جدول جو
جدول جو

معنی خوشی - جستجوی لغت در جدول جو

خوشی
خوش بودن، خوبی، شادی، شادمانی، مقابل ناخوشی، سلامتی
تصویری از خوشی
تصویر خوشی
فرهنگ فارسی عمید
خوشی
نام مرغی است، (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خوشی
(خوَ / خُ)
شادی. فرح. سرور. شعف. نشاط. خوشحالی. خرسندی. آسایش. راحت. عشرت. عیش. خرمی. (ناظم الاطباء). خوشدلی. طرب. (یادداشت مؤلف) :
چنین گفت خرم دلی رهنمای
که خوشی گزین زین سپنجی سرای.
فردوسی.
گرازیدن گورو آهو بدشت
برینگونه بر چند خوشی گذشت.
فردوسی.
چو این روزگار خوشی بگذرد
چو پولاد روی زمین بفسرد.
فردوسی.
بشادی بباش و بنیکی همان
ز خوشی مپرداز دل یک زمان.
فردوسی.
اینت خوشی و اینت آسانی
روز صدقه است و بخش و قربانی.
فرخی.
بدین خرمی و خوشی روزگار
بدین خوبی و خرمی شهریار.
فرخی.
شادی و خوشی امروزبه از دوش کنم.
منوچهری.
هم از بوسه شکر بسیار خوردند
هم از بازی خوشی بسیار کردند.
(ویس و رامین).
و این شهر را سخت دوست داشتی که آنجا روزگار بخوشی گذاشته بود. (تاریخ بیهقی). معروض میدارم این سخن را بخوشی دل. (تاریخ بیهقی).
جهان چو روضۀ رضوان نماید از خوشی
هر آنگهی که در او بنگری بعین رضا.
سوزنی.
در آن مجلس خوشی را باز کردند
نوا بر میزبان آغاز کردند.
نظامی.
تو خوشی جویی درین دار الم
دلخوشی این جهان درد است و غم.
عطار.
نداندکسی قدر روز خوشی
مگر روزی افتد به سختی کشی.
سعدی (بوستان).
- امثال:
خوشی آزارش میدهد.
خوشی زیر دلش زده.
- ناخوشی، ناراحتی:
- خوشی عیش، شادی و آسایش زیست:
کنون بدانند از خرمی و خوشی عیش
که چون زیند خوش از عدل پادشاه زمان.
فرخی.
که تا چند ازین جاه و گردنکشی
خوشی را بود در قفا ناخوشی.
سعدی.
، لذت. (یادداشت مؤلف) :
ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام
گویی که شیر مام ز پستان همی مکی.
کسائی.
ز خوشی گیتی چه دارید بهر
ز گردون جدا نیست تریاک و زهر.
فردوسی.
تا بود لهو و خوشی اندر عشق.
فرخی.
چون شهد و شکر عیشی از خوشی و شیرینی
چون ریگ روان جیشی از پری و بسیاری.
منوچهری.
غلام و جام می را دوست دارم
نه جای طعنه و جای ملام است
همی دانم که این هر دو حرامند
ولیکن این خوشیها در حرام است.
منوچهری.
آن گل که مر او را بتوان خورد بخوشی
وز خوردن آن روی شود چون گل پر بار.
منوچهری.
، خوبی. نیکویی. بهتری. مقابل بدی. مهربانی. عزت. احترام. بزرگواری:
بیامد هم آنگه خجسته سروش
بخوشی یکی راز گفتش بگوش.
فردوسی.
تا هیچ بدی و ناهمواری از او در وجود نیاید بگفتار و کردار الا نیکویی و خوشی. (نوروزنامۀ خیام).
، نیکی. احسان:
ز خوشی و خوی خردمندیم
بهانه چه داری که نپسندیم.
اسدی.
، نزهت. سرسبزی. خرمی:
یکی شهر دید از خوشی چون بهشت
در و دشت و کوهش همه باغ و کشت.
اسدی.
ز خوشی بود مینوآباد نام
چو بگذشت از او پهلوان شادکام.
اسدی.
، عشوه. ناز:
خوب داریدش کز راه دراز آمد
با دوصد کشی و با خوشی و ناز آمد.
منوچهری.
، قشنگی. لطافت. زیبایی:
بهار اگر نه ز یک مادر است با تو چرا
چو روی تست بخوشی و رنگ و بوی و نگار.
فرخی.
روز خوش می خور و شب خوش ببر اندر کش
دلبر از خوشی و نرمی چو خز ادکن.
فرخی.
، مقابل درد. مقابل رنج. مقابل ناراحتی. مقابل کسالت. مقابل مرض:
همه درد و خوشی تو شد چو خواب
بجاوید ماندن دلت را متاب.
فردوسی.
درستی و هم دردمندی بود
گهی خوشی و گه نژندی بود.
فردوسی.
شما را خوشی جستم و ایمنی
نهان کردن کیش اهریمنی.
فردوسی.
از دلاویزی و تری چون غزلهای شهید
وز غم انجامی و خوشی چون ترانۀ بوطلب.
فرخی.
جهان ما به مثل می شده ست و ما می خوار
خوشیش بسته به تلخی و خرمی به خمار.
قمری (از ترجمان البلاغۀ رادویانی).
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخی و خوشی و زشت وزیبا بگذشت.
سعدی (گلستان).
، مقابل تلخی. شیرینی:
تا به تلخی نبود شهد شهی همچو شرنگ
تا به خوشی نبود صبر سقوطر چو شکر.
فرخی.
، ملایمت. آرامش. صفا. (یادداشت مؤلف) :
گر ز آنکه جرم کردم کاین دل بتو سپردم
خواهم که دل بر تست تو باز من سپاری
دل بازده بخوشی ورنه ز درگه شه
فردات خیلتاشی ترک آورم تتاری.
منوچهری.
به شیرین زبانی و لطف و خوشی
توانی که پیلی به مویی کشی.
سعدی (گلستان).
چو با سفله گویی بلطف و خوشی
فزون گرددش کبر و گردنکشی.
سعدی (گلستان).
پیش قاضی برد که مهر بده
بخوشی نیستت بقهر بده.
اوحدی.
، عذوبت در آب. (یادداشت مؤلف) ، سعادت. (یادداشت مؤلف) ، تسلی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خوشی
شادی، فرح، سرور، نشاط
تصویری از خوشی
تصویر خوشی
فرهنگ لغت هوشیار
خوشی
نیکی، خوبی، شادمانی
تصویری از خوشی
تصویر خوشی
فرهنگ فارسی معین
خوشی
استراحت، بهجت، خوبی، خوش گذرانی، سرور، سعادت، سلوت، شادخواری، طرب، عشرت، عیش، غنج، کامرانی، کیف، لهو، لهوولعب، مسرت، ملاهی
متضاد: ناخوشی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوشی
شادابی، شادی، سرور، خوشحالی، لذّت، شاداب، خوشبختی، شادی بخشی، شادمانی، شادی و خوشحالی
دیکشنری اردو به فارسی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خوشه
تصویر خوشه
(دخترانه)
تعدادی دانه میوه یا گل که به محوری متصل باشند، دسته ای از ستارگآنکه به نظر می رسد خواص مشترکی دارند، نام ششمین صورت فلکی که به شکل دوشیزه ای که خوشه گندم به دست است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خوشین
تصویر خوشین
(دخترانه)
خوش و زیبا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خوبی
تصویر خوبی
مقابل بدی، خوب بودن، پسندیده بودن، نیکویی، زیبایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توشی
تصویر توشی
نوعی ضیافت که در آن هرکس هر طعامی دارد بیاورد و با هم بخورند، نوعی ضیافت که هر کسی سهم خود را بدهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خودی
تصویر خودی
متعلق به خود (کشور، خانواده، شخص) مثلاً هواپیماهای خودی، مقابل بیگانه، آشنا، خودپسندی، خودخواهی، در تصوف حالت سالکی که هنوز در بند هواهای خود است و به کمال نرسیده، انانیت، برای مثال از خودی سرمست گشته بی شراب / ذره ای خود را شمرده آفتاب (مولوی - لغت نامه - خودی)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خویشی
تصویر خویشی
خویشاوندی، قرابت، خویشی، خویشاوند بودن، نسبت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پوشی
تصویر پوشی
پارچه ای که از آن شال سر و کمر می ساخته اند، برای مثال تا چند کنی پوش ز پوشی کسان / از جامۀ عاریت نشاید برخورد (نظام قاری - لغتنامه - پوشی)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خویش
تصویر خویش
کسی که با شخص بستگی و نسبت دارد، خویشاوند، برای مثال چنان شرم دار از خداوند خویش / که شرمت ز بیگانگان است و «خویش» (سعدی۱ - ۱۰۶)، ضمیر مشترک برای اول شخص، دوم شخص و سوم شخص مفرد و جمع، خود، خویشتن، برای مثال برادر که در بند «خویش» است، نه برادر و نه خویش است (سعدی - ۱۰۶)
فرهنگ فارسی عمید
اجتماع گلها و یا میوه ها که بواسطه محوری که قائم بهمه آنهاست نگاهداشته شده اند مانند خوشه انگور و خرما و گندم و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خولی
تصویر خولی
شبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توشی
تصویر توشی
ضیافتی که در آن هر کس طعامی با خود آورد و با هم تناول کنند دانگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوشی
تصویر پوشی
پارچه ای که از آن عمامه و شال کمر میساختند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خویش
تصویر خویش
خوداو، شخص، خویشتن
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی مغولی آزوغه توشه علوفه و آزوقه و سیورسات: سلطان ارز روم قضای حقی را که او وقت محاصره اخلاط بمدد علوفه و کوشی نشانده بانواع مبرات و کرامات مخصوص شد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خونی
تصویر خونی
آغشته به خون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوشا
تصویر خوشا
دال بر تحسین است نیکا، طوبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خویشی
تصویر خویشی
نزدیکی بسبب نسبت از طرف پدر و مادر و جز آنان قرابت خویشاوندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خویی
تصویر خویی
منسوب بشهر خوی از مردم خوی
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به خوزستان از مردم خوزستان خوزستانی، شعبه بیست و سوم از شعب بیست و چهارگانه موسیقی قدیم، کوفته کباب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خودی
تصویر خودی
آشنا، اهل، خویش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوری
تصویر خوری
لاتینی تازی گشته کشیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خموشی
تصویر خموشی
سکوت بیصدایی، بیزبانیگنگی، آرامی، انطفاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوبی
تصویر خوبی
زیبائی، جمال، سرسبزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوشی
تصویر حوشی
شب بیم زای، سخن شگفت، مردمگریز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوشی
تصویر بوشی
ناکس فرومایه درویش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوشی
تصویر گوشی
آلت تلفن که برای شنیدن حرف آنرا به گوش می گذارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وخشی
تصویر وخشی
روحانی، ایرمان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خوشه
تصویر خوشه
اپی
فرهنگ واژه فارسی سره