جدول جو
جدول جو

معنی خورنوین - جستجوی لغت در جدول جو

خورنوین
(خوَ / خُ رِ نَ)
محلی در هشت هزارگزی بندرریگ. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خورجین
تصویر خورجین
ظرفی یا جایی که توشه را در آن بگذارند، کیسه، توشه دان، کنف، توشدان، حرزدان، راویه، جراب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوشنویس
تصویر خوشنویس
آنکه خط را به زیبایی می نویسد، خطاط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خودنویس
تصویر خودنویس
قلمی با محفظۀ جوهر و بدون نیاز به زدن در دوات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوانین
تصویر خوانین
خان ها، لقب احترام آمیز برای سران قبایل و مالکان، جمع واژۀ خان
فرهنگ فارسی عمید
(نِ)
از دانشمندان فرقۀ ژزویت فرانسه است (1661-1739 میلادی). وی یکی از نویسندگان روزنامۀ مشهورتره وو بود. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
خورجین. جامه دان. (ناظم الاطباء).
- خورچین کردن، چیدن. خوشه چیدن. (ناظم الاطباء).
- ، اجاره کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
دو کیسه که از طرفی بهم یکی شده باشد. دو جوال که نیمی از دهانۀ هر دو را بهم دوزند. بارجامه. باردان. (یادداشت مؤلف) :
یار تو خورجین تست و کیسه ات.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(خَ)
جمع واژۀ خان، لغت ترکی است و در اصل لقب پادشاهان ترکستانست والحال در لقب امراء مستعمل شده و فارسیان عربی دان این لفظ را بطور عربی جمع کرده اند. (آنندراج). جمع واژۀ خان، و خان صورتی از خاقان است. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
ناحیتی از غور است و اندر وی مقدار سه هزار مرد است. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(خُزْ)
دهی است جزء دهستان رامند بخش بوئین شهرستان قزوین، واقع در شمال باختری بوئین و راه عمومی. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای معتدل و 923 تن سکنه که بزبان تاتی صحبت می کنند. آب آن از رود خانه خررود و محصول آن غلات و نخود و مختصر میوه، باغ و شغل اهالی زراعت و جاجیم و گلیم و کرباس بافی است. راه مالرو دارد ولی میتوان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(بَ فَ تَ / تِ)
آنکه استکتاب خبر کند. آنکه خبر فراهم آورد و آنرا ثبت کند، آنکه اخبار دینی جمع میکند. آنکه به استکتاب اخبار دینی میپردازد
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
اورنجن. میلی باشد از طلا و نقره که زنان بر دست و پای کنند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(خوَدْ / خُدْ نِ)
قلمی است که جوهر در مخزن جوف آن ذخیره کنند و نویسند
لغت نامه دهخدا
(خُرْ)
شهری است که مسیح نبوت تهدیدآمیز درباره آن و کفر ناحوم و بیت صیدا فرمود. روبینصن گمان دارد که خورزین در نزدیکی تل حوم بوده است و دیگران در نزد کرازه اش دانسته اند. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(خُ وَ)
دهی است جزء دهستان برغان ولیان بخش کرج شهرستان تهران، شمال راه شوسۀ کرج به قزوین. این ده در کوهستان واقع شده با آب و هوای سردسیری و 693 تن سکنه. آب آن از قنات و رود خانه ولیان و محصول آن غلات و بنشن و صیفی و انگور و عسل. شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی کرباسبافی و گیوه چینی. یک باب دبستان دارد و بدانجا امامزاده ای است. راه مالرو و از طریق قلعه چندار می توان ماشین برد. قلعۀ ازنق جزء این ده می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(زَ وَرْ)
زورین. بمعنی زبرین باشد. (آنندراج). فوقانی و بالایی و زبرین. (ناظم الاطباء) ، بلند و رفیع و بسیار بلند. (ناظم الاطباء). رجوع به زور و زورین شود
لغت نامه دهخدا
(کَ وَ)
اسباب خانه و رخت خانه. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) ، مال صامت. (ناظم الاطباء). دارایی غیرمنقول. (از اشتینگاس) ، مغاک. خندق. گودال. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(گَ وَ)
متاع و رخت خانه و متاع غیرمنقوله. (آنندراج). اسباب خانه و رخت خانه و اموال صامت. (ناظم الاطباء) ، خندق. (آنندراج). مغاک. شیار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ)
ورنجن است که دستینۀ زنان باشد و به عربی آن را که بر دست کنند سوار و آن را که بر پای کنند خلخال خوانند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به ورنجن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
موضعی است در ولایت ارض روم بمسافت 24 میلی جنوب شرقی باطوم. موقع آن در کنارنهرجوک و اکثر خانه ها از چوب است و آن ملک مسلمانان است. سکنۀ وی قریب 500 تن و اهم صادرات کره و عسل و شمع و زیتون و زیت باشد. (ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
جمع خان، از ریشه ترکی ساخته فارسی گویان سروران میران جمع خان خانان پادشاهان امیران
فرهنگ لغت هوشیار
چین خوردگی سرتاسری زمین دردوران ماقبل دوران اول (پرکامبرین) است. این چین خوردگی از دریاچه هورون واقع در آمریکای شمالی کشیده شده و تا اروپای شمالی امتداد داشته است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورجین
تصویر خورجین
دو کیسه که از طرفی بهم یکی شده باشند، باردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوشنویس
تصویر خوشنویس
کسی که خط نیک از روی تعلیم نویسد، خطاط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورجین
تصویر خورجین
((خُ))
کیسه مانندی که بر پشت چهارپا می گذارند و از دو طرف آویزان شده در آن اجناس را قرار می دهند، خورجین، خرج، خرجین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دورنویس
تصویر دورنویس
((نِ))
فکس، دورنگار (واژه فرهنگستان)، دستگاهی برای مخابره تصویر نامه و اسناد و آن چه روی کاغذ آمده باشد، نمابر، پست تصویری، فاکس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خودنویس
تصویر خودنویس
((~. نِ))
نوعی قلم دارای محفظه ای که جوهر را در آن می ریزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوشنویس
تصویر خوشنویس
((~. نِ))
خطّاط
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوشنویس
تصویر خوشنویس
خطاط
فرهنگ واژه فارسی سره
خان ها
متضاد: رعایا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از تپه های تاریخی نزدیک دهکده ی ولاشد بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که خوابش سنگین باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
کنفت شدن، مسخره گشتن، از خجالت سرخ شدن، تحریک شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
میکروسکوپی، میکروسکوپ
دیکشنری اردو به فارسی