جدول جو
جدول جو

معنی خوهد - جستجوی لغت در جدول جو

خوهد
(خوَ / هََ)
مخفف خواهد:
کامم از جود او برونق شد
هم خوهد تا شود برونق تر.
سوزنی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خود
تصویر خود
ضمیر مشترک میان متکلم، مخاطب و غایب مثلاً خود من، خود شما، خود او،
برای تاکید به کار می رود مثلاً تو خود گفتی،
نفس، ذات، شخص، خویش، خویشتن، مقابل غیر و بیگانه، خودی
خودبه خود: به خودی خود، بی سبب، بی جهت، بدون میل و ارادۀ دیگری
از خودبی خود شدن: کنایه از از خود رفتن، از حال رفتن، بیهوش شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خود
تصویر خود
کلاه فلزی که در جنگ بر سر می گذارند، کلاه خود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خورد
تصویر خورد
خوردن، خوراک، غذا، طعام، برای مثال خوردی که خورد گوزن یا شیر / ایشان خایند و من شوم سیر (نظامی۳ - ۴۷۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوهل
تصویر خوهل
پیچ خورده، کج، ناراست، دارای انحنا، برای مثال وآن بندها که بست فلاطون پیش بین / خوهل است و سست پیش کهین پیشکار من (ناصرخسرو - ۲۹۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوید
تصویر خوید
بوتۀ جو، گندم و مانند آنکه هنوز خوشه نبسته باشد، برای مثال هرکه مزروع خود بخورد به خوید / وقت خرمنش خوشه باید چید (سعدی - ۵۲)، وآن قطرۀ باران که برافتد به سر خوید / چو قطرۀ سیماب است افتاده به زنگار (منوچهری - ۴۳)
فرهنگ فارسی عمید
(خِ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد، واقع در هشت هزار و پانصدگزی شمال باختری فیروزآباد و کنار راه شوسۀ شیراز به فیروزآباد، این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای معتدل و 307 تن سکنه. آب آن از رود خانه فیروزآباد و محصول آن غلات و برنج. شغل اهالی زراعت و از صنایع دستی جاجیم و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(کَ هََ)
مرد لرزه زده از پیری. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مرد لرزه زده و مرتعش از پیری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ هََ)
کودک فربه تمام خلقت. (منتهی الارب). رجوع به فرهذ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
گائیدن زن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، در کار داشتن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
روز دوشنبه. ج، اواهد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ هَُ)
جمع واژۀ وهد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زمین پست و هموار. (آنندراج). رجوع به وهد شود
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ)
خواهان. آرزومند. راغب. طالب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ هََ)
خواهر. (ناظم الاطباء). مخفف خواهر. (آنندراج). همشیره. اخت:
ای شه آسمان بقا وی مه مشتری لقا
ای سر پیر چرخ را زیر قدم چو خور نهی
روز وغا که از سر پرچم رایت ظفر
سلسله های عنبرین بر سر سه خوهر نهی.
بدرچاچی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ هَِ)
خواهش. عرض. استدعا. درخواست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
روغنهای نباتی فروش. (ناظم الاطباء) ، عصار، قمع، قیف. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ)
مخفف خواهی:
میزبانی بدان صفت که خوهی.
سوزنی.
گر می بخوهی کشت چه امروز و چه فردا
ور داد خوهی داد چه فرداو چه امروز.
سوزنی.
و رجوع به خوه و خواهی شود
لغت نامه دهخدا
(خویدْ / خیدْ)
گندم و جوی را گویند که سبز شده باشد لیکن خوشۀ آن هنوز نرسیده باشد. (برهان قاطع). نارسیده علف و غیره. قصیل. (مهذب الاسماء). گندم و جو خوشه نبسته. خید. (منتهی الارب) :
عطات باد چو باران دل موافق خوید
نهیب آتش و جان مخالفان پده باد.
شهید بلخی.
از باد روی خوید چو آبست موج موج
وز قوس پشت ابر چو چرخ است رنگ رنگ.
خسروانی.
لاله بغنجار برکشید همه روی
وز حسد خوید برکشید سر از خوید.
کسائی.
جهان سبز گردد سراسر ز خوید
بهامون سراپرده بایدکشید.
فردوسی.
وز آنجا سوی روشنایی رسید
زمین پرنیان دید یکسر ز خوید.
فردوسی.
همه باغ و آب و همه کشت و خوید
همه دشت پر لاله و شنبلید.
فردوسی.
هوا پر ز ابر و زمین پر ز خوید
جهانی پر از لاله و شنبلید.
فردوسی.
تا خوید نباشد برنگ لاله
تا خار نباشد ببوی خیرو.
فرخی.
بازجهان گشت چو خرم بهشت
خوید دمید از دو بناگوش مشت.
منوچهری.
وان قطره باران که برافتد ز بر خوید
چون قطرۀ سیماب است افتاده بزنگار.
منوچهری.
نوبهار از خوید و گل آراست گیتی رنگ رنگ
ارغوانی گشت خاک و پرنیانی گشت سنگ.
منوچهری.
هر کجا که سنگلاخی و یا خارستانی باشد لشکرگاه آنجا باشد و این قوم بر خوید و غله فرود آیند. (تاریخ بیهقی).
چه نرگس چه نو ارغوانی و خوید
چه شببو چه نیلوفر و شنبلید.
اسدی (گرشاسبنامه).
همیشه تا نبود سرخ خوید چون گلنار
همیشه تا نبود سبز لاله چون برغست.
(از لغت نامۀ اسدی).
بر سرم گیتی جو کشت و برآورد خوید
بی گمان بدرود اکنونش که شدزرد جوم.
ناصرخسرو.
به یکی خویدزار جو بگذشت خوید را بر آب داده بودند. (نوروزنامۀ خیام). جودانۀ مبارک است و خویدش خویدی خجسته. (نوروزنامۀ خیام). از مردمان بیگانه موبد موبدان پیش ملک آمدی با جام زرین پر می و انگشتری و درمی و دیناری خسروانی و یک دسته خوید سبز رسته. (نوروزنامۀ خیام).
ز خوید سبز نگردد دگر سروی گوزن
ز لاله سرخ نگردد همی سرین غزال.
ارزقی.
رهی خوش است ولیکن ز جهل خواجه همی
خوشی نیابد از او همچنانکه خاد از خوید.
سنائی.
این عجب نیست بسی کز اثر لاله و خوید
گفتی آهوبره میناسم و بیجاده لب است.
انوری.
خضرت اجنحۀ او بخوید نوبهار و منقار او بلعل آبدار مانندبود. (سندبادنامه ص 99).
هر که مزروع خود بخورد بخوید
وقت خرمنش خوشه باید چید.
سعدی.
چمد تا جوانست و سرسبز خوید
شکسته شود چون بزردی رسید.
سعدی.
بره در پیش همچنان می دوید
که خود خورده بود از کف او خوید.
سعدی.
اگرچه قافیه یابد خلل ولی به مثل
چو گل نباشد در باغ هم خوش است خوید.
قاآنی.
- بخوید کردن، بقصیل بستن. تردادن بچارپایان. بعلف بستن: و امیر خلف آن شب رفته بود و شبانگه آنجا اسبان بخوید کرده بود. (تاریخ سیستان).
، کشت زار. غله زار. (ناظم الاطباء) :
رویش میان حلۀ سبز اندرون پدید
چون لاله برگ تازه شکفته میان خوید.
عمارۀ مروزی.
آهو مر جفت را بغالد بر خوید
عاشق معشوق را بباغ بغالید.
عمارۀ مروزی.
لگام از سر اسب برداشت خوار
رها کرد بر خوید و بر کشت زار.
فردوسی.
چرا اسب در خوید بگذاشتی
بر رنج نابرده برداشتی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
نام دهی است، بدین دیه چهار ستونی است از سنگ مدور و متساوی که در آن هیچ فرجه و نقصانی و زیادتی نیست گوئیا آن ستونها تراشیده اند و یک سنگست... و الیوم بیفتاده است و بدین دیه حوضهای طولانی بوده از سنگ مثل جویها و آجر و سنگهای آن چنان درهم بوده اند که گوئیا مجموع یکپاره است و اهل آن دیه گوسفندان خود را برابر آن دوشیده اند و در این حوضها روان گردانیده تا بدیه آمده است و اهل هر جویی شیر گوسفندان خود بقسطی که میان ایشان جاری و معلوم بوده است فراگرفته و برداشته اند و بدین دیه چشمه ای است... همه اوقات خشک. (از تاریخ قم ص 69)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
خود. کلاه خود. مغفر:
مبارز را سر و تن پیش خسرو
چو بگراید عنان خنگ یکران
یکی خوی گردد اندر زیر خوده
یکی خف گردد اندر زیر خفتان.
عنصری.
، حقیقت. راستی. درستی، طاق. گنبد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ثَ هََ)
جوان نوخاسته فربه که نزدیک ببلوغ باشد، کودک فربه تمام خلقت مراهق. ج، ثواهد
لغت نامه دهخدا
تصویری از خوید
تصویر خوید
گیاه تازه، جو نارس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خود
تصویر خود
ضمیر مشترک میان گوینده و شخص غائب، نفس و ذات و به معنی کلاه آهنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوهل
تصویر خوهل
پیچ خورده، کج، ناراست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوند
تصویر خوند
امیر، مخدوم، خداوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورد
تصویر خورد
خوردن خورد و خوراک، خوراک طعام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توهد
تصویر توهد
گایش زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فوهد
تصویر فوهد
کودک رسیده: نرینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورد
تصویر خورد
((خُ))
خوراک، طعام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوید
تصویر خوید
بر وزن بید، گیاه نورسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوهل
تصویر خوهل
((خُ))
کج، کژ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوند
تصویر خوند
((خُ))
خداوند، خداوند، امیر، مخدوم
فرهنگ فارسی معین
بوته گندم وجو، جونارس، خید، قصیل، غله زار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خواهر
فرهنگ گویش مازندرانی
ریز کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی