جدول جو
جدول جو

معنی خوری - جستجوی لغت در جدول جو

خوری
دهی است از دهستان پاریز بخش مرکزی شهرستان سیرجان، واقع در شمال خاوری سعیدآباد سر راه مالرو عباس آباد به گوئین، این ده کوهستانی با هوای سرد و 200 تن سکنه است، آب آن از قنات و محصول آن غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت، راه مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان القوزات بخش حومه شهرستان بیرجند، واقع در شمال باختری بیرجند و در دامنۀ کوه، هوای آن گرم و آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
خوری
خلیل بن جبرائیل بن حنابن الخوری میخائیل زخریا، صاحب امتیاز حدیقهالاخبار، در سال 1836 میلادی در شریفات از قراء لبنان بدنیا آمد سپس در سن پنج سالگی به بیروت رفت (درست مقارن زمانی که مصریها از سوریه بیرون رفتند)، او به ابتداء علم عربی در یکی از مدارس ابتدائی بیروت آموخت و بعد بمحضر شیخ ناصیف یازجی حاضر شد و در آنجا ادیبان آن عصر را شناخت، از سن هیجده سالگی شعر گفتن آغاز کرد و پس از آن زبان فرانسه را کامل نمود و بسال 1858روزنامۀ حدیقهالاخبار را بدو زبان عربی و فرانسه انتشار داد و بعد متولی ادارۀ مطبوعات در ولایت سوریه شد و در دمشق با این شغل گذران کرد و در سال 1907 درگذشت، او از مردان بزرگ و محبوب زمان بود، تا آخرین روزهای حیات شعر گفت، او راست: 1- خرابات سوریه که در آن از عادات و آثار قدیمۀ سوریه بحث می کند، 2- زهرهالربی فی شعر الصبا که در سال 1857 در بیروت بچاپ رسید، 3- العصر الجدید، این اثر با قصیده ای که به عبدالعزیزخان تقدیم داشته شروع میشود و در بیروت بچاپ رسیده است، و چند کتاب دیگر، (از معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
خوری
نام یکی از لهجه های محلی ایران
لغت نامه دهخدا
خوری
نوعی پارچه است، حقارت، دونی، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خوری
(را)
برگزیده. بسیارخیر. نیکو. منه: رجل خوری، امراءه خوری. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
خوری
(خوَ / خُ)
منسوب به خور که یکی از قراء بلخ است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
خوری
(خوَ / خُ)
عمل خوردن. (یادداشت بخط مؤلف).
- آبجوخوری، لیوانی برای خوردن آبجو.
- آب خوری، لیوانی که برای خوردن آب بکار میرود.
- ، نوعی دهانۀ اسب، که ساده تر از هویزه است و میلۀ مستقیمی است که در دهان اسب درآید و با بودن آن آب تواند خورد.
- آبگوشت خوری، ظرفی برای خوردن آبگوشت.
- آجیل خوری، ظرفی که در آن آجیل ریزند.
- آش خوری، کاسه ای که برای ریختن آش است.
- بستنی خوری، ظرفی که در آن بستنی خورند.
- پالوده خوری، ظرفی برای خوردن پالوده.
- پرخوری، زیاده خوردن.
- تخم مرغ خوری، جای تخم مرغ.
- ترشی خوری، ظرفی که در آن ترشی ریزند.
- چای خوری، عمل خوردن چای. عمل نوشیدن چای.
- ، وسایلی که برای خوردن چای بکار میرود.
- چس خوری، کنایه از خست است.
- خردل خوری، ظرف چای خوردن.
- خورش خوری، بشقاب گود و بزرگ خاص ریختن خورش.
- دالارخوری، جای دالار. ظرفی برای خوردن دالار.
- دوغ خوری، لیوان یا کاسه برای خوردن دوغ.
- سالادخوری، ظرفی که برای خوردن سالادبکار میرود.
- سس خوری، ظرفی که در آن سس ریزند.
- سوپ خوری، ظرفهای توگود که برای خوردن سوپ بکار میرود.
- شراب خوری، ظرف خوردن شراب.
- ، عمل نوشیدن شراب.
- شربت خوری، لیوان خاص برای خوردن شربت.
- شیرخوری، شیردان. ظرفی که در آن شیر می ریزند و خورند.
- ، عمل نوشیدن شیر.
- شام خوری، اطاقی که در آن شام خورند.
- شیرینی خوری، عمل خوردن شیرینی.
- ، کنایه از مراسم نامزدی.
- ، ظرف خاص شیرینی.
- عرق خوری، عمل نوشیدن عرق.
- ، ظرفی که در آن عرق ریزند و بکار برند.
- غصه خوری، خوردن غصه.
- ، کنایه از غمگساری.
- قاوت خوری، ظرفی که در آن قاوت ریزند.
- قهوه خوری، فنجانهای کوچک برای خوردن قهوه.
- لیکورخوری، ظرفی که در آن لیکور ریزند و خورند.
- ماست خوری، کاسۀ خرد که در آن ماست ریزند و بکار برند.
- مرباخوری، ظرفی که در آن مربا ریزند و بکار برند.
- میوه خوری، ظرف میوه.
- ماهی خوری، ظرفی که برای خوردن ماهی بکار برند و آن غالباً دیسی بیضوی شکل است.
- ناهارخوری، اطاق که در آن غذا بخصوص ناهار خورند.
- هرزه خوری، بیهوده خوری. بدون ملاحظه هر چیز که بدست رسد خوردن.
- هله هوله خوری، بیهوده خوری. هرزه خوری.
، گل کامکار. (شرح دیوان منوچهری کازیمیرسکی ص 342)
لغت نامه دهخدا
خوری
لاتینی تازی گشته کشیش
تصویری از خوری
تصویر خوری
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حوری
تصویر حوری
(دخترانه)
حور (عربی) + ی (فارسی)، زن زیبای بهشتی، زن زیبا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از توری
تصویر توری
(دخترانه)
گیاهی درختچه ای و زینتی از خانواده حنا که گلهای خوشه ای بنفش و تاج گسترده دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
(یِ)
دهی است جزء دهستان ناتل کنار بخش نورشهرستان آمل، واقع در جنوب سولده با آب و هوای معتدل و 200 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان دشتابی بخش بوئین شهرستان قزوین (شمال بوئین). (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
هر چه که چیزیرا بخورد و نابود کند، مانند بیماری جذام نور، پرتو، فروغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورمی
تصویر خورمی
شادی شادمانی شعف سرور
فرهنگ لغت هوشیار
بردیدن شکافتن، سوراخ کردن (گوشی یا بینی و غیره)، اسقاط حرف اول (فعولن) یا (مفاعلتن) تا (عولن) و (فاعلتن) بماند، جمع خروم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورد
تصویر خورد
خوردن خورد و خوراک، خوراک طعام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورش
تصویر خورش
قوت، خوردنی، غذا، طعام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورس
تصویر خورس
یونانی تازی گشته همسرایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوردی
تصویر خوردی
چیزی که از گلو فرو رفته و بلعیده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوبی
تصویر خوبی
زیبائی، جمال، سرسبزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورا
تصویر خورا
سزاوار، شایسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواری
تصویر خواری
حقارت، پستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خودی
تصویر خودی
آشنا، اهل، خویش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزری
تصویر خزری
خزرانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدری
تصویر خدری
کرخی خر سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از یکی از زنان بهشتی یکتن از حورالعین، جمع حوریان. ساخته فارسیان پریرو پردیس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوری
تصویر جوری
توافق و هماهنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوری
تصویر بوری
عمل بور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
در بعضی کلمات مرکب معنی دارندگی و صاحبیت دهد: بخت آوری پرند آوری جاناوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورش
تصویر خورش
اکل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خوره
تصویر خوره
آکله
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خواری
تصویر خواری
حقارت، ذلت
فرهنگ واژه فارسی سره
بستن چشم
فرهنگ گویش مازندرانی
قطعاتی از زمین جنگلی که آفتاب گیر باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
ازتوابع دهستان ناتل کنار نور که در محل خریه hariyeh گفته می
فرهنگ گویش مازندرانی