نام پادشاهی که در غرجستان پادشاه بوده و با فیروز و هرمز پادشاه مخالف بوده و غدر کرده. (از انجمن آرای ناصری). نام والی هیتال. (از برهان قاطع). رجوع به ترجمه فارسی ایران در زمان ساسانیان کریستن سن ص 294 شود: چهارم چو ناپاک دل خوشنواز که کم کرد ازین بوم و بر نام و ناز. فردوسی. اگرچه شود بخت او دیرساز چو شد بخت پیروز با خوشنواز. فردوسی
نام پادشاهی که در غرجستان پادشاه بوده و با فیروز و هرمز پادشاه مخالف بوده و غدر کرده. (از انجمن آرای ناصری). نام والی هیتال. (از برهان قاطع). رجوع به ترجمه فارسی ایران در زمان ساسانیان کریستن سن ص 294 شود: چهارم چو ناپاک دل خوشنواز که کم کرد ازین بوم و بر نام و ناز. فردوسی. اگرچه شود بخت او دیرساز چو شد بخت پیروز با خوشنواز. فردوسی
آنچه روح را بنوازد. نوازندۀ روح. دلنواز. شادی آور. مفرح. دل انگیز: از من آموخته ترنم و ساز زدنش دلفریب و روحنواز. نظامی. چون محمد ز جبرئیل براز گوش کرد آن پیام روحنواز. نظامی
آنچه روح را بنوازد. نوازندۀ روح. دلنواز. شادی آور. مفرح. دل انگیز: از من آموخته ترنم و ساز زدنش دلفریب و روحنواز. نظامی. چون محمد ز جبرئیل براز گوش کرد آن پیام روحنواز. نظامی
عودنوازنده. کسی که عود مینوازد. نوازندۀ عود، که نوعی ساز است. رودنواز: ز هیچ باغ شنیدی نوای عودنواز ز هیچ خانه شنیدی سرود رودسرای. فرخی. رجوع به عود (در معنی ساز و آلت موسیقی) شود
عودنوازنده. کسی که عود مینوازد. نوازندۀ عود، که نوعی ساز است. رودنواز: ز هیچ باغ شنیدی نوای عودنواز ز هیچ خانه شنیدی سرود رودسرای. فرخی. رجوع به عود (در معنی ساز و آلت موسیقی) شود
خوش صوت. با صوت خوب. خوش صدا. خوش آواز: همه برگ او یک یک اندر هوا از آن پس چو مرغی بدی خوش نوا. اسدی (گرشاسبنامه). در کنف فقر بین سوختگان خامنوش بر شجر لا نگر مرغ دلان خوش نوا. خاقانی. شاهد دل ناشناست ورد زبان کژ مده مطرب جان خوشنواست نغمۀ موزون بیار. خاقانی. بود بقالی و او را طوطیی خوش نوا و سبز و گویا طوطیی. مولوی
خوش صوت. با صوت خوب. خوش صدا. خوش آواز: همه برگ او یک یک اندر هوا از آن پس چو مرغی بدی خوش نوا. اسدی (گرشاسبنامه). در کنف فقر بین سوختگان خامنوش بر شجر لا نگر مرغ دلان خوش نوا. خاقانی. شاهد دل ناشناست ورد زبان کژ مده مطرب جان خوشنواست نغمۀ موزون بیار. خاقانی. بود بقالی و او را طوطیی خوش نوا و سبز و گویا طوطیی. مولوی
سرودگوی. مغنی. آوازه خوان نیکو. (ناظم الاطباء). خوش صدا. خوش آواز. خنیاگر. خوش آوا: مبادا بهره مند از وی خسیسی بجز خوشخوانی و زیبانویسی. نظامی. بساز ای مطرب خوشخوان خوشگو بشعر فارسی صوت عراقی. حافظ. گفتم اکنون سخن خوش که بگوید با من کان شکرلهجۀ خوشخوان خوش الحان میرفت. حافظ. - مرغ خوشخوان، بلبل. (یادداشت مؤلف). هزاردستان: غنچۀ گلبن وصلم ز نسیمش بشکفت مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد. حافظ. گر بهارعمر باشد باز بر طرف چمن چتر گل بر سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور. حافظ. مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق دوست را با نالۀ شبهای بیداران خوش است. حافظ
سرودگوی. مغنی. آوازه خوان نیکو. (ناظم الاطباء). خوش صدا. خوش آواز. خنیاگر. خوش آوا: مبادا بهره مند از وی خسیسی بجز خوشخوانی و زیبانویسی. نظامی. بساز ای مطرب خوشخوان خوشگو بشعر فارسی صوت عراقی. حافظ. گفتم اکنون سخن خوش که بگوید با من کان شکرلهجۀ خوشخوان خوش الحان میرفت. حافظ. - مرغ خوشخوان، بلبل. (یادداشت مؤلف). هزاردستان: غنچۀ گلبن وصلم ز نسیمش بشکفت مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد. حافظ. گر بهارعمر باشد باز بر طرف چمن چتر گل بر سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور. حافظ. مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق دوست را با نالۀ شبهای بیداران خوش است. حافظ
خوش گوارنده. هنی. سریعالانهضام. سریعالهضم. سبک. زودگذر. زودگوار. مفرح. زودهضم. (یادداشت مؤلف) ، نکو. ملایم. خوب. سازگار. که طبیعت در آن خوش شود و آرام یابد از آب یا هوا یا شربت یا می و جز آن: هوایش نکو چون هوای بهار زمین خرم آبش نکو خوشگوار. فردوسی. همه آبها روشن و خوشگوار همیشه بر و بوم او چون بهار. فردوسی. بت دل نواز و می خوشگوار پرستید و آگه نبد او ز کار. فردوسی. چو گشتند مست از می خوشگوار برفتند از ایوان گوهرنگار. فردوسی. می ده چهار ساغر تا خوشگوار باشد زیرا که طبع عالم هم بر چهار باشد. منوچهری. اگر پند حجت شنودی بدو شو بخور نوش خور میوۀ خوشگوارش. ناصرخسرو. اگر سازوار است و خوش مر ترا بت رودساز و می خوشگوارش. ناصرخسرو. هرچند بخوب و خوش سخنها خرمای عزیز و خوشگوارم. ناصرخسرو. رودی است معروف کی به اصطخر و مرودشت آید آبی خوشگوار است. (فارسنامۀ ابن البلخی). و آب آن رود آبی خوشگوار و آبادان است. (فارسنامۀ ابن البلخی). تا روز طرب در بهار عشرت بازار می خوشگوار دارد. مسعودسعد. بکام و حلق رعیت ز دادکاری تو رسیده شربت انصاف خوشگوار تو باد. سوزنی. کم خور خاقانیا مائدۀ دهر از آنک نیست ابا خوشگوار هست ترش میزبان. خاقانی. مژگان پر ز کینت در غم فکنده دل را لبهای شکرینت غم خوشگوار کرده. خاقانی. به گنجینۀ تخت بارش دهند چو خواهد می خوشگوارش دهند. نظامی. مبادا کزان شربت خوشگوار نباشد چو من خاکیی جرعه خوار. نظامی. آدم از دانه که شد حیضه دار توبه شدش گلشکر خوشگوار. نظامی. ضرورت علی الجمله خیام وار گرفتم بکف بادۀ خوشگوار. نزاری قهستانی (دستورنامه). گلبن عیش می دمد ساقی گلعذار کو باد بهار می وزد بادۀ خوشگوار کو. حافظ. معنی آب زندگی و روضۀ ارم جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست. حافظ. ور آفتاب نکردی فسوس جام زرش چرا تهی ز می خوشگوار بایستی. حافظ. ما عیب کس بمستی و رندی نمی کنیم لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم. حافظ. صوفی گلی بچین و مرقع به خار بخش وین زهد خشک را بمی خوشگوار بخش. حافظ
خوش گوارنده. هنی. سریعالانهضام. سریعالهضم. سبک. زودگذر. زودگوار. مفرح. زودهضم. (یادداشت مؤلف) ، نکو. ملایم. خوب. سازگار. که طبیعت در آن خوش شود و آرام یابد از آب یا هوا یا شربت یا می و جز آن: هوایش نکو چون هوای بهار زمین خرم آبش نکو خوشگوار. فردوسی. همه آبها روشن و خوشگوار همیشه بر و بوم او چون بهار. فردوسی. بت دل نواز و می خوشگوار پرستید و آگه نبد او ز کار. فردوسی. چو گشتند مست از می خوشگوار برفتند از ایوان گوهرنگار. فردوسی. می ده چهار ساغر تا خوشگوار باشد زیرا که طبع عالم هم بر چهار باشد. منوچهری. اگر پند حجت شنودی بدو شو بخور نوش خور میوۀ خوشگوارش. ناصرخسرو. اگر سازوار است و خوش مر ترا بت رودساز و می خوشگوارش. ناصرخسرو. هرچند بخوب و خوش سخنها خرمای عزیز و خوشگوارم. ناصرخسرو. رودی است معروف کی به اصطخر و مرودشت آید آبی خوشگوار است. (فارسنامۀ ابن البلخی). و آب آن رود آبی خوشگوار و آبادان است. (فارسنامۀ ابن البلخی). تا روز طرب در بهار عشرت بازار می خوشگوار دارد. مسعودسعد. بکام و حلق رعیت ز دادکاری تو رسیده شربت انصاف خوشگوار تو باد. سوزنی. کم خور خاقانیا مائدۀ دهر از آنک نیست ابا خوشگوار هست ترش میزبان. خاقانی. مژگان پر ز کینت در غم فکنده دل را لبهای شکرینت غم خوشگوار کرده. خاقانی. به گنجینۀ تخت بارش دهند چو خواهد می خوشگوارش دهند. نظامی. مبادا کزان شربت خوشگوار نباشد چو من خاکیی جرعه خوار. نظامی. آدم از دانه که شد حیضه دار توبه شدش گلشکر خوشگوار. نظامی. ضرورت علی الجمله خیام وار گرفتم بکف بادۀ خوشگوار. نزاری قهستانی (دستورنامه). گلبن عیش می دمد ساقی گلعذار کو باد بهار می وزد بادۀ خوشگوار کو. حافظ. معنی آب زندگی و روضۀ ارم جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست. حافظ. ور آفتاب نکردی فسوس جام زرش چرا تهی ز می خوشگوار بایستی. حافظ. ما عیب کس بمستی و رندی نمی کنیم لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم. حافظ. صوفی گلی بچین و مرقع به خار بخش وین زهد خشک را بمی خوشگوار بخش. حافظ
دهی است از دهستان فین بخش مرکزی شهرستان بندرعباس واقع در شمال بندرعباس و خاور راه شوسۀ کرمان به بندرعباس با 700 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان فین بخش مرکزی شهرستان بندرعباس واقع در شمال بندرعباس و خاور راه شوسۀ کرمان به بندرعباس با 700 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
مقابل خشم. مقابل غضب. (یادداشت مؤلف). رضا. خوشحالی. رضایت. خرمی. فرح. شادمانی. (ناظم الاطباء) : جهانی به آیین بیاراستند چو خوشنودی پهلوان خواستند. فردوسی. زینهمه بهتر مر ایشان را همی حاصل شود چیست آن خوشنودی شاه و رضای کردگار. فرخی. نامه ها رفت به اسکدار بجملۀ ولایت... تاوی را استقبال کنند بسزا و سخت نیکو بدارند چنانکه به خوشنودی رود. (تاریخ بیهقی). سلطان بسیار نیکویی گفت و از وی خوشنودی نمود. (تاریخ بیهقی). بهر خوشنودی حق پیش آر دست کان بمقدار کراهت آمده ست. مولوی
مقابل خشم. مقابل غضب. (یادداشت مؤلف). رضا. خوشحالی. رضایت. خرمی. فرح. شادمانی. (ناظم الاطباء) : جهانی به آیین بیاراستند چو خوشنودی پهلوان خواستند. فردوسی. زینهمه بهتر مر ایشان را همی حاصل شود چیست آن خوشنودی شاه و رضای کردگار. فرخی. نامه ها رفت به اسکدار بجملۀ ولایت... تاوی را استقبال کنند بسزا و سخت نیکو بدارند چنانکه به خوشنودی رود. (تاریخ بیهقی). سلطان بسیار نیکویی گفت و از وی خوشنودی نمود. (تاریخ بیهقی). بهر خوشنودی حق پیش آر دست کان بمقدار کراهت آمده ست. مولوی
خوش صدا. خوش الحان. خوش نغمه. خوش نوا. (یادداشت مؤلف) : و چون سخن گوید خوش سخن و خوشگوی و خوش زبان و خوش آواز باشد. (ترجمه طبری بلعمی). یکی پای کوب و دگر چنگ زن سدیگر خوش آواز و انده شکن. فردوسی. بیارید گویا منادی گری خوش آواز وز نامداران سری. فردوسی. برفتی خوش آواز گوینده ای خردمند و درویش جوینده ای. فردوسی. مجلس نیکو آراستند و غلامان ماهرویان بسیار ایستاده و مطربان همه خوش آواز در میان. (تاریخ بیهقی). چو در سبزکله خوش آواز راوی سراینده بلبل ز شاخ صنوبر. ناصرخسرو. ز گنبد چو یک رکن گردد خراب خوش آواز را ناخوش آید جواب. نظامی. زآن هر دو بریشم خوش آواز برساز بسی بریشم ساز. نظامی. مرغ ز داود خوش آوازتر گل ز نظامی شکراندازتر. نظامی. سدیگر خوش آوازی و بانگ رود که از زهره خوشتر سراید سرود. نظامی. مغنی بیا چنگ را ساز کن بگفتن گلو را خوش آواز کن. نظامی. ای دریغا مرغ خوش آواز من ای دریغا همدم و همراز من. مولوی. چهارم خوش آوازی که بحنجرۀ داودی آب را از جریان... بازدارد. (گلستان). خطیبی کریه الصوت خود را خوش آواز پنداشتی. (گلستان). بنال بلبل مستان که بس خوش آوازی. سعدی. روی خوش و آواز خوش دارند هر یک لذتی بنگر که لذت چون بود محبوب خوش آواز را. سعدی. ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم می گفت غلام حافظ خوش لهجۀ خوش آوازم. حافظ. - ناخوش آواز، کریه الصوت. بدصوت: ناخوش آوازی ببانگ بلند قرآن همی خواند. (گلستان). خدای این حافظان ناخوش آواز بیامرزاد اگر ساکن بخوانند. سعدی. ، نرم سخن. ملایم گوی. (یادداشت بخط مؤلف) : چو بشنید بهرام ازاو بازگشت که بدساز دشمن خوش آواز گشت. فردوسی
خوش صدا. خوش الحان. خوش نغمه. خوش نوا. (یادداشت مؤلف) : و چون سخن گوید خوش سخن و خوشگوی و خوش زبان و خوش آواز باشد. (ترجمه طبری بلعمی). یکی پای کوب و دگر چنگ زن سدیگر خوش آواز و انده شکن. فردوسی. بیارید گویا منادی گری خوش آواز وز نامداران سری. فردوسی. برفتی خوش آواز گوینده ای خردمند و درویش جوینده ای. فردوسی. مجلس نیکو آراستند و غلامان ماهرویان بسیار ایستاده و مطربان همه خوش آواز در میان. (تاریخ بیهقی). چو در سبزکله خوش آواز راوی سراینده بلبل ز شاخ صنوبر. ناصرخسرو. ز گنبد چو یک رکن گردد خراب خوش آواز را ناخوش آید جواب. نظامی. زآن هر دو بریشم خوش آواز برساز بسی بریشم ساز. نظامی. مرغ ز داود خوش آوازتر گل ز نظامی شکراندازتر. نظامی. سدیگر خوش آوازی و بانگ رود که از زهره خوشتر سراید سرود. نظامی. مغنی بیا چنگ را ساز کن بگفتن گلو را خوش آواز کن. نظامی. ای دریغا مرغ خوش آواز من ای دریغا همدم و همراز من. مولوی. چهارم خوش آوازی که بحنجرۀ داودی آب را از جریان... بازدارد. (گلستان). خطیبی کریه الصوت خود را خوش آواز پنداشتی. (گلستان). بنال بلبل مستان که بس خوش آوازی. سعدی. روی خوش و آواز خوش دارند هر یک لذتی بنگر که لذت چون بود محبوب خوش آواز را. سعدی. ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم می گفت غلام حافظ خوش لهجۀ خوش آوازم. حافظ. - ناخوش آواز، کریه الصوت. بدصوت: ناخوش آوازی ببانگ بلند قرآن همی خواند. (گلستان). خدای این حافظان ناخوش آواز بیامرزاد اگر ساکن بخوانند. سعدی. ، نرم سخن. ملایم گوی. (یادداشت بخط مؤلف) : چو بشنید بهرام ازاو بازگشت که بدساز دشمن خوش آواز گشت. فردوسی
نوازندۀ رود. آنکه رود نوازد. رودساز. رودسرای. سازنده و نوازندۀ رود که نام سازی معروف به وده است. رودزن. مطرب: زیغبافان را با وشی بافان بنهند طبل زن را بنشانندبر رودنواز. ابوالعباس. او هوای دل من جسته ومن صحبت او من نوازندۀ او گشته و او رودنواز. فرخی. مطربان رودنواز و رهیان زرافشان دوستداران می خوار و بدسگالان غمخور. فرخی. با هزار آوا از سرو برآرد آواز گوید او را مزن ای باربد رودنواز. منوچهری. گرش پنهانک مهمان کنی از عامه بشب طبعساز و طربی یابیش و رودنواز. ناصرخسرو. رجوع به رود و رودساز و رودنوازی و رود نوازیدن شود
نوازندۀ رود. آنکه رود نوازد. رودساز. رودسرای. سازنده و نوازندۀ رود که نام سازی معروف به وده است. رودزن. مطرب: زیغبافان را با وشی بافان بنهند طبل زن را بنشانندبر رودنواز. ابوالعباس. او هوای دل من جسته ومن صحبت او من نوازندۀ او گشته و او رودنواز. فرخی. مطربان رودنواز و رهیان زرافشان دوستداران می خوار و بدسگالان غمخور. فرخی. با هزار آوا از سرو برآرد آواز گوید او را مزن ای باربد رودنواز. منوچهری. گرش پنهانک مهمان کنی از عامه بشب طبعساز و طربی یابیش و رودنواز. ناصرخسرو. رجوع به رود و رودساز و رودنوازی و رود نوازیدن شود