جدول جو
جدول جو

معنی خوشنگان - جستجوی لغت در جدول جو

خوشنگان(خوَشْ / خُشْ شَ)
دهی است از دهستان فین بخش مرکزی شهرستان بندرعباس واقع در شمال بندرعباس و خاور راه شوسۀ کرمان به بندرعباس با 700 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خورنگاه
تصویر خورنگاه
جای طعام خوردن، اتاق ناهارخوری، قسمتی از کاخ یا کوشک که جای غذا خوردن پادشاه و کسان او بوده است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خولنجان
تصویر خولنجان
گیاهی از خانوادۀ زنجبیل با ریشۀ ضخیم سرخ و تندمزه، ساقه های هوایی فراوان و گل های خوشه ای که در طب و داروسازی به کار می رود، قولنجان، خاولنجان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوش گام
تصویر خوش گام
خوش رفتار، ویژگی آنکه با مردم به خوش خویی و مهربانی رفتار می کند، ویژگی انسان یا حیوانی که که خوب راه می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روشندان
تصویر روشندان
جایی که در آن چراغ بگذارند، روشنی دان، چراغ دان، تاب دان، روزنی که نور از آن داخل می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باشنگان
تصویر باشنگان
باغ، بوستان، پالیز، پالیزگاه، فالیز
زمینی که در آن خیار، خربزه و مانند آن ها کاشته باشند
فرهنگ فارسی عمید
(خوَ / خُ رَ دَ / دِ)
جمع واژۀ خورنده. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
دهی است از دهستان خالصۀ بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در شمال باختری کرمانشاه کنار راه فرعی دوچقا با آب و هوای سردسیری و 345 تن سکنه. در سه محل بفاصله 2 هزار گز واقع و موسوم به خوشینان اعظم (مشهور به ده کور) ، خوشینان تپه و خوشینان اسفندیار (مشهور به باباخان) است. در خوشینان تپه آثار خرابۀ ابنیۀ قدیمی دیده می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
خنیاگر. سازنده. (برهان قاطع). مطرب. موسیقی دان:
چنین گفت کز شهر مازندران
یکی خوش نوازم ز رامشگران.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ نَ)
نام پادشاهی که در غرجستان پادشاه بوده و با فیروز و هرمز پادشاه مخالف بوده و غدر کرده. (از انجمن آرای ناصری). نام والی هیتال. (از برهان قاطع). رجوع به ترجمه فارسی ایران در زمان ساسانیان کریستن سن ص 294 شود:
چهارم چو ناپاک دل خوشنواز
که کم کرد ازین بوم و بر نام و ناز.
فردوسی.
اگرچه شود بخت او دیرساز
چو شد بخت پیروز با خوشنواز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا دَ / دِ)
مردمان دانا. مردمان عالم، جمع واژۀ خوانده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
سرودگوی. مغنی. آوازه خوان نیکو. (ناظم الاطباء). خوش صدا. خوش آواز. خنیاگر. خوش آوا:
مبادا بهره مند از وی خسیسی
بجز خوشخوانی و زیبانویسی.
نظامی.
بساز ای مطرب خوشخوان خوشگو
بشعر فارسی صوت عراقی.
حافظ.
گفتم اکنون سخن خوش که بگوید با من
کان شکرلهجۀ خوشخوان خوش الحان میرفت.
حافظ.
- مرغ خوشخوان، بلبل. (یادداشت مؤلف). هزاردستان:
غنچۀ گلبن وصلم ز نسیمش بشکفت
مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد.
حافظ.
گر بهارعمر باشد باز بر طرف چمن
چتر گل بر سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور.
حافظ.
مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق
دوست را با نالۀ شبهای بیداران خوش است.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ نِ)
چشمی که نگاه زیبا دارد. چشمی که نگاهی سحرآمیز دارد:
آن می که مست ازویم نی جام دیده نی جم
مانند شمع سرخوش زان چشم خوش نگاهم.
کلیم (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ گُ)
با ظن خوب. حسن الظّن ّ
لغت نامه دهخدا
(لِ)
دهی از بخش فلاورجان شهرستان اصفهان. واقع در جنوب فلاورجان و متصل به جادۀ مبارکه به اصفهان. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای معتدل و 1430 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
خاولنجان. خسرودارو. قره قاف. (یادداشت بخط مؤلف) (از برهان قاطع). بیخی است سرخ تیره رنگ و پرگره و تندطعم و لذید و با اندک عطریه و از هند و روم خیزد و گویند از آشیان باز و در سواحل دریا برمی آرند و نبات او معلوم نیست و مؤلف تذکره گوید نبات او بقدر ذرعی و برگش مثل برگ خرفه و گلش ذهبی است و غلیظ، و پرگره را خولنجان قصبی نامند و بی گره را که باریک و صلب است عقابی و قسم اخیر بهتر و قوتش تا هفت سال باقی می ماند در آخر دوم گرم و خشک و مقوی معده و احشاء هاضمه و باه و ماسک بول و بغایت کاسر ریاح و جهت قولنج و آروغ ترش و برودت گرده و درد کمر و تقویت اعضاء باطنی و رفع بدبوئی دهان و خنازیر و سرطان و دردهای بلغمی نافع و نگاه داشتن او اندک زمانی در دهان موجب شدت نعوظ و یک در هم سائیده او با یک اوقیه شیر گوسفند ناشتا بنوشند در تحریک باه مجرب است. (از تحفۀ حکیم مؤمن). از ابزار دیگهاست و گرم و خشک است به درجۀ سیوم. معده سرد و تر را سود دارد و قوی کند و بوی دهان خوش کند و قولنجی و درد گرده را سود دارد و قوه باه را زیادت کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ایزد و آفرینندۀ جان بخش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ لِ)
دهی است از دهستان قلعه شاهین سرپل زهاب شهرستان قصر شیرین. واقع در 7هزارگزی سرپل ذهاب کنار راه فرعی کلاوه. سکنه آن 210 تن و آب آن از سراب قلعه شاهین است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ نِ)
اسبابی است برای پیام دادن. رجوع به دایرهالمعارف فارسی شود
لغت نامه دهخدا
(زَ نَ / نِ)
جمع واژۀ بوزنه:
آن یکی برجهد چو بوزنگان
پای کوبد بنغمۀ طنبور.
ناصرخسرو.
و رجوع به بوزنه و بوزینه شود
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ / دِ)
پست تران. کوچکتران. کهتران. (ناظم الاطباء). خردگان
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا جَ / جِ)
جمع واژۀ خواجه. (ناظم الاطباء). رجوع به خواجه شود:
ای خواجگان دولت سلطان به هر نماز
او را دعا کنید که او درخور دعاست.
فرخی.
یک روز برملا خواجگان علی و عبدالرزاق پسران خواجه احمد حسن را سخنی چند سرد گفت. (تاریخ بیهقی). رعیتی مستظهر و خواجگانی متمول در عهد او بر مساکن مسکنت بنشستند. (ترجمه تاریخ یمینی).
خواجگان در زمان معزولی
همه شبلی و بایزید شوند.
شیخ نجم الدین رازی
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا جَ / جِ)
نام سلسلۀ نقشبندیه. (یادداشت بخط مؤلف).
- سلسلۀ خواجگان، سلسلۀ نقشبندیه. (یادداشت مؤلف). رجوع به نقشبندیه شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
مرکز بلوک جی در اسپاهان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
خربزه زار. (آنندراج). فالیز خربوزه. (ناظم الاطباء) ، لمح باصر، ذوبصر و تحدیق. (تاج العروس). نگاه تیز. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). اریته لمحا باصراً، ای: نظراً بتحدیق شدید. (ناظم الاطباء) ، در مکتب حکمت اشراق که ابصار یا دیدن را به روش دیگری تعبیر می کنند و نظریه های خارج شدن شعاعی از چشم و برخورد آنها با مبصرات یا انطباع صورت شیئی در رطوبت جلیدی و جز اینها رارد می کنند و برای دیدن، نبودن حجاب میان باصر و مبصر را کافی میدانند باصر را سرچشمۀ نور اسپهبدی می دانند و می گویند هنگام مقابلۀ مستنیر با عضو باصر برای نفس علم اشراقی حضوری بر مبصر حاصل میشود و ادراک ’دیدن’ روی میدهد. شیخ اشراق (سهروردی) در ذیل عنوان ’حقیقت صور مرایا و تخیل’ آرد: همچنانکه همه حاسه هابیک حس بازمی گردند که حس مشترک است، همه نورها در نور مدبر به نیروی واحدی باز میگردند که عبارت از ذات روشنایی فیاض لذاته است و هر چند ابصار مشروط به مقابلۀ با بصر است جز اینکه در باصر نور اسپهبدی است... اصحاب عروج برای نفس مشاهدۀ صریح کاملتری از آنچه برای بصر دست میدهد آزموده اند و آن هنگام انسلاخ شدید نفس از بدن است. (از حکمت اشراق ص 213). و رجوع به فهرست همان کتاب در ذیل ابصار و باصر و بصر شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی است از بخش حومه شهرستان نیشابورکه دارای 698 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خوشخوان
تصویر خوشخوان
سرود گوی آواز خوان مغنی
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه نیکو نوازد (آلات موسیقی را) کسی که نیکو ساز بزند خنیاگر و سازنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خولنجان
تصویر خولنجان
پارسی تازی گشته خاولنجان خسزو دارو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورنگاه
تصویر خورنگاه
کاخ با شکوه کوشک با جلال
فرهنگ لغت هوشیار
خانه سرا، محلی که درویشان و مرشدان در آن سکونت کنند و رسوم و آداب تصوف را اجرا نمایند
فرهنگ لغت هوشیار
جایی که در آن چراغ بگذارند چراغدان روشنی دان، تابدان، روزن و سوراخی که از آن روشنایی داخل خانه گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باشنگان
تصویر باشنگان
فالیز خربزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روشندان
تصویر روشندان
چراغدان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خورنگاه
تصویر خورنگاه
((خُ رَ))
کاخ باشکوه، نام قصر باشکوهی در جده که به دستور پادشاه آن نعمان برای بهرام گور ساخته شد، خورنق
فرهنگ فارسی معین