جذام، بیماری عفونی مزمن که از علائم آن کم خونی، خستگی زیاد، سردرد، اختلال در دستگاه تنفس و دستگاه گوارش، درد مفاصل، تب، زکام و خونریزی از بینی می باشد، گاهی مادۀ متعفنی از بینی خارج می شود، موهای پلک و ابروها می ریزد، لکه هایی در پیشانی و چانه بروز می کند و لب ها و گونه ها متورم می شود، داءالاسد، لوری، کلی، آکله کنایه از علاقه مند، طعمه
جُذام، بیماری عفونی مزمن که از علائم آن کم خونی، خستگی زیاد، سردرد، اختلال در دستگاه تنفس و دستگاه گوارش، درد مفاصل، تب، زکام و خونریزی از بینی می باشد، گاهی مادۀ متعفنی از بینی خارج می شود، موهای پلک و ابروها می ریزد، لکه هایی در پیشانی و چانه بروز می کند و لب ها و گونه ها متورم می شود، داءُالاَسَد، لوری، کُلی، آکِلِه کنایه از علاقه مند، طعمه
نوری است از جانب خدای تعالی که بر خلایق فایز میشود که بوسیلۀ آن قادر شوند بریاست و حرفتها و صنعتها، و از این نور آنچه خاص است بپادشاهان بزرگ عالم وعادل تعلق میگیرد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). این کلمه در پهلوی خوره گردید و همین لغت بصورت فرنه درپارسی باستان یاد شده که در فارسی ’فر’ و ’خره’ گردیده است. از نخستین معنی کلمه ’هورنه’ بنظر میرسد ’چیز بدست آمده، چیز خواسته’ بوده است و سپس بمعنی ’چیزخوب خواسته’ بوده است و سپس بمعنی ’چیز خوب، چیز خواستنی، خواسته، امور مطلوب’ گرفته شده و بعدها یعنی در عصرهای متأخر نویسندگان زرتشتی ’خوره’ را بمعنی دارائی (خواسته) گرفته اند و نیز بمعنی نیکبختی و سعادت بکار برده اند. در اوستا دو گونه خوره یاد شده، خورۀ (فر) ایرانی، خورۀ (فر) کیانی، نخستین از چهارپایان و گله و رمه و ثروت و شکوه برخوردار و بخشندۀ خرد و دانش و دولت و درهم شکننده غیرایرانی است و دومین موجب پادشاهی و کامیابی سران و بزرگان کشور است.در زامیادیشت از خورۀ (فر) هوشنگ و تهمورث و جمشیدو دیگر پادشاهان پیشدادی و کیانی تا گشتاسب یاد شده است. پس از سپری شدن روزگار پادشاهی کی گشتاسب دیگرخوره (فر) بکس تعلق نگرفت، اما اهورامزدا آنرا تا روز رستاخیز برای ایرانیان نگاه دارد و سوشیانت (موعود زرتشتی) از فر ایزدی برخوردار شود و از کنار دریاچۀ هامون برخیزد و گیتی را پر از راستی و داد کند. شیخ اشراق سهروردی از قول زردشت نقل کند: ’خره نوری است که از ذات خداوندی ساطع می گردد و بدان مردم بر یکدیگر ریاست یابند و بمعونت آن هر یک بر عملی و صناعتی متمکن گردد’. (حکمه الاشراق صص 371- 382). و نیز سهروردی در رسالۀ ’پرتونامه’ آرد: ’و هر پادشاهی حکمت بداند و برنیایش و تقدیس نورالانوار مداومت کند، چنانکه گفتیم او را ’خرۀکیانی’ بدهند و ’فر نورانی’ بخشند و ’بارق الهی’ اورا کسوت هیبت و بهاء بپوشاند و رئیس طبیعی عالم شودو او را از عالم اعلی نصرت رسد و خواب و الهام او بکمال رسد. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به روابط حکمت اشراق و فلسفۀ ایران باستان، از انتشارات انجمن ایرانشناسی شمارۀ 3 ص 48 و حکمت اشراق بقلم محمد معین و فر کیان و خره شود، هر چیزی که چیزی را بخورد و نابود گرداند، مانند زنگ و دیوک و جذام و غانغرایا. (ناظم الاطباء). نام مرضی است که آنرا آکله و جذام خوانند. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری). بیماری که بینی و لب راخورد، و بفتح اول و تشدید راء هم آمده است. (فرهنگ شوشتری، نسخۀ خطی). خراج هزارچشمه. ریش هزارچشمه. آکله. رجوع به هزارچشمه شود: و اگر قرحه کهن باشد (در رحم) و بسبب تیزی خون خوره گشته باشد، چیزی اندک پالاید و سیاه همچون دردی شراب و گاه باشد که خون سیاه و رقیق پالاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اندر خوره که بر لب افتد و بر گوشت بن دندان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هر آماس گرم که زود پخته شود و سر نکند بازننشیند و رنگ او بگردد پس قرحه شود و فراخ باز میشود آنرا آکله گویند و بپارسی خوره گویند. (از ذخیره خوارزمشاهی). و ابرهه را خوره به تن افتاد و بمرد به یمن. (مجمل التواریخ و القصص)، موریانه. ارضه. بید. اورنگ (در تداول مردم قزوین). (یادداشت بخط مؤلف) : هرکه مقداری (روغن و پیه) شیر را در صندوق نهد رخت از آسیب خوره ایمن شود. (ریاض العارفین)، کرم خوردگی دندان. (یادداشت بخط مؤلف) : چون خوره در دندان جای گرفت از درد او شفا نباشد مگر بقلع. (کلیله و دمنه)، کوره. یک حصه از پنج حصۀ ممالک فارس باشد چه حکمای فرس فارس را به پنج حصه کرده اند و هر حصه را خوره نام نهاده اند به این ترتیب: خورۀ اردشیر، خورۀ استخر، خورۀ داراب، خورۀ شاپور، خورۀ قباد. (برهان قاطع). رجوع به کوره شود، حصه. بخش. (ناظم الاطباء)، مرکب از خور (مفرد امر حاضر از خوردن) و هاء علامت اسم آلت که چون کلمه قبل از آن درآید قیاساً اسم توان ساخت. (یادداشت بخط مؤلف). - آب خوره، آخوره. جای برداشتن از قناتی که در مسیر خانه ها واقع است. ، طعمه. غذا. (یادداشت بخط مؤلف). خور: ای امیری که برون آرد بیم و فزعت طعمه از پنجۀ شیر و خوره از کام نهنگ. مسعودسعد. ، نوبت آب از رودخانه یا قنات یا استخر یا جز آن. سقیا. شرب. نیاوۀ آب. بهرۀ آب. ، {{نعت فاعلی}} مخفف خورنده. (یادداشت بخط مؤلف). - آدم خوره، آنکه مردم خورد. - بچه خوره، آنکه بچه خورد. - ، جفت جنین. - برف خوره، که برف خورد. ریزه های سفید از جنس برف که بر برف افتد و آنرا آب کند. - سره خوره، کودک نامبارک قدم که شآمت اوسبب مرگ کسان او شود. سرخوره. سره خور (در تداول مردم قزوین). - موخوره، آنچه مو را خورد. مرضی که موجب ریزش مو شود. بیماری که در موی سر افتد و سر مو از آن بشکافد و دو شاخه شود
نوری است از جانب خدای تعالی که بر خلایق فایز میشود که بوسیلۀ آن قادر شوند بریاست و حرفتها و صنعتها، و از این نور آنچه خاص است بپادشاهان بزرگ عالم وعادل تعلق میگیرد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). این کلمه در پهلوی خوره گردید و همین لغت بصورت فرنه درپارسی باستان یاد شده که در فارسی ’فر’ و ’خره’ گردیده است. از نخستین معنی کلمه ’هورنه’ بنظر میرسد ’چیز بدست آمده، چیز خواسته’ بوده است و سپس بمعنی ’چیزخوب خواسته’ بوده است و سپس بمعنی ’چیز خوب، چیز خواستنی، خواسته، امور مطلوب’ گرفته شده و بعدها یعنی در عصرهای متأخر نویسندگان زرتشتی ’خوره’ را بمعنی دارائی (خواسته) گرفته اند و نیز بمعنی نیکبختی و سعادت بکار برده اند. در اوستا دو گونه خوره یاد شده، خورۀ (فر) ایرانی، خورۀ (فر) کیانی، نخستین از چهارپایان و گله و رمه و ثروت و شکوه برخوردار و بخشندۀ خرد و دانش و دولت و درهم شکننده غیرایرانی است و دومین موجب پادشاهی و کامیابی سران و بزرگان کشور است.در زامیادیشت از خورۀ (فر) هوشنگ و تهمورث و جمشیدو دیگر پادشاهان پیشدادی و کیانی تا گشتاسب یاد شده است. پس از سپری شدن روزگار پادشاهی کی گشتاسب دیگرخوره (فر) بکس تعلق نگرفت، اما اهورامزدا آنرا تا روز رستاخیز برای ایرانیان نگاه دارد و سوشیانت (موعود زرتشتی) از فر ایزدی برخوردار شود و از کنار دریاچۀ هامون برخیزد و گیتی را پر از راستی و داد کند. شیخ اشراق سهروردی از قول زردشت نقل کند: ’خره نوری است که از ذات خداوندی ساطع می گردد و بدان مردم بر یکدیگر ریاست یابند و بمعونت آن هر یک بر عملی و صناعتی متمکن گردد’. (حکمه الاشراق صص 371- 382). و نیز سهروردی در رسالۀ ’پرتونامه’ آرد: ’و هر پادشاهی حکمت بداند و برنیایش و تقدیس نورالانوار مداومت کند، چنانکه گفتیم او را ’خرۀکیانی’ بدهند و ’فر نورانی’ بخشند و ’بارق الهی’ اورا کسوت هیبت و بهاء بپوشاند و رئیس طبیعی عالم شودو او را از عالم اعلی نصرت رسد و خواب و الهام او بکمال رسد. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به روابط حکمت اشراق و فلسفۀ ایران باستان، از انتشارات انجمن ایرانشناسی شمارۀ 3 ص 48 و حکمت اشراق بقلم محمد معین و فر کیان و خره شود، هر چیزی که چیزی را بخورد و نابود گرداند، مانند زنگ و دیوک و جذام و غانغرایا. (ناظم الاطباء). نام مرضی است که آنرا آکله و جذام خوانند. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری). بیماری که بینی و لب راخورد، و بفتح اول و تشدید راء هم آمده است. (فرهنگ شوشتری، نسخۀ خطی). خراج هزارچشمه. ریش هزارچشمه. آکله. رجوع به هزارچشمه شود: و اگر قرحه کهن باشد (در رحم) و بسبب تیزی خون خوره گشته باشد، چیزی اندک پالاید و سیاه همچون دردی شراب و گاه باشد که خون سیاه و رقیق پالاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اندر خوره که بر لب افتد و بر گوشت بن دندان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هر آماس گرم که زود پخته شود و سر نکند بازننشیند و رنگ او بگردد پس قرحه شود و فراخ باز میشود آنرا آکله گویند و بپارسی خوره گویند. (از ذخیره خوارزمشاهی). و ابرهه را خوره به تن افتاد و بمرد به یمن. (مجمل التواریخ و القصص)، موریانه. ارضه. بید. اورنگ (در تداول مردم قزوین). (یادداشت بخط مؤلف) : هرکه مقداری (روغن و پیه) شیر را در صندوق نهد رخت از آسیب خوره ایمن شود. (ریاض العارفین)، کرم خوردگی دندان. (یادداشت بخط مؤلف) : چون خوره در دندان جای گرفت از درد او شفا نباشد مگر بقلع. (کلیله و دمنه)، کوره. یک حصه از پنج حصۀ ممالک فارس باشد چه حکمای فرس فارس را به پنج حصه کرده اند و هر حصه را خوره نام نهاده اند به این ترتیب: خورۀ اردشیر، خورۀ استخر، خورۀ داراب، خورۀ شاپور، خورۀ قباد. (برهان قاطع). رجوع به کوره شود، حصه. بخش. (ناظم الاطباء)، مرکب از خور (مفرد امر حاضر از خوردن) و هاء علامت اسم آلت که چون کلمه قبل از آن درآید قیاساً اسم توان ساخت. (یادداشت بخط مؤلف). - آب خوره، آخوره. جای برداشتن از قناتی که در مسیر خانه ها واقع است. ، طعمه. غذا. (یادداشت بخط مؤلف). خور: ای امیری که برون آرد بیم و فزعت طعمه از پنجۀ شیر و خوره از کام نهنگ. مسعودسعد. ، نوبت آب از رودخانه یا قنات یا استخر یا جز آن. سقیا. شِرْب. نیاوۀ آب. بهرۀ آب. ، {{نعت فاعِلی}} مخفف خورنده. (یادداشت بخط مؤلف). - آدم خوره، آنکه مردم خورد. - بچه خوره، آنکه بچه خورد. - ، جفت جنین. - برف خوره، که برف خورد. ریزه های سفید از جنس برف که بر برف افتد و آنرا آب کند. - سَره خوره، کودک نامبارک قدم که شآمت اوسبب مرگ کسان او شود. سرخوره. سره خور (در تداول مردم قزوین). - موخوره، آنچه مو را خورد. مرضی که موجب ریزش مو شود. بیماری که در موی سر افتد و سر مو از آن بشکافد و دو شاخه شود
نام یکی از پادشاهان پارتی است و پسر فیروز بن هرمزان است. در شرح حال او می گویند قبل از آنکه پدرش درگذرد او استقلالی بهمرسانید و خود را زمامدار فرض می کرد تا آنکه پدر او را بحبس انداخت و بعد از چندی از حبس بدرآوردش و گفت پسر این بود جزای کسی که قبل از وقت کاری قصد آن کار دارد تو می بایست صبر می کردی تا نوبۀ سلطنت می رسید و آنگاه استقلال می ورزیدی. باری او بعد از پدر بسلطنت رسید و با عقل و کیاست کار کرد او محب عقل بود و در این باره گویند: یکی از روزهای مهرجان او بار داد تا هدایائی را که برای او آورده بودند بپذیرد فرستادۀ مؤبدان موبذ طبقی از طلا که روی آن را با دستمالی از ابریشم بافت اسکندریه پوشیده بودند تقدیم کرد شاه دستمال را برداشته دید بر طبق دو پارچه زغالی است، خاموش و در حیرت شد، که چرا چنین هدیۀ ناقابلی را بر چنین طبق گرانبها جا داده اند بعد او گفت یقین دارم که مقصود دادن درس است کس فرستید تا موبد نزد من آید او درحال حاضر شده و خسرو سوءالی که می خواست بکند کرد. موبد جواب داد: ای شاه بدان که این چند روز را من در نزدیکی جنگلی که می سوخت بسر بردم آتش چنان شدید بود که جنگل را فروگرفته بود و درختان می سوخت. در این وقت دیدم که شاهینی به دراجه ای حمله کرد و او از ترس به آتش پناه برد و شاهین در درون آتش هم او را تعقیب کرد تا هر دو مرغ در آتش سوخته ذغال گردیدند من این دو ذغال را برداشتم و از این قضیه این قاعده اخلاقی را نتیجه گرفتم: وقتی که انسان از دشمنی بیمناک است نباید از شدت ترس به وسائلی دست بزند که باعث فنای او گردد چنانکه دراجه در مقابل شاهین چنین کرد و نیز انسان نباید برای تحصیل مال دنیا آنقدر حریص باشد که هلاک شود چنانکه شاهین از حرص زیاد چنین شد. خسرو را این هدیه و قول نیکو آمد و تمام روز را با موبد گذراند. مدت سلطنت او چهل و هفت سال بود. (از ایران باستان ص 2563 و 2564)
نام یکی از پادشاهان پارتی است و پسر فیروز بن هرمزان است. در شرح حال او می گویند قبل از آنکه پدرش درگذرد او استقلالی بهمرسانید و خود را زمامدار فرض می کرد تا آنکه پدر او را بحبس انداخت و بعد از چندی از حبس بدرآوردش و گفت پسر این بود جزای کسی که قبل از وقت کاری قصد آن کار دارد تو می بایست صبر می کردی تا نوبۀ سلطنت می رسید و آنگاه استقلال می ورزیدی. باری او بعد از پدر بسلطنت رسید و با عقل و کیاست کار کرد او محب عقل بود و در این باره گویند: یکی از روزهای مهرجان او بار داد تا هدایائی را که برای او آورده بودند بپذیرد فرستادۀ مؤبدان موبذ طبقی از طلا که روی آن را با دستمالی از ابریشم بافت اسکندریه پوشیده بودند تقدیم کرد شاه دستمال را برداشته دید بر طبق دو پارچه زغالی است، خاموش و در حیرت شد، که چرا چنین هدیۀ ناقابلی را بر چنین طبق گرانبها جا داده اند بعد او گفت یقین دارم که مقصود دادن درس است کس فرستید تا موبد نزد من آید او درحال حاضر شده و خسرو سوءالی که می خواست بکند کرد. موبد جواب داد: ای شاه بدان که این چند روز را من در نزدیکی جنگلی که می سوخت بسر بردم آتش چنان شدید بود که جنگل را فروگرفته بود و درختان می سوخت. در این وقت دیدم که شاهینی به دراجه ای حمله کرد و او از ترس به آتش پناه برد و شاهین در درون آتش هم او را تعقیب کرد تا هر دو مرغ در آتش سوخته ذغال گردیدند من این دو ذغال را برداشتم و از این قضیه این قاعده اخلاقی را نتیجه گرفتم: وقتی که انسان از دشمنی بیمناک است نباید از شدت ترس به وسائلی دست بزند که باعث فنای او گردد چنانکه دراجه در مقابل شاهین چنین کرد و نیز انسان نباید برای تحصیل مال دنیا آنقدر حریص باشد که هلاک شود چنانکه شاهین از حرص زیاد چنین شد. خسرو را این هدیه و قول نیکو آمد و تمام روز را با موبد گذراند. مدت سلطنت او چهل و هفت سال بود. (از ایران باستان ص 2563 و 2564)
دهی است از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 40هزارگزی شمال اهوازو باختر راه آهن اهواز به تهران. این دهکده در دشت قرار دارد با آب و هوای مناطق گرمسیری و 120 تن سکنه. آب آن از رود خانه دز و محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو است و از طریق شوشتر نیز می توان اتومبیل برد. ساکنان آنجا از طایفۀعنافجه می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 40هزارگزی شمال اهوازو باختر راه آهن اهواز به تهران. این دهکده در دشت قرار دارد با آب و هوای مناطق گرمسیری و 120 تن سکنه. آب آن از رود خانه دز و محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو است و از طریق شوشتر نیز می توان اتومبیل برد. ساکنان آنجا از طایفۀعنافجه می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
صورت که در پالیزها برپای کنند گریختن سباع و وحش را. (یادداشت مؤلف). علامت و صورتی که در فالیزها و کشت زارها نصب کنند تا جانوران از دیدن وی گریزند. (ناظم الاطباء). مترس. لعین. ضبغطری ̍، کخ. مترسک، لاس مست. فحل آمده. (یادداشت مؤلف). - خوسه شدن ماده سگ، به فحل آمدن ماده سگ. صروف. (یادداشت مؤلف)
صورت که در پالیزها برپای کنند گریختن سباع و وحش را. (یادداشت مؤلف). علامت و صورتی که در فالیزها و کشت زارها نصب کنند تا جانوران از دیدن وی گریزند. (ناظم الاطباء). مترس. لعین. ضَبَغْطَری ̍، کخ. مترسک، لاس مست. فحل آمده. (یادداشت مؤلف). - خوسه شدن ماده سگ، به فحل آمدن ماده سگ. صُروف. (یادداشت مؤلف)
صاحب دورأس. دارای دوسر. که دو سر دارد. که دو عضو به نام سر یا رأس بر تن دارد: گشتم سیصد و سه دره ندیدم آدمی دوسره. (یادداشت مؤلف) ، دوجانبه. دوطرفه. دوسویه. از این سوی و آن سوی، ذهاب و ایاب. رفتن و بازگشتن. (یادداشت مؤلف). - بلیط دوسره، بلیط رفتن و بازگشتن. - بلیط دوسره گرفتن، تهیه یا خرید بلیط برای ذهاب و ایاب. بلیط گرفتن برای رفتن و برگشتن سفری. (یادداشت مؤلف). - دوسره بار کردن، از دو جانب مخالف سود بردن. از دو جهت فایده بردن. (یادداشت مؤلف). - دوسره کرایه کردن مال، برای رفتن و بازگشتن کرایه کردن آن. کرایه کردن مال برای رفتن و بازآمدن. (یادداشت مؤلف)
صاحب دورأس. دارای دوسر. که دو سر دارد. که دو عضو به نام سر یا رأس بر تن دارد: گشتم سیصد و سه دره ندیدم آدمی دوسره. (یادداشت مؤلف) ، دوجانبه. دوطرفه. دوسویه. از این سوی و آن سوی، ذهاب و ایاب. رفتن و بازگشتن. (یادداشت مؤلف). - بلیط دوسره، بلیط رفتن و بازگشتن. - بلیط دوسره گرفتن، تهیه یا خرید بلیط برای ذهاب و ایاب. بلیط گرفتن برای رفتن و برگشتن سفری. (یادداشت مؤلف). - دوسره بار کردن، از دو جانب مخالف سود بردن. از دو جهت فایده بردن. (یادداشت مؤلف). - دوسره کرایه کردن مال، برای رفتن و بازگشتن کرایه کردن آن. کرایه کردن مال برای رفتن و بازآمدن. (یادداشت مؤلف)
دهی است جزء دهستان چهاردانگه بخش هوراند شهرستان اهر، واقع در 12 هزارگزی شمال هوراندو 27 هزارگزی شوسۀ اهر به کلیبر. این دهکده کوهستانی است با آب و هوای معتدل و مایل بگرمی و 167 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و گردو و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی گلیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است جزء دهستان چهاردانگه بخش هوراند شهرستان اهر، واقع در 12 هزارگزی شمال هوراندو 27 هزارگزی شوسۀ اهر به کلیبر. این دهکده کوهستانی است با آب و هوای معتدل و مایل بگرمی و 167 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و گردو و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی گلیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
طعامی که مقوی بدن باشد. (ناظم الاطباء) : چو قرصۀ جو و سرکه نمیرسد بمسیح کجا رسد بحواری خواره و حلوا؟ خاقانی. همکاسگی ّ ذره بس فخر نیست او را کز خور خواره آمد وز ماه نو حلالش. خاقانی. ، دستور. رسم. قاعده. قانون، قالبی که بناها بر بالای آن طاق و گنبد سازند. (ناظم الاطباء) ، چوب بندی. داربست. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
طعامی که مقوی بدن باشد. (ناظم الاطباء) : چو قرصۀ جو و سرکه نمیرسد بمسیح کجا رسد بحواری خواره و حلوا؟ خاقانی. همکاسگی ّ ذره بس فخر نیست او را کز خور خواره آمد وز ماه نو حلالش. خاقانی. ، دستور. رسم. قاعده. قانون، قالبی که بناها بر بالای آن طاق و گنبد سازند. (ناظم الاطباء) ، چوب بندی. داربست. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
شهری است بر کنار رود چاچ نهاده از خوارزم بر ده منزل و از پاریاب بر بیست منزل. (حدود العالم). - گاوخواره، نام رودی است بماوراءالنهر از شعب جیحون که عرض آن پنج ذرع و عمق آن دو قامت آدمی و بر آن کشتی رانند. (از صورالاقالیم اصطخری)
شهری است بر کنار رود چاچ نهاده از خوارزم بر ده منزل و از پاریاب بر بیست منزل. (حدود العالم). - گاوخواره، نام رودی است بماوراءالنهر از شعب جیحون که عرض آن پنج ذرع و عمق آن دو قامت آدمی و بر آن کشتی رانند. (از صورالاقالیم اصطخری)
پدر شوی. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (آنندراج). خسر پدرزن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : ز تیمار خوش و پند خسوره دلم شد آتش آگین چون تنوره. تاج بها. در حاشیۀ برهان قاطع آمده است: که در سلطان آباد اراک Xosura نیز به همین معانی آمده است. به برهان قاطع ذیل کلمه خسوره رجوع شود
پدر شوی. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (آنندراج). خُسُر پدرزن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : ز تیمار خوش و پند خسوره دلم شد آتش آگین چون تنوره. تاج بها. در حاشیۀ برهان قاطع آمده است: که در سلطان آباد اراک Xosura نیز به همین معانی آمده است. به برهان قاطع ذیل کلمه خسوره رجوع شود