جدول جو
جدول جو

معنی خونبها - جستجوی لغت در جدول جو

خونبها
(خومْ بَ)
تاوان و دیۀ ریخته شدن خون و کشته شدن کسی. (ناظم الاطباء). دیه. (ترجمان القرآن) (مهذب الاسماء) :
کرا کشته شد دادشان خونبها
بدین کرد فرزند و خویشان رها.
فردوسی.
هیچ مندیش از چنین عیاری ایرا بس بود
عاقلۀ عقل ترا ایمان و سنت خونبها.
سنائی.
خاکی که زیر سم دو مرکب غبار گشت
پیداست تا چه مایه بود خونبهای خاک.
خاقانی.
خون بها گر هزار دینار است
تو دو چندان مرا فرستادی.
خاقانی.
لب لعلی چو لاله در بستان
لعلشان خونبهای خوزستان.
نظامی.
گفت مه را به اژدها دادم
کشتم از اشک خونبها دادم.
نظامی.
چون سجل بندم بخون چون پیش ازین
از لب اوخون بهایی یافتم.
عطار.
صد خون دارم اگر بخون خود
در بند هزار خونبها باشم.
عطار.
هر کام دل که چرخ کسی را دهد بطبع
عاقل نخواندش بجز از خون بهای خویش.
کمال الدین اسماعیل.
گر بزد والد پسر را و بمرد
آن پدر را خونبها باید شمرد.
مولوی.
هر ستاره ش خونبهای صد هلال
خون عالم ریختن او را حلال.
مولوی.
اسب تازی برنشست و شاد تاخت
خونبهای خویش را خلعت شناخت.
مولوی.
هر آدمی که کشتۀ شمشیر عشق نیست
گو غم مخور که ملک ابد خونبهای اوست.
سعدی.
گر بزنندم بتیغ در نظرش بیدریغ
دیدن او یک نفس صد چو منش خون بهاست.
سعدی.
ای خونبهای نافۀ چین خاک راه تو
خورشید سایه پرور طرف کلاه تو.
حافظ.
صد نگه کردم که یک ره ریخت خونم را ولی
در نگاهی اولین خود خون بها برداشتم.
ملاشانی تکلو (از آنندراج).
دهند جای به پهلوی خودفروشانش
بروز حشر شهیدی که خون بها دارد.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
خونبها
تاوان و دیه ریخته شدن خون و کشته شدن کسی
تصویری از خونبها
تصویر خونبها
فرهنگ لغت هوشیار
خونبها
((بَ))
دیه، پولی که در ازای خون مقتول به بازماندگان او دهند
تصویری از خونبها
تصویر خونبها
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خنبه
تصویر خنبه
خم بزرگ
فرهنگ فارسی عمید
پول یا چیز دیگر که قاتل به بازماندگان مقتول می دهد تا از گناه او درگذرند، دیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خونابه
تصویر خونابه
خون آمیخته با آب، کنایه از اشک خونین، کنایه از خون
فرهنگ فارسی عمید
(خُمْ بِ)
خم بزرگ و دراز که در آن غله کنند خواه از گل و سفال باشد یا از چوب. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). انبار خانه بقالان بود جداجدا که چیزی نهند. (نسخه ای از اسدی). چهاردیواری باشد که بر شکل چرخشتی سازند از بهر غله. (صحاح الفرس) :
پر از میوه کن خانه را تا بدر
پر از دانه کن خنبه را تا بسر.
ابوشکور بلخی.
خراس و آخر و خنبه ببردند
نبود ازچنگشان بس چیز پنهان.
کسائی.
جوال و خنبۀ من لاش کرد و کیسه خراب.
طیان.
دو چشم سوی خود و دل به خنبه و به جوال.
؟ (لغت فرس).
هرچ او گران بخرد ارزان شود
در خنب و خنبه ریگ شود ارزنش.
ناصرخسرو.
ز جودش خلق را باشد لاّلی
بجای غله در انبار و خنبه.
شمس فخری.
، قبه. گنبذ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
کنایه از بیهوشی و نادانی است:
عقل را باشد وفای عهدها
تو نداری عقل رو ای خربها.
مولوی (مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(شِ تَ)
دیه پرداختن. پول خون کسی را دادن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
پول خون گرفتن. گرفتن خونبها
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ بَ)
قریه ای در غربی اندلس بر ساحل خلیج بحرالمحیط. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(جَ)
نام قریتی است بفارس. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(حُنْ چَ / چِ)
خوانچه و میز کوچک و سفرۀ کوچک، طبق، غذائی که از مجلس جشن عروسی برای کسی که حاضرنیست فرستاده میشود. (ناظم الاطباء) ، طبق کوچکی که در روی آن نان سنگکی نهند و بر آن با اسپند و دانه های ملون اشکالی ترسیم و کلماتی نویسند و در عروسی ها محض شگون در کنار سفرۀ عقد قرار دهند
لغت نامه دهخدا
(خُنْ دَ / دِ)
خانم. بی بی. بانو. (یادداشت مؤلف) : وحجت فیها زوجهالملک الناصر المسماه بالخونده و هی بنت السلطان المعظم محمد اوزبک ملک خوارزم. (از رحلۀ ابن بطوطه)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا بَ / بِ)
منسوب بخواب وهمیشه به صورت ترکیب استعمال شود. (ناظم الاطباء).
- همخوابه، هم فراش. هم بستر. هم مضجع:
خسرو آن است که در صحبت او شیرین است
در بهشت است که همخوابۀ حورالعین است.
سعدی (بدایع).
- ، همسر. زوجه:
چو بیرون رود جوهر جان ز تن
گریزی ز همخوابۀ خویشتن.
نظامی.
کراخانه آباد و همخوابه دوست
خدا را برحمت نظر سوی اوست.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَمْ)
نام ناحیه ای است بین حلب و روم. (از معجم البلدان). در منتهی الارب این کلمه بصورت خرنباء (با الف ممدوده) آمده و آن موضعی است از سرزمین مصر
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
جمع واژۀ خانه. بیوت، خانه هایی که صیادان کرده باشند جهت صید کردن
لغت نامه دهخدا
(بَ)
در شعر خاقانی ظاهراً مرکب از روز و بهابمعنی قیمت یا بهاء عربی بمعنی روشنی، به معنی کسی است که نیکبخت باشد و اعمال درخشان کند:
روزی که بر اعدا کنی آهنگ شبیخون
خود روزبه آیی که شه روزبهایی.
خاقانی.
چون مه کاست شب از شب بترم پیش شما
کز سر روزبهی روزبهایید همه.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
آب با خون آمیخته. (یادداشت بخط مؤلف) ، آب مانندی که محتوی از خون و شیرباشد و به اصطلاح علمی فرنگ سرم گویند، اشک خونین. خوناب. (ناظم الاطباء). اشک:
چو نزدیک آنجای برزو رسید
ببارید خونابه بر شنبلید.
(ملحقات شاهنامه).
دل عاشق بسان چوب تر بی
سری سوجه سری خونابه ریجه.
باباطاهر.
خونابه ز دیدگان گشادند
در پای فتاده درفتادند.
نظامی.
وین طرفه که درد چشم او را
خونابه ز چشم ما روان است.
سعدی (صاحبیه).
گر چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست
من رخ زرد بخونابه منقش دارم.
حافظ.
خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب
ای بسا رخ که بخونابه منقش باشد.
حافظ.
، خون. خوناب:
می لعل گون خوشتر است ای سلیم
ز خونابۀ اندرون یتیم.
فردوسی.
بخونابه شویی همی کار خویش
سزای تو جاهل بد آن مغتسل.
ناصرخسرو.
دل شه چون ز عجز خونابه است
او نه شاه است نقش گرمابه است.
سنائی.
در کیسه های کان و گهرهای کوهسار
خونابه ماندلعل و گهر کز تو بازماند.
خاقانی.
خاکی رخ چو کاه بخونابه گل کنید
دیوار دخمه را بگل و که برآورید.
خاقانی.
پس مرا خون دوباره می ریزی
من بخونابه باز می غلطم.
خاقانی.
چون دهن از سنگ بخونابه شست
نام کرم کرد بخود بر درست.
نظامی.
شرطست که وقت برگ ریزان
خونابه شود ز برگ، ریزان.
نظامی.
گرت خونابه گیرد دل ز دست دوستان سعدی
نه شرط دوستی باشد که از دل تا زبان آید.
سعدی.
با دوست چنانکه اوست می باید داشت
خونابه درون پوست می باید داشت.
سعدی (رباعیات).
کاغذین جامه بخونابه بشویم که فلک
رهنمائیم بسوی علم داد نکرد.
حافظ.
- خونابۀ جگر، خون جگر:
دل ضعیفم از آن کرد آه خون آلود
که در میانۀ خونابۀ جگر می گشت.
سعدی.
، جریان خون. (از ناظم الاطباء). خوناب، خون روان. مقابل خون بسته. خوناب. (یادداشت مؤلف) :
خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ
زانکه خونابه نمانده ست درین چشمم نیز.
شاکر بخاری.
، شنگرف. (ناظم الاطباء). صدید. (حبیش تفلیسی) ، تنفس سخت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ فَ)
بارندۀ خون. ریزندۀ خون. خون فشان:
سر خنجرش ابر خونبار بود
سنانش نهنگ یل اوبار بود.
اسدی.
مانند باران خون چکان و عموماً صفت چشم مردم عاشق است. (ناظم الاطباء). اشکریز:
تا کی ز تو من دور و ز اندیشۀ دوری
من با دل پرحسرت و با دیدۀ خونبار.
فرخی.
و از فراق او دیدگان من خونبار است. (قصص الانبیاء ص 83).
ابر خونبار چشم خاقانی
صاعقه بر جهان همی ریزد.
خاقانی.
آه من دوش تیرباران کرد
ابر خونبار از آسمان برخاست.
خاقانی.
گردی از رهگذر دوست بکوری رقیب
بهر آسایش این دیدۀ خونبار بیار.
حافظ.
ز شوقت گر چه خونبار است چشمم
بسوی شش جهت چار است چشمم.
جامی.
، خونین. سرخ رنگ بمناسبت رنگ خون:
گویی که خروس از می مخمور سر است ایرا
چشمش چو لب کبکان خونبار نمود اینک.
خاقانی.
شعر خونبار من ای باد بدان یار رسان
که ز مژگان سیه بر رگ جان زد نیشم.
حافظ.
ز رأی روشن و شمشیر خونبار
بیکدم عالمی را ساختی کار.
(حبیب السیر)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
خرابه ها. ویرانیها. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خونبار
تصویر خونبار
هر چیزی که آغشته به خون باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبها
تصویر نبها
جمع نبیه، زیرکان، شریفان، زیرکان والایان فرخادان
فرهنگ لغت هوشیار
تباهی خم بزرگ و دراز سفالین یا چوبین که در آن غله کنند، گودال یا چهار دیواری که در آن غله ریزند، گنبد قبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوبه
تصویر خوبه
گزسنگی، زمین بی گیاه خاک خشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خونابه
تصویر خونابه
آب با خون آمیخته
فرهنگ لغت هوشیار
سفره کوچک خوان کوچک، طبق چوبین کوچک که در آن شیرینی میوه یا جهاز عروس گذارند و بر روی سر حمل کنند، طبقی که در آن انواع شیرینی را بترتیب خاص چینند و جمله هایی مبنی بر تبریک و تهنیت نویسند و در مجلس عقد در اطاق عروس گذارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خونده
تصویر خونده
خانم، بی بی، بانو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خونابه
تصویر خونابه
((بِ))
خون آمیخته به آب، اشک خونین، مایعی که پس از انعقاد خون روی آن می ماند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خنبه
تصویر خنبه
((خُ بِ))
خم بزرگ، گودال یا چهاردیواری که در آن غله ریزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خون بها
تصویر خون بها
دیه
فرهنگ واژه فارسی سره
خواب نما
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان بندپی بابل، از دهستان سجارود بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
خون و چرک، خونابه، زخم
فرهنگ گویش مازندرانی
دیه، خون بها
فرهنگ گویش مازندرانی