دهی است از دهستان خدابنده لوی بخش قروۀ شهرستان سنندج. این ده در جنوب خاوری گل تپه و خاور شوسۀ همدان به بیجار واقع است. کوهستانی و سرد با 200 تن سکنه. آب آن از قنات و رود خانه قره آغاج و محصول عمده آن غلات. در تابستان می توان اتومبیل به آنجا برد و در دو محل بفاصله یک کیلومتر بنام خوشاب بالا و پائین واقع شده و سکنۀ آن 500 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان خدابنده لوی بخش قروۀ شهرستان سنندج. این ده در جنوب خاوری گل تپه و خاور شوسۀ همدان به بیجار واقع است. کوهستانی و سرد با 200 تن سکنه. آب آن از قنات و رود خانه قره آغاج و محصول عمده آن غلات. در تابستان می توان اتومبیل به آنجا برد و در دو محل بفاصله یک کیلومتر بنام خوشاب بالا و پائین واقع شده و سکنۀ آن 500 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
آب زندگی، آب چشمه ای در ظلمات که هرکس از آب آن بیاشامد عمر جاویدان پیدا می کند و هرگز نمی میرد و خضر پیغمبر از آن آب نوشیده است، آب خضر، جان افزا، جان فزا، چشمۀ الیاس، آب حیات، عین الحیات، چشمۀ حیوان، شربت حیوان، چشمۀ زندگی، چشمۀ نوش، شربت خضر، آب بقا، ماالحیاة، چشمۀ حیات، آب حیوان، چشمۀ خضر
آبِ زِندِگی، آب چشمه ای در ظلمات که هرکس از آب آن بیاشامد عمر جاویدان پیدا می کند و هرگز نمی میرد و خضر پیغمبر از آن آب نوشیده است، آبِ خِضر، جان اَفزا، جان فَزا، چِشمِۀ اِلیاس، آبِ حَیات، عِینُ الحَیات، چِشمِۀ حِیوان، شَربَتِ حَیَوان، چِشمِۀ زِندِگی، چِشمِۀ نوش، شَربَتِ خِضر، آبِ بَقا، ماالحَیاة، چِشمِۀ حَیات، آبِ حِیوان، چِشمِۀ خِضر
شیرۀ انگور. (ناظم الاطباء). دبس. (بحر الجواهر) (دهار) (نصاب). شیرۀ انگور و بعضی گفته اند که شیرۀ انگور که آن را یک دو روز نگاهدارند تا ترش شود و به همین سبب آن را دوشاب گویند که آب انگور است و شب بر آن گذشته. (آنندراج) (غیاث)، قسمی شیره که از آب انگور پزند. عقد عنب، شیره که از انگور ترش و شیرین پزند و طعم آن ترش و شیرین است. ابوالاسود. (یادداشت مؤلف). شیرۀ خرمای جوشانیده و به قوام آمده. (ناظم الاطباء). شیرۀ خرما. (آنندراج) (انجمن آرا) (از شرفنامۀ منیری). شیرۀ خرما، سوخته یا نسوخته. (لغت محلی شوشتر). شیره. شیره که از خرما و تود و انگور و میوۀ دیگر و یا گیاهی پزند. (یادداشت مؤلف). شیره که از شکر راست کنند مثل جلاب. (ازشرفنامۀ منیری). سقر. صقر. (منتهی الارب) : [و از هری] کرباس و شیرخشت و دوشاب خیزد. (حدود العالم). و از این شهر [ارغان به ناحیت پارس] دوشاب نیک خیزد. (از حدود العالم)، [شهرک بون قصبۀ گنج روستا] جایی بسیارنعمت است و اندر وی آبهای روان است و از وی دوشاب خیزد. (حدود العالم). ورز انگور باشد بی اندازه... وآن را بعضی عصیر سازند و بعلاقه کنندو بعضی به دوشاب پزند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 139). چنانکه بیشترین خرما و دوشاب آن جانب از این دو جای [پرگر و تارم] خیزد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 130). بگیرند تخم بنگ، افیون، میعه... همه را بکوبند و به عقیدالعنب یعنی دوشاب بسرشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نیرزد عسل جان من زخم ریش قناعت نکوتر به دوشاب خویش. سعدی (بوستان). ... و در هر حوض دوشاب در همه رساتیق قم دو درهم. (تاریخ قم ص 112). و از هر ده سر از اهل ذمت که ایشان جهودان و ترسایانند دو درهم و به هر سی حوض دوشاب، یک درهم. (تاریخ قم ص 108). صحن کاچی چو پر از روغن و دوشاب بود نرساند به گلو لقمۀ آن هیچ آزار. بسحاق اطعمه. - دوشاب فروشی، فروختن دوشاب و شیره. - امثال: چه خوش است دوشاب فروشی هیچکس نخرد خودت بنوشی. (یادداشت مؤلف). - دوغ و دوشاب یکی بودن، یعنی تمیز از میان نیک و بد و شریف و وضیع برخاسته بودن. (یادداشت مؤلف). ، شیره که از خرمابن روان گردد. سقز. (یادداشت مؤلف)، شراب خرما: نبید تمر، شراب یعنی خمر خرما. (یادداشت مؤلف)، {{صفت مرکّب}} هر حیوانی که شیر او را بدوشند و هر حیوان شیرده. (از ناظم الاطباء). بهیمۀ شیرآور. (شرفنامۀ منیری). رجوع به دوشا و دوشایی شود
شیرۀ انگور. (ناظم الاطباء). دبس. (بحر الجواهر) (دهار) (نصاب). شیرۀ انگور و بعضی گفته اند که شیرۀ انگور که آن را یک دو روز نگاهدارند تا ترش شود و به همین سبب آن را دوشاب گویند که آب انگور است و شب بر آن گذشته. (آنندراج) (غیاث)، قسمی شیره که از آب انگور پزند. عقد عنب، شیره که از انگور ترش و شیرین پزند و طعم آن ترش و شیرین است. ابوالاسود. (یادداشت مؤلف). شیرۀ خرمای جوشانیده و به قوام آمده. (ناظم الاطباء). شیرۀ خرما. (آنندراج) (انجمن آرا) (از شرفنامۀ منیری). شیرۀ خرما، سوخته یا نسوخته. (لغت محلی شوشتر). شیره. شیره که از خرما و تود و انگور و میوۀ دیگر و یا گیاهی پزند. (یادداشت مؤلف). شیره که از شکر راست کنند مثل جلاب. (ازشرفنامۀ منیری). سقر. صقر. (منتهی الارب) : [و از هری] کرباس و شیرخشت و دوشاب خیزد. (حدود العالم). و از این شهر [ارغان به ناحیت پارس] دوشاب نیک خیزد. (از حدود العالم)، [شهرک بون قصبۀ گنج روستا] جایی بسیارنعمت است و اندر وی آبهای روان است و از وی دوشاب خیزد. (حدود العالم). ورز انگور باشد بی اندازه... وآن را بعضی عصیر سازند و بعلاقه کنندو بعضی به دوشاب پزند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 139). چنانکه بیشترین خرما و دوشاب آن جانب از این دو جای [پرگر و تارم] خیزد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 130). بگیرند تخم بنگ، افیون، میعه... همه را بکوبند و به عقیدالعنب یعنی دوشاب بسرشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نیرزد عسل جان من زخم ریش قناعت نکوتر به دوشاب خویش. سعدی (بوستان). ... و در هر حوض دوشاب در همه رساتیق قم دو درهم. (تاریخ قم ص 112). و از هر ده سر از اهل ذمت که ایشان جهودان و ترسایانند دو درهم و به هر سی حوض دوشاب، یک درهم. (تاریخ قم ص 108). صحن کاچی چو پر از روغن و دوشاب بود نرساند به گلو لقمۀ آن هیچ آزار. بسحاق اطعمه. - دوشاب فروشی، فروختن دوشاب و شیره. - امثال: چه خوش است دوشاب فروشی هیچکس نخرد خودت بنوشی. (یادداشت مؤلف). - دوغ و دوشاب یکی بودن، یعنی تمیز از میان نیک و بد و شریف و وضیع برخاسته بودن. (یادداشت مؤلف). ، شیره که از خرمابن روان گردد. سقز. (یادداشت مؤلف)، شراب خرما: نبید تمر، شراب یعنی خمر خرما. (یادداشت مؤلف)، {{صِفَتِ مُرَکَّب}} هر حیوانی که شیر او را بدوشند و هر حیوان شیرده. (از ناظم الاطباء). بهیمۀ شیرآور. (شرفنامۀ منیری). رجوع به دوشا و دوشایی شود
دهی است از دهستان زیرکوه بخش قاین شهرستان بیرجند، واقع در جنوب خاوری قاین. این ده در جلگه قرار دارد با هوای گرم و 103 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان زیرکوه بخش قاین شهرستان بیرجند، واقع در جنوب خاوری قاین. این ده در جلگه قرار دارد با هوای گرم و 103 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
بر وزن و معنی دوشاب است و آن را از شیرۀ انگور پزند، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، ماءالشعیر و آب جو، آبگوشت و شیرۀ گوشت، (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)، احتلام، (ناظم الاطباء)، جنابت، (از اشتینگاس)
بر وزن و معنی دوشاب است و آن را از شیرۀ انگور پزند، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، ماءالشعیر و آب جو، آبگوشت و شیرۀ گوشت، (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)، احتلام، (ناظم الاطباء)، جنابت، (از اشتینگاس)
جمع واژۀ وشب، گروه مردم از هر جنس مقلوب اوباش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). اوشاب از کلمه آشوب فارسی گرفته شده. (المعرب جوالیقی). رجوع به اوباش شود
جَمعِ واژۀ وِشْب، گروه مردم از هر جنس مقلوب اوباش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). اوشاب از کلمه آشوب فارسی گرفته شده. (المعرب جوالیقی). رجوع به اوباش شود
خونابه، رجوع به خونابه شود، مایع آب مانندی که محتوی از خون و شیر می باشد و به اصطلاح علمی فرنگ سرم گویند، (ناظم الاطباء)، اشک خونین، (ناظم الاطباء) : ز دیده ببارید خوناب شاه چنین گفت با مهتران سپاه، فردوسی، تو با داغ دل چند پویی همی که رخ را بخوناب شویی همی، فردوسی، شوم رسته از رنج این سوکوار که خوناب ریزد همی بر کنار، فردوسی، خود دجله چنان گرید صد دجلۀ خون گویی کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان، خاقانی، خوش نبود دیده بخوناب در زنده و مرده بیکی خواب در، نظامی، فرس میراند چون بیمار خیزان ز دیده بر فرس خوناب ریزان، نظامی، - خوناب زرد، کنایه از اشک است، (یادداشت مؤلف)، - خوناب سیاه، اشک: چون قلم سرزده گرییم بخوناب سیاه زیوری چون قلم از دودجگر بربندیم، خاقانی، - خوناب گرم، اشک: ز جان سیاوش چو خون شد ز شرم بیاراست مژگان به خوناب گرم، فردوسی، - خوناب مژگان، اشک چشم: این دو حرف از خون دل بنوشت و در خاکش نهفت نسخۀ توبه است کز خوناب مژگان تازه کرد، خاقانی، ، خون، (ناظم الاطباء)، چنین برگ گویا چه گوید همی که دل را بخوناب شوید همی، فردوسی، من بیابانی به پیش اندر گرفته کاندر او از نهیب دیو دل خوناب گشتی هر زمان، فرخی، گفتم که ز دولت تو برخواهم خورد بسیار بخوردم و دگر خواهم خورد کی دانستم که با دلی پرخوناب در بند وصال تو جگر خواهم خورد، عمادی شهریاری، غریق دو طوفانم از دیده و لب ز خوناب این دل که اکنون ندارم، خاقانی، جگرها بین که در خوناب خاک است ندانم کاین چه دریای هلاک است، نظامی، دلم از رشک پر خوناب کردند بدین عبرت گهم پرتاب کردند، نظامی، بانگ بر این دور جگرتاب زن سنگ بر این شیشۀ خوناب زن، نظامی، خیز نظامی ز حد افزون گری بر دل خوناب شده خون گری، نظامی، دجله خوناب است زین پس گر نهد سر در نشیب خاک نخلستان بطحا را کند از خون عجین، سعدی، - خوناب جگر، خون جگر: خوناب جگر خورد چه سود است چون غصۀ دل نمی گوارد، خاقانی، صبر اگررنگ جگر داشت جگر صبر نداشت اهل کو تا سر خوناب جگر باز کنم، خاقانی، نازنینان منا مرد چراغ دل من همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشایید، خاقانی، خوناب جگر ز دیده ریزان چون بخت خود اوفتان و خیزان، نظامی، - خوناب جهان، غصۀ عالم: تو نیز گر آن کنی که او کرد خوناب جهان نبایدت خورد، نظامی، - خوناب خم، کنایه از شراب: بمن ده که این هر دو گم کرده ام قناعت بخوناب خم کرده ام، نظامی، - خوناب دل، خون دل: اول از خوناب دل رنگین عذارش بستمی بعد از آن از زعفران رخ حنوطش سودمی، خاقانی، یکجو ندهی دلم درین کار خوناب دلم دهی بخروار، نظامی، - خوناب سویدا، خون قلب، خون دل: خاکیان را ز دل گرم روان آتش شوق باد سرد از سرخوناب سویدا شنوند، خاقانی، ، جریان خون، (ناظم الاطباء)، خون روان، مقابل خون بسته، (یادداشت مؤلف) : موج خوناب گذشت از سرم و با غم تو من نیارم که بگویم بلغ السیل زبا، رفیع الدین لنبانی، بحری است مرا زسیل خوناب درون و آن بحر همی آیدم از دیده برون، سلمان ساوجی، ، شنگرف، (از ناظم الاطباء)، صدید، (یادداشت مؤلف)، تنفس سخت، (ناظم الاطباء)
خونابه، رجوع به خونابه شود، مایع آب مانندی که محتوی از خون و شیر می باشد و به اصطلاح علمی فرنگ سرم گویند، (ناظم الاطباء)، اشک خونین، (ناظم الاطباء) : ز دیده ببارید خوناب شاه چنین گفت با مهتران سپاه، فردوسی، تو با داغ دل چند پویی همی که رخ را بخوناب شویی همی، فردوسی، شوم رسته از رنج این سوکوار که خوناب ریزد همی بر کنار، فردوسی، خود دجله چنان گرید صد دجلۀ خون گویی کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان، خاقانی، خوش نبود دیده بخوناب در زنده و مرده بیکی خواب در، نظامی، فرس میراند چون بیمار خیزان ز دیده بر فرس خوناب ریزان، نظامی، - خوناب زرد، کنایه از اشک است، (یادداشت مؤلف)، - خوناب سیاه، اشک: چون قلم سرزده گرییم بخوناب سیاه زیوری چون قلم از دودجگر بربندیم، خاقانی، - خوناب گرم، اشک: ز جان سیاوش چو خون شد ز شرم بیاراست مژگان به خوناب گرم، فردوسی، - خوناب مژگان، اشک چشم: این دو حرف از خون دل بنوشت و در خاکش نهفت نسخۀ توبه است کز خوناب مژگان تازه کرد، خاقانی، ، خون، (ناظم الاطباء)، چنین برگ گویا چه گوید همی که دل را بخوناب شوید همی، فردوسی، من بیابانی به پیش اندر گرفته کاندر او از نهیب دیو دل خوناب گشتی هر زمان، فرخی، گفتم که ز دولت تو برخواهم خورد بسیار بخوردم و دگر خواهم خورد کی دانستم که با دلی پرخوناب در بند وصال تو جگر خواهم خورد، عمادی شهریاری، غریق دو طوفانم از دیده و لب ز خوناب این دل که اکنون ندارم، خاقانی، جگرها بین که در خوناب خاک است ندانم کاین چه دریای هلاک است، نظامی، دلم از رشک پر خوناب کردند بدین عبرت گهم پرتاب کردند، نظامی، بانگ بر این دور جگرتاب زن سنگ بر این شیشۀ خوناب زن، نظامی، خیز نظامی ز حد افزون گری بر دل خوناب شده خون گری، نظامی، دجله خوناب است زین پس گر نهد سر در نشیب خاک نخلستان بطحا را کند از خون عجین، سعدی، - خوناب جگر، خون جگر: خوناب جگر خورد چه سود است چون غصۀ دل نمی گوارد، خاقانی، صبر اگررنگ جگر داشت جگر صبر نداشت اهل کو تا سر خوناب جگر باز کنم، خاقانی، نازنینان منا مرد چراغ دل من همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشایید، خاقانی، خوناب جگر ز دیده ریزان چون بخت خود اوفتان و خیزان، نظامی، - خوناب جهان، غصۀ عالم: تو نیز گر آن کنی که او کرد خوناب جهان نبایدت خورد، نظامی، - خوناب خم، کنایه از شراب: بمن ده که این هر دو گم کرده ام قناعت بخوناب خم کرده ام، نظامی، - خوناب دل، خون دل: اول از خوناب دل رنگین عذارش بستمی بعد از آن از زعفران رخ حنوطش سودمی، خاقانی، یکجو ندهی دلم درین کار خوناب دلم دهی بخروار، نظامی، - خوناب سویدا، خون قلب، خون دل: خاکیان را ز دل گرم روان آتش شوق باد سرد از سرخوناب سویدا شنوند، خاقانی، ، جریان خون، (ناظم الاطباء)، خون روان، مقابل خون بسته، (یادداشت مؤلف) : موج خوناب گذشت از سرم و با غم تو من نیارم که بگویم بلغ السیل زبا، رفیع الدین لنبانی، بحری است مرا زسیل خوناب درون و آن بحر همی آیدم از دیده برون، سلمان ساوجی، ، شنگرف، (از ناظم الاطباء)، صدید، (یادداشت مؤلف)، تنفس سخت، (ناظم الاطباء)
ظاهراً خطاب مانندی بوده است که مغان ایرانی یهودان را کردندی: فبیناهما یتحدثان اذ قال المجوس للیهودی ما مذهبک و اعتقادک یا خوشاک... ثم قال (الیهودی) للمجوس... فاخبر یا مغا انت عن مذهبک و اعتقادک... فناداه یا خوشاک قف و انزل فقد اعیت... و یقول ویحک یا خوشاک قف الی قلیلاً... فلما یئس المجوس و اشرف علی الهلاک... فرفع رأسه الی السماء فقال یا الهی... حقق عند الیهودی خوشاک... فناداه الیهودی، یا مغا ارحمنی و احملنی. (اخوان الصفا). مصحف نغوشاک است
ظاهراً خطاب مانندی بوده است که مغان ایرانی یهودان را کردندی: فبیناهما یتحدثان اذ قال المجوس للیهودی ما مذهبک و اعتقادک یا خوشاک... ثم قال (الیهودی) للمجوس... فاخبر یا مغا انت عن مذهبک و اعتقادک... فناداه یا خوشاک قف و انزل فقد اعیت... و یقول ویحک یا خوشاک قف الی قلیلاً... فلما یئس المجوس و اشرف علی الهلاک... فرفع رأسه الی السماء فقال یا الهی... حقق عند الیهودی خوشاک... فناداه الیهودی، یا مغا ارحمنی و احملنی. (اخوان الصفا). مصحف نغوشاک است
دهی است از دهستان اربعۀ پایین بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد، واقع در 45هزارگزی جنوب باختری فیروزآباد کنار راه عمومی اهرم به فراشبند. این دهکده کوهستانی و گرمسیر با 143 تن سکنه است. آب آن از چاه و چشمه و قنات و محصول آن خرما و لیموو شغل اهالی زراعت و باغداری است. در نزدیکی آن معدن نمکی وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان اربعۀ پایین بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد، واقع در 45هزارگزی جنوب باختری فیروزآباد کنار راه عمومی اهرم به فراشبند. این دهکده کوهستانی و گرمسیر با 143 تن سکنه است. آب آن از چاه و چشمه و قنات و محصول آن خرما و لیموو شغل اهالی زراعت و باغداری است. در نزدیکی آن معدن نمکی وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)