جدول جو
جدول جو

معنی خوناب - جستجوی لغت در جدول جو

خوناب
خونابه، رجوع به خونابه شود، مایع آب مانندی که محتوی از خون و شیر می باشد و به اصطلاح علمی فرنگ سرم گویند، (ناظم الاطباء)، اشک خونین، (ناظم الاطباء) :
ز دیده ببارید خوناب شاه
چنین گفت با مهتران سپاه،
فردوسی،
تو با داغ دل چند پویی همی
که رخ را بخوناب شویی همی،
فردوسی،
شوم رسته از رنج این سوکوار
که خوناب ریزد همی بر کنار،
فردوسی،
خود دجله چنان گرید صد دجلۀ خون گویی
کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان،
خاقانی،
خوش نبود دیده بخوناب در
زنده و مرده بیکی خواب در،
نظامی،
فرس میراند چون بیمار خیزان
ز دیده بر فرس خوناب ریزان،
نظامی،
- خوناب زرد، کنایه از اشک است، (یادداشت مؤلف)،
- خوناب سیاه، اشک:
چون قلم سرزده گرییم بخوناب سیاه
زیوری چون قلم از دودجگر بربندیم،
خاقانی،
- خوناب گرم، اشک:
ز جان سیاوش چو خون شد ز شرم
بیاراست مژگان به خوناب گرم،
فردوسی،
- خوناب مژگان، اشک چشم:
این دو حرف از خون دل بنوشت و در خاکش نهفت
نسخۀ توبه است کز خوناب مژگان تازه کرد،
خاقانی،
، خون، (ناظم الاطباء)،
چنین برگ گویا چه گوید همی
که دل را بخوناب شوید همی،
فردوسی،
من بیابانی به پیش اندر گرفته کاندر او
از نهیب دیو دل خوناب گشتی هر زمان،
فرخی،
گفتم که ز دولت تو برخواهم خورد
بسیار بخوردم و دگر خواهم خورد
کی دانستم که با دلی پرخوناب
در بند وصال تو جگر خواهم خورد،
عمادی شهریاری،
غریق دو طوفانم از دیده و لب
ز خوناب این دل که اکنون ندارم،
خاقانی،
جگرها بین که در خوناب خاک است
ندانم کاین چه دریای هلاک است،
نظامی،
دلم از رشک پر خوناب کردند
بدین عبرت گهم پرتاب کردند،
نظامی،
بانگ بر این دور جگرتاب زن
سنگ بر این شیشۀ خوناب زن،
نظامی،
خیز نظامی ز حد افزون گری
بر دل خوناب شده خون گری،
نظامی،
دجله خوناب است زین پس گر نهد سر در نشیب
خاک نخلستان بطحا را کند از خون عجین،
سعدی،
- خوناب جگر، خون جگر:
خوناب جگر خورد چه سود است
چون غصۀ دل نمی گوارد،
خاقانی،
صبر اگررنگ جگر داشت جگر صبر نداشت
اهل کو تا سر خوناب جگر باز کنم،
خاقانی،
نازنینان منا مرد چراغ دل من
همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشایید،
خاقانی،
خوناب جگر ز دیده ریزان
چون بخت خود اوفتان و خیزان،
نظامی،
- خوناب جهان، غصۀ عالم:
تو نیز گر آن کنی که او کرد
خوناب جهان نبایدت خورد،
نظامی،
- خوناب خم، کنایه از شراب:
بمن ده که این هر دو گم کرده ام
قناعت بخوناب خم کرده ام،
نظامی،
- خوناب دل، خون دل:
اول از خوناب دل رنگین عذارش بستمی
بعد از آن از زعفران رخ حنوطش سودمی،
خاقانی،
یکجو ندهی دلم درین کار
خوناب دلم دهی بخروار،
نظامی،
- خوناب سویدا، خون قلب، خون دل:
خاکیان را ز دل گرم روان آتش شوق
باد سرد از سرخوناب سویدا شنوند،
خاقانی،
، جریان خون، (ناظم الاطباء)، خون روان، مقابل خون بسته، (یادداشت مؤلف) :
موج خوناب گذشت از سرم و با غم تو
من نیارم که بگویم بلغ السیل زبا،
رفیع الدین لنبانی،
بحری است مرا زسیل خوناب درون
و آن بحر همی آیدم از دیده برون،
سلمان ساوجی،
، شنگرف، (از ناظم الاطباء)، صدید، (یادداشت مؤلف)، تنفس سخت، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خوناب
خون آمخیته به آب، اشک خونین. یا خوناب زرد. اشک
تصویری از خوناب
تصویر خوناب
فرهنگ لغت هوشیار
خوناب
خون آمیخته به آب، اشک خونین
تصویری از خوناب
تصویر خوناب
فرهنگ فارسی معین
خوناب
آب خون، خونابه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خوشاب
تصویر خوشاب
(دخترانه)
آبدار و ترو تازه، جواهر تابان و درخشان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خوشاب
تصویر خوشاب
کمپوت، آب دار، تر و تازه، برای مثال میوۀ خوشاب، خوش آب و رنگ (بیشتر در صفت جواهر مخصوصاً مروارید)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خونابه
تصویر خونابه
خون آمیخته با آب، کنایه از اشک خونین، کنایه از خون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خواب
تصویر خواب
حالت آسایش در انسان و حیوان که در طی آن حواس ظاهری انسان از کار می افتد،
تصاویر، وقایع و مناظری که هنگام خواب از ذهن انسان می گذرد، رؤیا،
کنایه از بی خبر، جهتی که پرز دارای تمایل به خم شدن به آن است، رکود مثلاً خواب پول، بن مضارع خوابیدن
خواب دیدن: گذشتن تصاویر، وقایع و مناظری از ذهن انسان در هنگام خواب
خواب رفتن: به خواب رفتن، در خواب شدن، خوابیدن، کنایه از بی حس شدن دست یا پا به واسطۀ فشاری که بر آن وارد می شود
فرهنگ فارسی عمید
(خوَ /خُ)
آب ناپاک و پلید، آبشار. شلاّله، سدی که در جلو جوی آب بندند، میل به آشامیدن آب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ)
دهی است از دهستان اربعۀ پایین بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد، واقع در 45هزارگزی جنوب باختری فیروزآباد کنار راه عمومی اهرم به فراشبند. این دهکده کوهستانی و گرمسیر با 143 تن سکنه است. آب آن از چاه و چشمه و قنات و محصول آن خرما و لیموو شغل اهالی زراعت و باغداری است. در نزدیکی آن معدن نمکی وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان زهرا بخش بوئین شهرستان قزوین، واقع در سه هزارگزی شمال خاوری بوئین، با آب و هوای معتدل و 939 تن سکنه و آبادیهای حوری آباد و امجدآباد و عباس آباد و خان آباد و تکیه و بابا روغن و حمیدآباد و بهرام و عبدل آباد و محمودآباد جزء این ده می باشد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام یکی از دو رود است که شهر بخارا میان آن دو نهاده است. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
آبی که از آب دادن کردها و سیراب شدن آن به زمین زیردست نشیند، آبی که از زراعت و مزرعۀ دیگر زهد، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
کنایه از درنده مثل گرگ وشیر چه ناب بمعنای دندان یشک است، (غیاث اللغات)،
- امثال:
شر اهر ذاناب، شری که ببانگ آورده است خداوند یشک را
لغت نامه دهخدا
سرخی و گلگونه باشد که زنان به جهت زیبائی بر رخساره مالند، (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری)، به معنی گونا است سرخی که زنان بر روی مالند و گلگونه گویند، (انجمن آرای ناصری)، گونا، سرخاب، غازه، گلگونه:
روی او بی نیاز از گوناب
در دل آفتاب از او صد تاب،
ابوالخطیر،
رجوع به گونا شود
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ)
دهی است از دهستان خدابنده لوی بخش قروۀ شهرستان سنندج. این ده در جنوب خاوری گل تپه و خاور شوسۀ همدان به بیجار واقع است. کوهستانی و سرد با 200 تن سکنه. آب آن از قنات و رود خانه قره آغاج و محصول عمده آن غلات. در تابستان می توان اتومبیل به آنجا برد و در دو محل بفاصله یک کیلومتر بنام خوشاب بالا و پائین واقع شده و سکنۀ آن 500 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خُنْ)
نام قریه ای است میان راه سلطان آباد عراق (اراک) به اصفهان. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خنداب در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
آب با خون آمیخته. (یادداشت بخط مؤلف) ، آب مانندی که محتوی از خون و شیرباشد و به اصطلاح علمی فرنگ سرم گویند، اشک خونین. خوناب. (ناظم الاطباء). اشک:
چو نزدیک آنجای برزو رسید
ببارید خونابه بر شنبلید.
(ملحقات شاهنامه).
دل عاشق بسان چوب تر بی
سری سوجه سری خونابه ریجه.
باباطاهر.
خونابه ز دیدگان گشادند
در پای فتاده درفتادند.
نظامی.
وین طرفه که درد چشم او را
خونابه ز چشم ما روان است.
سعدی (صاحبیه).
گر چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست
من رخ زرد بخونابه منقش دارم.
حافظ.
خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب
ای بسا رخ که بخونابه منقش باشد.
حافظ.
، خون. خوناب:
می لعل گون خوشتر است ای سلیم
ز خونابۀ اندرون یتیم.
فردوسی.
بخونابه شویی همی کار خویش
سزای تو جاهل بد آن مغتسل.
ناصرخسرو.
دل شه چون ز عجز خونابه است
او نه شاه است نقش گرمابه است.
سنائی.
در کیسه های کان و گهرهای کوهسار
خونابه ماندلعل و گهر کز تو بازماند.
خاقانی.
خاکی رخ چو کاه بخونابه گل کنید
دیوار دخمه را بگل و که برآورید.
خاقانی.
پس مرا خون دوباره می ریزی
من بخونابه باز می غلطم.
خاقانی.
چون دهن از سنگ بخونابه شست
نام کرم کرد بخود بر درست.
نظامی.
شرطست که وقت برگ ریزان
خونابه شود ز برگ، ریزان.
نظامی.
گرت خونابه گیرد دل ز دست دوستان سعدی
نه شرط دوستی باشد که از دل تا زبان آید.
سعدی.
با دوست چنانکه اوست می باید داشت
خونابه درون پوست می باید داشت.
سعدی (رباعیات).
کاغذین جامه بخونابه بشویم که فلک
رهنمائیم بسوی علم داد نکرد.
حافظ.
- خونابۀ جگر، خون جگر:
دل ضعیفم از آن کرد آه خون آلود
که در میانۀ خونابۀ جگر می گشت.
سعدی.
، جریان خون. (از ناظم الاطباء). خوناب، خون روان. مقابل خون بسته. خوناب. (یادداشت مؤلف) :
خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ
زانکه خونابه نمانده ست درین چشمم نیز.
شاکر بخاری.
، شنگرف. (ناظم الاطباء). صدید. (حبیش تفلیسی) ، تنفس سخت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
نقیض بیداری. نوم. حالت آسایش و راحتی که بواسطۀ از کار بازآمدن حواس ظاهره و فقدان حس در انسان و سایر حیوانات بروز می کند. (ناظم الاطباء). واگذاشتن نفس استعمال حواس را به واگذاشتی طبیعی. منام. حثاث. رقد. رقود. رقاد. هجعت. کری. سبات. نعاس. (یادداشت بخط مؤلف) :
توانگر بنزدیک زن خفته بود
زن از خواب شلپوی مردم شنود.
بوشکور بلخی.
گوسفندیم و جهان هست بکردار نغل
چون گه خواب شود سوی نغل باید شد.
رودکی.
باز کرد از خواب زن رانرم و خوش
گفت دزدانند و آمد پای پش.
رودکی.
زیر خاک اندرونت باید خفت
گرچه اکنونت خواب بر دیباست.
رودکی (از تاریخ بیهقی).
برین کینه آرامش و خواب نیست
بمانند چشمم بجوی آب نیست.
فردوسی.
از آن خاک برخاست شد سوی آب
چو مستی که بیدار گردد ز خواب.
فردوسی.
دلش گشت پربیم و سر پرشتاب
وز او دور شد خورد و آرام و خواب.
فردوسی.
چنان نمود به ما دوش ماه نو دیدار
چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا.
بهرامی.
ز جنگ شار سپه را بجنگ رای کشید
ز خواب خواست همی کرد رای بیداری.
فرخی.
نه از خواب و از خورد بودش مزه
نه بگسست از چشم او نایزه.
عنصری.
عاشق از غربت بازآمد، با چشم پرآب
دوستگان را بسرشک مژه برکرد ز خواب.
منوچهری.
نیز چه خواهی دگر خوش بخور و خوش بزی
انده فردا مبر گیتی خواب است و باد.
منوچهری.
خرد را می ببندد چشم را خواب.
(ویس و رامین).
نیمه شب بیدار شدم و هرچند حیلت کردم خوابم نیامد. (تاریخ بیهقی). ایشان را نمایند پهنای گلیم تا بیدار شوند از خواب. (تاریخ بیهقی).
از این خواب اگر کوته است ار دراز
گه مرگ بیدار گردیم باز.
اسدی.
بخانه درون خواب و در گور خواب
به بیداریت پس کی آید شتاب.
اسدی.
حکیمان خواب را موت الاصغر خوانند. (عنصر المعالی).
وقت است که از خواب جهالت سر خویش
برکنی تا بسرت بروزد از علم نسیم.
ناصرخسرو.
چشمت ازخواب بیهشی بگشا
خویشتن را بجوی و اندریاب.
ناصرخسرو.
هرچیز که هست ترک می باید کرد
وز ترک اساس برگ می باید کرد
در ترک تعلق از بدن راحتهاست
از خواب قیاس مرگ می باید کرد.
خواجه عبدالله انصاری.
خواب ناید دختری را کاندر آن باشد که باز
هفتۀ دیگر مر او را خانه شوهر برند.
سنائی.
برای بوی وصال تو بندۀ بادم
برای پاس خیال تو دشمن خوابم.
خاقانی.
زآن نرگس جادونسب جان مرا بگرفته تب
خواب مرا هر نیمشب بسته به آب انداخته.
خاقانی.
بانگ طبلت نمی کند بیدار
تو مگر مرده ای نه در خوابی.
سعدی.
زآن شب دگرم خواب نه سبحان الله
یک خواب و ز پس این همه بیداریها.
سعدی.
از خواب تو در برادر این تاب
خوش خفته تو و برادر خواب.
امیرخسرو دهلوی.
خواب خون در بدن فسرده کند
زندگان را به رنگ مرده کند.
اوحدی.
خواب را گفته ای برادر مرگ
چون نخسبی همی زنی در مرگ.
اوحدی.
خواب تلخ است در آن خانه که بیماری هست.
صائب.
بگو بخواب که امشب میا بدیدۀ من
جزیره ای که مکان تو بود آب گرفت.
- امثال:
اسلام ز دست رفت بس درخوابید. (یادداشت بخط مؤلف).
از خواب قیاس مرگ گیر.
خواب است و مرگ.
خواب برادر مرگ است.
خواب پاسبان، چراغ دزدان است.
خواب خواب می آورد.
خواب هست از مرگ بدتر.
دنیا را آب برد کچل را خواب برد.
عمو یادگار خوابی یا بیدار.
فتنه در خواب است بیدارش مکن.
هر که خواب است روزیش آب است.
- آشفته خواب، خواب ناراحت:
این جهان خواب است خواب ای پور باب
شاد چون باشی بدین آشفته خواب.
ناصرخسرو.
- از خواب برآمدن،بیدار شدن:
نفس برآمدو کام از تو برنمی آید
فغان که بخت من از خواب برنمی آید.
حافظ.
- از خواب برخاستن، بیدار شدن.
- از خواب پریدن، ناگهان بیدار شدن. بطور طبیعی بیدار نشدن. بناگاه از خواب به بیداری آمدن.
- از خواب جستن، از خواب پریدن. بناگاه از خواب بیدار شدن.
- از خواب درآمدن، بیدار شدن. از خواب برخاستن:
رطب چین درآمدز دوشینه خواب
دماغی پرآتش دهانی پرآب.
نظامی (از آنندراج).
- بدخواب، آنکه به آسانی نخوابد. آنکه در همه وقت و همه جا چون مردمان خوش خواب نخوابد.
- ، خواب بچه ای که بیدار شود و دیگر نخوابد.
- بسیارخواب، پرخواب. میسان. (منتهی الارب).
- به خواب درآمدن، بخواب رفتن. خوابیدن.
- ، اقناع کردن. فریب خوردن. (یادداشت بخط مؤلف) :
ز پیران چو بشنید افراسیاب
سر مرد جنگی درآمد به خواب.
فردوسی.
- به خواب رفتن، خوابیدن. به خواب شدن. هجوع. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
- به خواب شدن، نعاس. نوم. خوابیدن.
- به خواب کردن، خوابانیدن.
- ، فریب دادن. اقناع کردن کسی بفریب: بیش ما را به خواب کرده اند به شیشۀ تهی جوابی نیکو می باید داد خوارزمیان را. (تاریخ بیهقی).
- بی خواب، خواب نبرده. بیدارمانده.
کاشکی صد چشم ازین بی خواب تر بودی مرا
تا تأمل کردمی در منظر زیبای تو.
سعدی.
- بی خوابی، خواب نبردگی. بیدارماندگی:
تو مست شراب خواب و ما را.
بی خوابی کشت در یتاقت.
سعدی.
از غایت بیخوابی پای رفتنم نماند. (گلستان).
- ، مرض بیخوابی. علتی که بر اثر آن آدمی را خواب نبرد.
- بیدارخوابی، بیخوابی. بیدارماندگی.
- پاشنه خوابیده، کفش که پاشنۀ آن تا شده.
- پاشنه نخواب، کفش که پاشنۀ آن تا نشود.
- پرخواب، آنکه خواب بسیار کند. آنکه خوابش بیش از معمول است.
- تخت خواب، تختی که برای خواب است. تختی که روی آن بستر اندازند خواب را.
- جامۀ خواب، لباس خواب. لباسی که وقت خواب بر تن کنند.
- جای خواب، محل خسبیدن. محل خفتن.
- خواب آمدن، احساس خواب کردن. مقدمات حالت خواب برای کسی فراهم آمدن.
- ، خوابیدن.
- خواب نیامدن، بیدار ماندن. خواب نبردن.
- خواب اصحاب رقیم، خواب اصحاب کهف:
سال سی خفتی کنون بیدار شو
گر نخفتی خواب اصحاب رقیم.
ناصرخسرو.
- خواب بردن، خواب رفتن. خوابیدن.
- خواب خرگوش، خواب با چشمهای باز. یا با یک چشم باز و یک چشم بسته:
ای خفته همه عمر و شده خیره ومدهوش
وز عمر جهان بهرۀ خود کرده فراموش
هرگه که همیشه دل تو بی هش و خفته ست
بیدار چه سود است ترا خواب چو خرگوش.
سنائی.
ما را چه کشی بچشم آهو
ما را چه دهی تو خواب خرگوش.
سنائی.
خواب خرگوش عین کین ترا
شیر نر هم چو روبه ماده.
انوری.
گر دهد خصم خواب خرگوشت.
انوری.
بیداری دولتت فکنده
در دیدۀ فتنه خواب خرگوش.
ظهیرالدین فاریابی.
سگ کوی تو باشم گرچه ندهی
به روبه بازیم جز خواب خرگوش.
ظهیرالدین فاریابی.
خواب خرگوش اجل کفتاروارت بسته کرد
الحذر کاین بیشه را هر روبهی شیرافکن است.
شهاب الدین سمرقندی.
پیش از آن خود غزال مست دلیر
خواب خرگوش داده بود به شیر.
امیرخسرو دهلوی.
خواب خرگوش به چشم خرد ابن یمین
میدهد غمزۀ شیرافکن چون آهویت.
ابن یمین.
- خواب خوش، خوابی که بسیار راحت است. خواب بدون دغدغه:
بیدار شو از خواب خوش ای خفته چهل سال
بنگر که ز یارانت نماندند کس ایدر.
ناصرخسرو.
- خواب دیو، خوابی نهایت سنگین که او را سخت دیر بیدار توان کرد. (یادداشت بخط مؤلف).
- خواب سبک، خواب غیرعمیق. خوابی که با جزئی حرکت بیدار میشوند.
- خواب سنگین، خواب عمیق.
- خواب عمیق، خواب سنگین. خواب گران.
- خواب قیلوله، خواب پیش از ظهر: در باغ فرموده تا خانه ای برآوردند خواب قیلوله را. (تاریخ بیهقی).
- خواب کردن، خوابیدن: امیر بوقت قیلوله آنجا رفتی و خواب کردی. (تاریخ بیهقی).
- ، فریب دادن، خام کردن.
- خوابگاه، جای خفتن. جای خسبیدن.
- خواب گران،خواب عمیق. خواب سنگین.
- خواب گرفتن، مانع خواب شدن. جلوگیری از خواب کسی کردن.
- خوابگه، خوابگاه:
همان پنج تن را بر خویش خواند
بنزدیکی خوابگه برنشاند.
فردوسی.
- خواب ماندن، برخلاف قصد خواب او دراز کشیدن و فوت شدن وقت یا تخلف شدن وعده او. (یادداشت بخط مؤلف).
- خواب نبردن، خواب نرفتن. نخفتن.
- خود را به خواب زدن، نمودن به خواب است و نباشد. تناعس. (یادداشت بخط مؤلف).
- خور و خواب، کنایه از آسایش. کنایه از بی فکری و خوشگذرانی:
خورو خواب و آرام جوید همی
وزآن زندگی کام جوید همی.
فردوسی.
- در خواب، بخواب. خوابیده: اگر محمود زاولی در خواب است محمود بی زوال بیدار است.
- در خواب رفتن، بخواب شدن. خوابیدن:
تو پادشاهی و گر چشم پاسبان همه شب
بخواب درنرود پادشه چه غم دارد.
سعدی.
در خواب نمی روم که بی یار
پهلو نه خوش است بر حریرم.
سعدی.
امشب این نیست که در خواب رود چشم ندیم
خواب در روضۀ رضوان نکند اهل نعیم.
سعدی.
جای آن نیست که خاموش نشیند مطرب
شب آن نیست که در خواب رود چشم ندیم.
سعدی.
- در خواب شدن، بخواب رفتن.
- ، مردن:
گفتند فسانه ای و در خواب شدند.
خیام.
- در خواب کردن، تنویم. خوابانیدن.
- ، فریب دادن.
- امثال:
بشیشۀ تهی در خواب کردن، فریب دادن. (امثال و حکم)
- در خواب ماندن، با قصد بیداری در خواب باقی ماندن.
- دیرخواب، خوابی که زیاد طول کشیده:
بیدار شو این چه دیرخواب است.
امیرخسرو دهلوی.
- رختخواب، بستر. لحاف و تشک و پتو که برای خوابیدن بکار رود.
- سر بخواب نهادن، غنودن. خوابیدن:
پیاده همی رفت جویان شکار
به پیش اندر آمد یکی مرغزار
گله دار اسبان افراسیاب
به بیشه درون سر نهاده بخواب.
فردوسی.
- شادخواب، خواب خوش.
- شکرخواب، خواب خوش.
- کم خواب، آنکه خواب او بسیار نیست.
- گران خواب، آنکه خواب عمیق کند.
- مست خواب، آنکه درربودۀ خواب است ولی بناچار بیدار مانده.
- نیک خواب، خوش خواب.
- نیم خواب، نه خواب و نه بیدار. بین نوم و یقظه:
کرشمه کنان نرگس نیم خواب.
نظامی.
سکندر ز مستی شده نیمخواب.
سعدی.
جمالی چو در نیمروز آفتاب
- ، چشم نیم بسته. کنایه از زیبائی چشم:
چشمهای نیم خوابت سال و ماه
همچو من مستند بی میخوارگی.
سعدی.
با چشم نیم خواب تو خشم آیدم همی
از چشمهای نرگس و چندین وقاحتش.
سعدی.
دو نرگس مست نیم خوابش.
سعدی.
، نائم. خوابیده. آنکه او را خواب برده، رؤیا. صوری که در هنگام خواب درذهن آدمی رخ بنماید. واقعه:
این همه بود و باد تو خواب است
خواب را حکم نی مگر بمجاز.
رودکی.
نگویم من این خواب شاه از گزاف
زبان زود نگشایم از بهر لاف.
بوشکور بلخی.
سپهبد گشاد آن نهان از نهفت
همه خواب یک یک بدیشان بگفت.
فردوسی.
نگر خواب را بیهده نشمری
یکی بهره دانش ز پیغمبری.
فردوسی.
سیاوش بدو گفت کآن خواب من
بجای آمد و تیره شد آب من.
فردوسی.
همان خواب گودرز و رنج دراز
خور و پوشش و درد و آرام و ناز.
فردوسی.
پیام دادم که اقبال بی پرستش او
بود بنزد خردمند خواب بی تعبیر
جواب داد که اشعار بی ستایش او
بود بنزد خرد چون نماز بی تکبیر.
معزی.
خر بد بخت بد بود در خواب
از معبر چنین رسید جواب.
سوزنی.
- امثال:
خواب زن چپ است، یعنی اگر خواب بد دیده است تعبیرش برخلاف خوب خواهد بود.
- بخواب دیدن، در واقعه و رؤیا دیدن:
چنان دید گوینده یک شب بخواب
که یک جام می داشتی چون گلاب.
فردوسی.
چنان دید روشن روانم بخواب
که رخشنده شمعی برآمد ز آب.
فردوسی.
بخواب دیدم که من بزمین غور بودمی... و بسیار طاووس و خروس بودی. (تاریخ بیهقی). آخر بود همچنان که بخواب دیده بود و ولایات غور بطاعت وی آمدند. (تاریخ بیهقی).
این تمنایم به بیداری میسر کی شود
کاشکی خوابم ببردی تا بخوابت دیدمی.
سعدی.
سعدیا گفت بخوابم بینی
بیوفا یارم اگر می غنوم.
سعدی.
بخواب دوش چنان دیدمی که زلفینش
گرفته بودم و دستم هنوز غالیه بوست.
سعدی.
بخوابش مگر دیده ای سعدیا
زبان درکش امروز کآن دوش بود.
سعدی.
بخواب اندرش دید و پرسید حال
که چون رستی از حشر و نشر و سؤال.
سعدی (بوستان).
چون من خیال رویت جانا بخواب بینم
کز خواب می نبیند چشمم بجز خیالی.
حافظ.
دیدم بخواب دوش که ماهی برآمدی
کز عکس روی او شب هجران سرآمدی.
حافظ.
- بخواب کسی آمدن، در رؤیا دیدن او را. در خواب دیدن.
- بخواب ندیدن، در رؤیا ندیدن.
- ، کنایه از مبالغه در خوبی چیزی:
جامه و نعمت کان خلق ندیده ست بخواب.
ناصرخسرو.
هرگز جمال مال ندیده ست جز بخواب
هر کو گدای از پس دیگر گدا شده ست.
ناصرخسرو.
- تعبیر خواب، تأویل و تفسیر خواب. تفسیر رؤیا.
- خواب پیغمبری، رؤیایی که عیناً تعبیر شود.
- خواب دیدن، در رؤیا دیدن:
بگودرز گفت ای جهان پهلوان
یکی خواب دیدم بروشن روان.
فردوسی.
بر آن جمله بودند که خوابی دیدندی. (تاریخ بیهقی). در خواب دیدم خضر نزدیک من آمد مرا پرسیدند و گفت که چندین غم چرا میخوری. (تاریخ بیهقی).
ماندی اکنون خجل چو آن مفلس
که بشب گنج بیند اندر خواب.
ناصرخسرو.
و چون خوابی نیکو که دیده اید. (کلیله و دمنه).
خواب می بینم ولیکن خواب نی
مدعی هستم ولی کذاب نی.
مولوی.
- ، خیال فاسد کردن. فکر و خیالی را بسر خود راه دادن: اگر عیاذاً بالله شغبی و تشویشی کنید... این شش هزار سوار و حاشیت یکساعت دمار از شما برآرند و تنی چند نفر اگر... پیوندند شما را پیش وی قدری نماند و این پوست کنده از آن گفتم تا خوابی دیده نیاید. (تاریخ بیهقی). ما ایشان را نخواهیم گذاشت که خواب ببینند و خوش و تن آسان باشند. (تاریخ بیهقی).
- خواب گزاری، تعبیر خواب:
ای فرخی این قصه و این حال چه چیز است
پیش ملک شرق همی خواب گزاری.
فرخی.
خواب می گزاری باطل و بیهوده چه گویی.
؟
- خواب گفتن، یاوه سرائیدن:
کنون نزد من چون زنان بسته دست
همی خواب گویی بکردار مست.
فردوسی.
- خواب مستی، خواب غیرقابل تعبیر:
غم حیات ندارد ز می پرستی ها
که نیست قابل تعبیر خواب مستیها.
صائب.
- در خواب دیدن، در رؤیا دیدن. واقعه ای را دیدن:
چنین دید در خواب کزپیش تخت
برستی یکی خسروانی درخت.
فردوسی.
چو در خواب این بلا را بود دیده
که مردی با وی از دستش بریده.
نظامی.
اگر در خواب بینی مرغ و ماهی
بدولت میرسی یا پادشاهی.
- گزاردن خواب، تأویل و تفسیر و تعبیر خواب.
- ، تعبیر خواب:
- خوابی برای کسی دیدن، فکر و خیال درباره کسی کردن. برای کسی امری را در سر پختن. انجام خیالی را برای کسی در نظر گرفتن.
کسانی که در خواب دانا بدند
بدان دانش اندر توانا بدند.
فردوسی.
، خیال، حالت غفلت، غافل. (ناظم الاطباء) ، فنای اختیاری را از افعال بشریت خواب گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، پرز جامه مانند مخمل. (ناظم الاطباء). خمل. پرز. پرزه. (یادداشت بخط مؤلف) ، میل پود جامه ای چون قالی و مخمل و غیره بجانبی. نظیر: خواب این فرش از بالاست:اخمال، پرزه دار و خوابناک گردانیدن جامه را. (منتهی الارب) ، کرخی و بی حسی عضوی. چون خواب پا و دست.
- خواب رفتن، کرخ و بی حس شدن عضوی موقتاً برای فشاری که بر آن آمده و خون از جریان در آن عضو بازایستاده است. (یادداشت بخط مؤلف). خدر شدن عضوی بنحوی خاص
لغت نامه دهخدا
(خِنْ نا)
خناب. (منتهی الارب). رجوع به خناب شود، ستبربینی. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دراز گول که در اعضای او اختلاج باشد. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: رجل ٌ خناب
لغت نامه دهخدا
تصویری از خواب
تصویر خواب
حالت آسایش و راحتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خناب
تصویر خناب
نادان گول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوشاب
تصویر خوشاب
تر و تازه، آبدار
فرهنگ لغت هوشیار
سرخیی که زنان برای زیبایی بچهره خود مالند گلگونه الغونه سرخاب غازه: روی او بی نیاز از گوناب دردل افتاب از و صد تاب. (ابوالخطیر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوناب
تصویر ذوناب
داری دندان یشک، گرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خونابه
تصویر خونابه
آب با خون آمیخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوناب
تصویر گوناب
سرخی ای که زنان برای زیبایی به چهره خود مالند، گلگونه، سرخاب، غازه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوشاب
تصویر خوشاب
((خُ))
آبدار، تر و تازه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خواب
تصویر خواب
((خا))
حالتی توأم با آسایش و آرامش که بر اثر از کار بازماندن حواس ظاهر در انسان و حیوان پدید آید، غافل، بی خبر، جهتی که پرز، مو یا پشم در آن به آسانی روی هم افتد
خواب خرگوشی: کنایه از غفلت و بی خبری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خونابه
تصویر خونابه
((بِ))
خون آمیخته به آب، اشک خونین، مایعی که پس از انعقاد خون روی آن می ماند
فرهنگ فارسی معین
آبدار، پرآب، تازه، تر، خوش آب ورنگ، کمپوت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
احلام، چرت، خفتن، رویا، قیلوله، نوم، هجوع
متضاد: بیداری، پرز، غفلت
متضاد: هشیاری، بی خبر، غافل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع دهستان مذکوره ی ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
خون و چرک، خونابه، زخم
فرهنگ گویش مازندرانی