ضمیر مشترک میان متکلم، مخاطب و غایب مثلاً خود من، خود شما، خود او، برای تاکید به کار می رود مثلاً تو خود گفتی، نفس، ذات، شخص، خویش، خویشتن، مقابل غیر و بیگانه، خودی خودبه خود: به خودی خود، بی سبب، بی جهت، بدون میل و ارادۀ دیگری از خودبی خود شدن: کنایه از از خود رفتن، از حال رفتن، بیهوش شدن
ضمیر مشترک میان متکلم، مخاطب و غایب مثلاً خود من، خود شما، خود او، برای تاکید به کار می رود مثلاً تو خود گفتی، نفس، ذات، شخص، خویش، خویشتن، مقابلِ غیر و بیگانه، خودی خودبه خود: به خودی خود، بی سبب، بی جهت، بدون میل و ارادۀ دیگری از خودبی خود شدن: کنایه از از خود رفتن، از حال رفتن، بیهوش شدن
بوتۀ جو، گندم و مانند آنکه هنوز خوشه نبسته باشد، برای مثال هرکه مزروع خود بخورد به خوید / وقت خرمنش خوشه باید چید (سعدی - ۵۲)، وآن قطرۀ باران که برافتد به سر خوید / چو قطرۀ سیماب است افتاده به زنگار (منوچهری - ۴۳)
بوتۀ جو، گندم و مانند آنکه هنوز خوشه نبسته باشد، برای مِثال هرکه مزروع خود بخورد به خوید / وقت خرمنش خوشه باید چید (سعدی - ۵۲)، وآن قطرۀ باران که برافتد به سر خوید / چو قطرۀ سیماب است افتاده به زنگار (منوچهری - ۴۳)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد، واقع در هشت هزار و پانصدگزی شمال باختری فیروزآباد و کنار راه شوسۀ شیراز به فیروزآباد، این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای معتدل و 307 تن سکنه. آب آن از رود خانه فیروزآباد و محصول آن غلات و برنج. شغل اهالی زراعت و از صنایع دستی جاجیم و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد، واقع در هشت هزار و پانصدگزی شمال باختری فیروزآباد و کنار راه شوسۀ شیراز به فیروزآباد، این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای معتدل و 307 تن سکنه. آب آن از رود خانه فیروزآباد و محصول آن غلات و برنج. شغل اهالی زراعت و از صنایع دستی جاجیم و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
خواهر. (ناظم الاطباء). مخفف خواهر. (آنندراج). همشیره. اخت: ای شه آسمان بقا وی مه مشتری لقا ای سر پیر چرخ را زیر قدم چو خور نهی روز وغا که از سر پرچم رایت ظفر سلسله های عنبرین بر سر سه خوهر نهی. بدرچاچی (از آنندراج)
خواهر. (ناظم الاطباء). مخفف خواهر. (آنندراج). همشیره. اخت: ای شه آسمان بقا وی مه مشتری لقا ای سر پیر چرخ را زیر قدم چو خور نهی روز وغا که از سر پرچم رایت ظفر سلسله های عنبرین بر سر سه خوهر نهی. بدرچاچی (از آنندراج)
گندم و جوی را گویند که سبز شده باشد لیکن خوشۀ آن هنوز نرسیده باشد. (برهان قاطع). نارسیده علف و غیره. قصیل. (مهذب الاسماء). گندم و جو خوشه نبسته. خید. (منتهی الارب) : عطات باد چو باران دل موافق خوید نهیب آتش و جان مخالفان پده باد. شهید بلخی. از باد روی خوید چو آبست موج موج وز قوس پشت ابر چو چرخ است رنگ رنگ. خسروانی. لاله بغنجار برکشید همه روی وز حسد خوید برکشید سر از خوید. کسائی. جهان سبز گردد سراسر ز خوید بهامون سراپرده بایدکشید. فردوسی. وز آنجا سوی روشنایی رسید زمین پرنیان دید یکسر ز خوید. فردوسی. همه باغ و آب و همه کشت و خوید همه دشت پر لاله و شنبلید. فردوسی. هوا پر ز ابر و زمین پر ز خوید جهانی پر از لاله و شنبلید. فردوسی. تا خوید نباشد برنگ لاله تا خار نباشد ببوی خیرو. فرخی. بازجهان گشت چو خرم بهشت خوید دمید از دو بناگوش مشت. منوچهری. وان قطره باران که برافتد ز بر خوید چون قطرۀ سیماب است افتاده بزنگار. منوچهری. نوبهار از خوید و گل آراست گیتی رنگ رنگ ارغوانی گشت خاک و پرنیانی گشت سنگ. منوچهری. هر کجا که سنگلاخی و یا خارستانی باشد لشکرگاه آنجا باشد و این قوم بر خوید و غله فرود آیند. (تاریخ بیهقی). چه نرگس چه نو ارغوانی و خوید چه شببو چه نیلوفر و شنبلید. اسدی (گرشاسبنامه). همیشه تا نبود سرخ خوید چون گلنار همیشه تا نبود سبز لاله چون برغست. (از لغت نامۀ اسدی). بر سرم گیتی جو کشت و برآورد خوید بی گمان بدرود اکنونش که شدزرد جوم. ناصرخسرو. به یکی خویدزار جو بگذشت خوید را بر آب داده بودند. (نوروزنامۀ خیام). جودانۀ مبارک است و خویدش خویدی خجسته. (نوروزنامۀ خیام). از مردمان بیگانه موبد موبدان پیش ملک آمدی با جام زرین پر می و انگشتری و درمی و دیناری خسروانی و یک دسته خوید سبز رسته. (نوروزنامۀ خیام). ز خوید سبز نگردد دگر سروی گوزن ز لاله سرخ نگردد همی سرین غزال. ارزقی. رهی خوش است ولیکن ز جهل خواجه همی خوشی نیابد از او همچنانکه خاد از خوید. سنائی. این عجب نیست بسی کز اثر لاله و خوید گفتی آهوبره میناسم و بیجاده لب است. انوری. خضرت اجنحۀ او بخوید نوبهار و منقار او بلعل آبدار مانندبود. (سندبادنامه ص 99). هر که مزروع خود بخورد بخوید وقت خرمنش خوشه باید چید. سعدی. چمد تا جوانست و سرسبز خوید شکسته شود چون بزردی رسید. سعدی. بره در پیش همچنان می دوید که خود خورده بود از کف او خوید. سعدی. اگرچه قافیه یابد خلل ولی به مثل چو گل نباشد در باغ هم خوش است خوید. قاآنی. - بخوید کردن، بقصیل بستن. تردادن بچارپایان. بعلف بستن: و امیر خلف آن شب رفته بود و شبانگه آنجا اسبان بخوید کرده بود. (تاریخ سیستان). ، کشت زار. غله زار. (ناظم الاطباء) : رویش میان حلۀ سبز اندرون پدید چون لاله برگ تازه شکفته میان خوید. عمارۀ مروزی. آهو مر جفت را بغالد بر خوید عاشق معشوق را بباغ بغالید. عمارۀ مروزی. لگام از سر اسب برداشت خوار رها کرد بر خوید و بر کشت زار. فردوسی. چرا اسب در خوید بگذاشتی بر رنج نابرده برداشتی. فردوسی
گندم و جوی را گویند که سبز شده باشد لیکن خوشۀ آن هنوز نرسیده باشد. (برهان قاطع). نارسیده علف و غیره. قصیل. (مهذب الاسماء). گندم و جو خوشه نبسته. خید. (منتهی الارب) : عطات باد چو باران دل موافق خوید نهیب آتش و جان مخالفان پده باد. شهید بلخی. از باد روی خوید چو آبست موج موج وز قوس پشت ابر چو چرخ است رنگ رنگ. خسروانی. لاله بغنجار برکشید همه روی وز حسد خوید برکشید سر از خوید. کسائی. جهان سبز گردد سراسر ز خوید بهامون سراپرده بایدکشید. فردوسی. وز آنجا سوی روشنایی رسید زمین پرنیان دید یکسر ز خوید. فردوسی. همه باغ و آب و همه کشت و خوید همه دشت پر لاله و شنبلید. فردوسی. هوا پر ز ابر و زمین پر ز خوید جهانی پر از لاله و شنبلید. فردوسی. تا خوید نباشد برنگ لاله تا خار نباشد ببوی خیرو. فرخی. بازجهان گشت چو خرم بهشت خوید دمید از دو بناگوش مشت. منوچهری. وان قطره باران که برافتد ز بر خوید چون قطرۀ سیماب است افتاده بزنگار. منوچهری. نوبهار از خوید و گل آراست گیتی رنگ رنگ ارغوانی گشت خاک و پرنیانی گشت سنگ. منوچهری. هر کجا که سنگلاخی و یا خارستانی باشد لشکرگاه آنجا باشد و این قوم بر خوید و غله فرود آیند. (تاریخ بیهقی). چه نرگس چه نو ارغوانی و خوید چه شببو چه نیلوفر و شنبلید. اسدی (گرشاسبنامه). همیشه تا نبود سرخ خوید چون گلنار همیشه تا نبود سبز لاله چون برغست. (از لغت نامۀ اسدی). بر سرم گیتی جو کشت و برآورد خوید بی گمان بدرود اکنونش که شدزرد جوم. ناصرخسرو. به یکی خویدزار جو بگذشت خوید را بر آب داده بودند. (نوروزنامۀ خیام). جودانۀ مبارک است و خویدش خویدی خجسته. (نوروزنامۀ خیام). از مردمان بیگانه موبد موبدان پیش ملک آمدی با جام زرین پر می و انگشتری و درمی و دیناری خسروانی و یک دسته خوید سبز رسته. (نوروزنامۀ خیام). ز خوید سبز نگردد دگر سروی گوزن ز لاله سرخ نگردد همی سرین غزال. ارزقی. رهی خوش است ولیکن ز جهل خواجه همی خوشی نیابد از او همچنانکه خاد از خوید. سنائی. این عجب نیست بسی کز اثر لاله و خوید گفتی آهوبره میناسم و بیجاده لب است. انوری. خضرت اجنحۀ او بخوید نوبهار و منقار او بلعل آبدار مانندبود. (سندبادنامه ص 99). هر که مزروع خود بخورد بخوید وقت خرمنش خوشه باید چید. سعدی. چمد تا جوانست و سرسبز خوید شکسته شود چون بزردی رسید. سعدی. بره در پیش همچنان می دوید که خود خورده بود از کف او خوید. سعدی. اگرچه قافیه یابد خلل ولی به مثل چو گل نباشد در باغ هم خوش است خوید. قاآنی. - بخوید کردن، بقصیل بستن. تردادن بچارپایان. بعلف بستن: و امیر خلف آن شب رفته بود و شبانگه آنجا اسبان بخوید کرده بود. (تاریخ سیستان). ، کشت زار. غله زار. (ناظم الاطباء) : رویش میان حلۀ سبز اندرون پدید چون لاله برگ تازه شکفته میان خوید. عمارۀ مروزی. آهو مر جفت را بغالد بر خوید عاشق معشوق را بباغ بغالید. عمارۀ مروزی. لگام از سر اسب برداشت خوار رها کرد بر خوید و بر کشت زار. فردوسی. چرا اسب در خوید بگذاشتی بَرِ رنج نابرده برداشتی. فردوسی
نام دهی است، بدین دیه چهار ستونی است از سنگ مدور و متساوی که در آن هیچ فرجه و نقصانی و زیادتی نیست گوئیا آن ستونها تراشیده اند و یک سنگست... و الیوم بیفتاده است و بدین دیه حوضهای طولانی بوده از سنگ مثل جویها و آجر و سنگهای آن چنان درهم بوده اند که گوئیا مجموع یکپاره است و اهل آن دیه گوسفندان خود را برابر آن دوشیده اند و در این حوضها روان گردانیده تا بدیه آمده است و اهل هر جویی شیر گوسفندان خود بقسطی که میان ایشان جاری و معلوم بوده است فراگرفته و برداشته اند و بدین دیه چشمه ای است... همه اوقات خشک. (از تاریخ قم ص 69)
نام دهی است، بدین دیه چهار ستونی است از سنگ مدور و متساوی که در آن هیچ فرجه و نقصانی و زیادتی نیست گوئیا آن ستونها تراشیده اند و یک سنگست... و الیوم بیفتاده است و بدین دیه حوضهای طولانی بوده از سنگ مثل جویها و آجر و سنگهای آن چنان درهم بوده اند که گوئیا مجموع یکپاره است و اهل آن دیه گوسفندان خود را برابر آن دوشیده اند و در این حوضها روان گردانیده تا بدیه آمده است و اهل هر جویی شیر گوسفندان خود بقسطی که میان ایشان جاری و معلوم بوده است فراگرفته و برداشته اند و بدین دیه چشمه ای است... همه اوقات خشک. (از تاریخ قم ص 69)
خود. کلاه خود. مغفر: مبارز را سر و تن پیش خسرو چو بگراید عنان خنگ یکران یکی خوی گردد اندر زیر خوده یکی خف گردد اندر زیر خفتان. عنصری. ، حقیقت. راستی. درستی، طاق. گنبد. (ناظم الاطباء)
خود. کلاه خود. مغفر: مبارز را سر و تن پیش خسرو چو بگراید عنان خنگ یکران یکی خوی گردد اندر زیر خوده یکی خف گردد اندر زیر خفتان. عنصری. ، حقیقت. راستی. درستی، طاق. گنبد. (ناظم الاطباء)