی پالاید آن خورابه باشد. (لغت نامۀ اسدی) : ز جوی خورابه چه کمتر بگوی چو بسیار گردد بیکبار اوی بیابان از آن ابر دریا شود که ابر از بخارش به بالا شود. عنصری. خواهی که در خورنگه دولت کنی طواف مگریز از این خورابه گه دلگشای خاک. خاقانی
خودسر. خودمراد. لجوج. مستبد. آنکه هرچه کند بمیل خود کند. کنایه از جبار و طاغی و ظالم: بهر جا که بد شاه خودکامه ای بفرمود چون خنجری نامه ای. فردوسی. بهر پادشاهی و خودکامه ای نبشتند بر پهلوی نامه ای. فردوسی. نبینم ز خودکامه گودرزیان مگر آنکه دارد سپه را زیان. فردوسی. از آن پس چو برخواند آن نامه را سخنهای خاقان خودکامه را. فردوسی. نوشتم بهر کشوری نامه ای بهر نامداری و خودکامه ای. فردوسی. مر زنان را برهنگی جامه ست خاصه آنرا که شوخ و خودکامه ست. سنائی. در این چارسو هیچ هنگامه نیست که کیسه بر مرد خودکامه نیست. نظامی. ای تو کام جان هر خودکامه ای هر دم از غیبت پیام و نامه ای. مولوی. ور بود این جبر جبر عامه نیست جبر آن امارۀ خودکامه نیست. مولوی. ماجرای دل خودکامه چه پرسی از من سالها شد که ز من رفت و در آن کوی بماند. میرخسرو (از آنندراج). با تو افعی گر درون جامه است بهتر از نفسی که او خودکامه است. امیری لاهیجی (از آنندراج). ، بمراد خود رسیده. سعید. خوشبخت. بکام خود برآمده: چنین گفت خودکامه بیژن بدوی که من ای فرستادۀ خوبگوی. فردوسی. بفرمود تا پاسخ نامه را نوشتند مر شاه خودکامه را. فردوسی. بر او خواندند پاسخ نامه را پیام جهاندار خودکامه را. فردوسی. چو کاوس خودکامه اندر جهان ندیدم کسی از کهان و مهان. فردوسی. ، علف خودروی. (برهان قاطع)
خودسر. خودمراد. لجوج. مستبد. آنکه هرچه کند بمیل خود کند. کنایه از جبار و طاغی و ظالم: بهر جا که بد شاه خودکامه ای بفرمود چون خنجری نامه ای. فردوسی. بهر پادشاهی و خودکامه ای نبشتند بر پهلوی نامه ای. فردوسی. نبینم ز خودکامه گودرزیان مگر آنکه دارد سپه را زیان. فردوسی. از آن پس چو برخواند آن نامه را سخنهای خاقان خودکامه را. فردوسی. نوشتم بهر کشوری نامه ای بهر نامداری و خودکامه ای. فردوسی. مر زنان را برهنگی جامه ست خاصه آنرا که شوخ و خودکامه ست. سنائی. در این چارسو هیچ هنگامه نیست که کیسه برِ مرد خودکامه نیست. نظامی. ای تو کام جان هر خودکامه ای هر دم از غیبت پیام و نامه ای. مولوی. ور بود این جبر جبر عامه نیست جبر آن امارۀ خودکامه نیست. مولوی. ماجرای دل خودکامه چه پرسی از من سالها شد که ز من رفت و در آن کوی بماند. میرخسرو (از آنندراج). با تو افعی گر درون جامه است بهتر از نفسی که او خودکامه است. امیری لاهیجی (از آنندراج). ، بمراد خود رسیده. سعید. خوشبخت. بکام خود برآمده: چنین گفت خودکامه بیژن بدوی که من ای فرستادۀ خوبگوی. فردوسی. بفرمود تا پاسخ نامه را نوشتند مر شاه خودکامه را. فردوسی. بر او خواندند پاسخ نامه را پیام جهاندار خودکامه را. فردوسی. چو کاوس خودکامه اندر جهان ندیدم کسی از کهان و مهان. فردوسی. ، علف خودروی. (برهان قاطع)
وکیلی. (منتهی الارب). اسم است توکیل را به معنی تفویض و اعتماد. (اقرب الموارد) (کشاف اصطلاحات الفنون). ج، وکالات. (اقرب الموارد) ، گاه وکاله بر حفظ اطلاق میشود از باب اطلاق اسم سبب برمسبب. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به وکالت شود
وکیلی. (منتهی الارب). اسم است توکیل را به معنی تفویض و اعتماد. (اقرب الموارد) (کشاف اصطلاحات الفنون). ج، وکالات. (اقرب الموارد) ، گاه وکاله بر حفظ اطلاق میشود از باب اطلاق اسم سبب برمسبب. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به وکالت شود
نوزاد گاو تا وقتی که بحد بلوغ برسد (اعم از نر یا ماده) جمع گوسالگان: کی سزد حجت بیهوده سوی جاهل پیش گوساله نشاید که تو قرآن خوانی. (ناصر خسرو) یا گوساله زرین. گاو سامری گوساله سامری. فتنه شد شعر تو چون گوساله زرین یکی لامساس آواز در ده در جهان چو سامری. (سنائی) یا گوساله سامری. گوساله ای که سامری از زر ساخت و بنی اسرائیل را به پرستش آن دعوت کرد. یا گوساله فلک. برج ثور، بچه حیوانات اعم از شتر بچه فیل بچه و غیره (گاو در اصل بمعنی مطلق جانوران اهلی است)، جوان بی عقل بی شعور
نوزاد گاو تا وقتی که بحد بلوغ برسد (اعم از نر یا ماده) جمع گوسالگان: کی سزد حجت بیهوده سوی جاهل پیش گوساله نشاید که تو قرآن خوانی. (ناصر خسرو) یا گوساله زرین. گاو سامری گوساله سامری. فتنه شد شعر تو چون گوساله زرین یکی لامساس آواز در ده در جهان چو سامری. (سنائی) یا گوساله سامری. گوساله ای که سامری از زر ساخت و بنی اسرائیل را به پرستش آن دعوت کرد. یا گوساله فلک. برج ثور، بچه حیوانات اعم از شتر بچه فیل بچه و غیره (گاو در اصل بمعنی مطلق جانوران اهلی است)، جوان بی عقل بی شعور